نویسنده: محمدرضا شمس
روزی روزگاری، مرد کم عقلی با زنش در دهکدهای زندگی میکرد. یک روز زنش به او گفت: «آردمون تموم شده، برو خونهی پدرم، گندم بیار که نون بپزم و شکم بچهها رو سیر کنم.»
مردک کم عقل راه افتاد. وقتی به خانهی پدرزنش در گرمسیر رسید، فراموش کرد برای چه آمده است. هرچه از او میپرسیدند برای چه آمدی، نمیدانست. یکی دو ماه آنجا بود تا اینکه روزی یکی از همسایهها آمد و به صاحبخانه گفت: «یک کیسه گندم دارید به من قرض بدید؟»
مرد این را که شنید، گفت: «آهان، من هم برای یک کیسه گندم اومده بودم.»
گفتند: «پس چرا زودتر نگفتی؟»
مرد گفت: «یادم رفته بود.»
برایش یک کیسه گندم آماده کردند و روی الاغ گذاشتند. مرد رفت و به نیمهی راه که رسید، به کیسهای که پشت الاغش بود، گفت: «ای کیسهی گندم! حالا تو راه برو. من سوار شم.»
کیسه را پایین گذاشت، خودش سوار الاغ شد و رفت.
به نزدیکیهای خانه که رسید، برگشت دید از کیسه خبری نیست. دوباره سرجای اولش برگشت و دید کیسه را بردهاند. کمی گندم روی زمین ریخته بود، آنها را جمع کرد و توی خورجین الاغ ریخت و گفت: «الاغ جون، اینها رو ببر آسیاب آرد کنن.»
وقتی به خانه رسید، زنش گفت: «آخه مرد، تا حالا کجا بودی؟ بچهها از گرسنگی مردند.»
مرد، همه چیز را تعریف کرد. زن پرسید: «حالا الاغ کجاست؟»
مرد گفت: «فرستادمش گندمهایی رو که جمع کرده بودم، آسیاب کنه.»
زن گفت: «خب، حتماً تا حالا آسیاب کرده، برو بیارش.»
مرد به آسیاب رفت، الاغ آنجا نبود. چند تا مرد برای آرد کردن گندمهاشان ایستاده بودند. با چماق به جانشان افتاد. یکی از آنها پرسید: «آخه چرا میزنی؟»
مردک گفت: «من الاغم رو فرستاده بودم گندمها رو آسیاب کنه. الان کجاست؟»
یکی از آنها که فهمید مرد کم عقل است، به او گفت: «چند نفر الاغت رو بردند و پادشاه خرم آباد کردند.»
مردک کم عقل رفت خرم آباد. وقتی نزدیک قصر پادشاه شد، شروع کرد به زدن سربازهای شاه. سربازها، دستهاش را گرفتند و او را پیش پادشاه بردند. پادشاه از او پرسید: «از ما چه میخواهی؟»
مرد گفت: «تو الاغ منی، اینجا چی کار میکنی؟ زود باش بیا بریم خونه.»
پادشاه گفت: «خجالت بکش، مردک! این چه حرفی است میزنی؟»
مرد گفت: «مگه دروغ میگم؟ پشت الاغ من و کف پاش زخمی بود. اگر باور نمیکنید، خودتون نگاه کنید!»
همه نگاه کردند، پادشاه هم همین نشانیها را داشت.
مرد گفت: «دیدی گفتم تو الاغ منی!»
پادشاه که آبرویش را در خطر میدید، گفت: «اگر بهترین الاغ و کیسهای طلا و گندم به تو بدهیم، دست از سر ما برمیداری؟»
مرد گفت: «برمیدارم.»
مرد، الاغ و کیسههای طلا و گندم را گرفت و پیش زنش برگشت. زن با مرد سادهلوح و آن همه طلا و جواهراتی که از پادشاه گرفته بودند، به خوشی زندگی کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مردک کم عقل راه افتاد. وقتی به خانهی پدرزنش در گرمسیر رسید، فراموش کرد برای چه آمده است. هرچه از او میپرسیدند برای چه آمدی، نمیدانست. یکی دو ماه آنجا بود تا اینکه روزی یکی از همسایهها آمد و به صاحبخانه گفت: «یک کیسه گندم دارید به من قرض بدید؟»
مرد این را که شنید، گفت: «آهان، من هم برای یک کیسه گندم اومده بودم.»
گفتند: «پس چرا زودتر نگفتی؟»
مرد گفت: «یادم رفته بود.»
برایش یک کیسه گندم آماده کردند و روی الاغ گذاشتند. مرد رفت و به نیمهی راه که رسید، به کیسهای که پشت الاغش بود، گفت: «ای کیسهی گندم! حالا تو راه برو. من سوار شم.»
کیسه را پایین گذاشت، خودش سوار الاغ شد و رفت.
به نزدیکیهای خانه که رسید، برگشت دید از کیسه خبری نیست. دوباره سرجای اولش برگشت و دید کیسه را بردهاند. کمی گندم روی زمین ریخته بود، آنها را جمع کرد و توی خورجین الاغ ریخت و گفت: «الاغ جون، اینها رو ببر آسیاب آرد کنن.»
وقتی به خانه رسید، زنش گفت: «آخه مرد، تا حالا کجا بودی؟ بچهها از گرسنگی مردند.»
مرد، همه چیز را تعریف کرد. زن پرسید: «حالا الاغ کجاست؟»
مرد گفت: «فرستادمش گندمهایی رو که جمع کرده بودم، آسیاب کنه.»
زن گفت: «خب، حتماً تا حالا آسیاب کرده، برو بیارش.»
مرد به آسیاب رفت، الاغ آنجا نبود. چند تا مرد برای آرد کردن گندمهاشان ایستاده بودند. با چماق به جانشان افتاد. یکی از آنها پرسید: «آخه چرا میزنی؟»
مردک گفت: «من الاغم رو فرستاده بودم گندمها رو آسیاب کنه. الان کجاست؟»
یکی از آنها که فهمید مرد کم عقل است، به او گفت: «چند نفر الاغت رو بردند و پادشاه خرم آباد کردند.»
مردک کم عقل رفت خرم آباد. وقتی نزدیک قصر پادشاه شد، شروع کرد به زدن سربازهای شاه. سربازها، دستهاش را گرفتند و او را پیش پادشاه بردند. پادشاه از او پرسید: «از ما چه میخواهی؟»
مرد گفت: «تو الاغ منی، اینجا چی کار میکنی؟ زود باش بیا بریم خونه.»
پادشاه گفت: «خجالت بکش، مردک! این چه حرفی است میزنی؟»
مرد گفت: «مگه دروغ میگم؟ پشت الاغ من و کف پاش زخمی بود. اگر باور نمیکنید، خودتون نگاه کنید!»
همه نگاه کردند، پادشاه هم همین نشانیها را داشت.
مرد گفت: «دیدی گفتم تو الاغ منی!»
پادشاه که آبرویش را در خطر میدید، گفت: «اگر بهترین الاغ و کیسهای طلا و گندم به تو بدهیم، دست از سر ما برمیداری؟»
مرد گفت: «برمیدارم.»
مرد، الاغ و کیسههای طلا و گندم را گرفت و پیش زنش برگشت. زن با مرد سادهلوح و آن همه طلا و جواهراتی که از پادشاه گرفته بودند، به خوشی زندگی کرد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول