نویسنده: محمدرضا شمس
مادری بود که فقط هفت تا پسر داشت. پسرها دلشان میخواست یک خواهر داشته باشند. اتفاقاً زد و مادرشان باردار شد. چندماهی به دنیا آمدن بچه مانده بود که پسرها گفتند: «مادر! ما میریم سفر، وقتی برگشتیم، اگر به در خانه غربال آویزان کرده بودی، میفهمیم که صاحب خواهر شدهایم و میآییم خونه. اما اگر تیر و کمان آویزان کرده بودی، میفهمیم که صاحب برادر شدهایم و میریم و دیگه برنمیگردیم.»
مادر قبول کرد. پسرها به سفر رفتند. نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه گذشت. مادر، دختر زیبایی به دنیا آورد که اسم او را «قیزلرخان» گذاشتند و بالای در خانه غربال آویزان کردند. ولی همسایه از حسادت غربال را برداشت و جای آن، تیر و کمان گذاشت.
برادرها برگشتند و وقتی تیر و کمان را دیدند، رفتند و دیگر پا به آن خانه نگذاشتند.
دختر بزرگ شد. روزی مادرش کله و پاچه و شکمبهی گوسفند خرید و به دختر داد تا کنار رودخانه بشوید. دختر کنار رودخانه رفت و شروع کرد به شستن. کلاغی بالای درخت نشست و قارقارکنان گفت: «قارقار، قیزلرخان، این شکمبه رو به من بده تا بهت بگم برادرهات کجا هستند.»
قیزلرخان تعجب کرد، برگشت خانه و ماجرای کلاغ را برای مادرش تعریف کرد و پرسید: «مادر، مگه من برادر دارم؟»
مادر، حقیقت را به دخترش گفت. بعد یک سیرابی خرید و گفت: «این را ببر دم رودخانه پاک کن و اگر کلاغ آمد، بنداز جلوش و از او جای برادرهات رو بپرس.»
قیزلرخان، سیرابی را لب رودخانه برد و مشغول شستن آن شد. کلاغ آمد. دختر سیرابی را به کلاغ داد و جای برادرهاش را پرسید. کلاغ گفت: «دخترجان! قیزلرخان! از مادرت یک کلوچه بگیر، ببر بالای کوه قلبده. هرجا کلوچه رفت، تو هم برو، هر جا کلوچه ایستاد، برادرهات اونجا هستند.»
دختر از مادرش یک کلوچه گرفت و بالای کوه برد و از آنجا کلوچه را قل داد. کلوچه قل خورد و رفت، دختر هم دنبالش. آنقدر رفت تا کلوچه در گودالی افتاد. دریچهای توی گودال بود. دریچه را باز کرد و وارد شد. دید خانههای قشنگی با اتاقهای فراوان و پر از آذوقه آنجاست. دست به کار شد و خانه را مثل دستهی گل کرد. رخت برادرها را شست. برنج پاک کرد و بار گذاشت. خورش پخت و سماور آتش کرد و نزدیک غروب، گوشهای قایم شد. برادرها آمدند، تعجب کردند و گفتند: «هر کی هستی، خودت رو نشون بده.»
قیزلرخان بیرون آمد. برادرها از او پرسیدند: «تو کی هستی؟»
دختر گفت: «من خواهر شما هستم.»
برادرها خیلی خوشحال شدند و او را مثل کاسهی چینی دست به دست گرداندند. بعد به او سفارش کردند که تنها از خانه بیرون نرود، چون دیو سفیدی آن اطراف هست که آدم میخورد.
دختر قول داد. بعد شام خوردند و خوابیدند. از فردای آن روز، برادرها دنبال کارشان میرفتند و دختر توی خانه میماند و برایشان غذا درست میکرد.
روزی دختر داشت تنور را تمیز میکرد که آب ریخت و آتش، خاموش شد.
دختر دید بیآتش مانده و تا آتش نباشد، نمیتواند غذا بپزد؛ ناچار از خانه بیرون رفت و از بالای کوه نگاه کرد. از دور نوری دید.
رفت و رفت تا نزدیک آتش رسید. کنار آتش، دیو سفیدی خوابیده بود و خرناس میکشد. کنار دیو سفید هم پیرزنی نشسته بود.
دختر جلو رفت و سلام کرد. بعد با التماس و خواهش از او چند زغال آتش خواست.
پیرزن گفت: «این دیو، پسر منه. اون زغالها را شمرده و خوابیده. اگر بیدار شه و ببینه یکی از اونها کمه، عصبانی میشه.»
دختر دوباره التماس کرد. پیرزن یک زغال روشن به او داد. دختر، به طرف خانه رفت. دیو، یک کلاف نخ داشت. دختر آنقدرعجله داشت که نفهمید کلاف نخ دنبالش آمده. رفت تا به خانه رسید. دیو سفید از خواب بیدار شد و گفت: «بوی آدمیزاد میآد.»
پیرزن گفت: «پسرجون، بگیر بخواب! کی جرئت میکنه پاش رو اینجا بذاره؟»
دیو سفید چشمش به نخ افتاد، دنبال آن را گرفت و رفت تا به خانهی هفت برادر رسید.
در زد. دختر گفت: «کیه؟»
دیو گفت: «باز کن، از برادرهات پیغامی دارم.»
دختر باز نکرد. دیو گفت: «انگشتت رو از در بیرون بیار تا انگشتر برادرهات رو دستت کنم.»
دختر نادانی کرد و انگشتش را بیرون برد. دیو، انگشت او را آنقدر مکید که خون دختر تمام شد. رنگ صورت قیزلرخان، مثل مهتاب شد و افتاد پشت در. برادرها آمدند. هرچه در زدند، کسی در را باز نکرد. در را با زور باز کردند. دیدند خواهرشان مرده و پشت در افتاده است. اول خیلی گریه کردند و آخر، او را روی شتری گذاشتند و خورجین شتر را پر از لعل و مرجان کردند که شاید مسلمانی او را ببیند و درمانش کند.
شتر رفت و رفت تا به باغی رسید. پسر باغبان توی باغ بود. جلو رفت، دختر را دید. مادرش را خبر کرد.
مادر، آینهای جلوی دهان دختر گرفت. آینه تار شد. فهمید دختر هنوز زنده است و نفس میکشد. فوری حکیم را خبر کردند. حکیم دختر را خوب کرد. پسر باغبان با او ازدواج کرد و صاحب سه پسر شد. روزی قیزلرخان به فکر برادرهاش افتاد و فهمید آنها از چه راهی، قافلهی خود را میآورند. به پسرهاش یاد داد سر راه قافله بایستند و بگویند: «ما بچههای قیزلرخانیم، بچههای دختر لعل و مرجانیم.» بچهها رفتند سر راه قافله ایستادند و گفتند: «ما بچههای قیزلرخانیم، بچههای دختر لعل و مرجانیم.»
هفت برادر فهمیدند که خواهرشان زنده است و از بچهها سراغ مادرشان را گرفتند. بچهها آنها را به خانه بردند. همین که چشم برادرها به قیزلرخان افتاد، او را در آغوش گرفتند و خدا را شکر کردند. بعد از چند روز قیزلرخان را برداشتند و به دیدن پدر و مادر پیرشان رفتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مادر قبول کرد. پسرها به سفر رفتند. نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه گذشت. مادر، دختر زیبایی به دنیا آورد که اسم او را «قیزلرخان» گذاشتند و بالای در خانه غربال آویزان کردند. ولی همسایه از حسادت غربال را برداشت و جای آن، تیر و کمان گذاشت.
برادرها برگشتند و وقتی تیر و کمان را دیدند، رفتند و دیگر پا به آن خانه نگذاشتند.
دختر بزرگ شد. روزی مادرش کله و پاچه و شکمبهی گوسفند خرید و به دختر داد تا کنار رودخانه بشوید. دختر کنار رودخانه رفت و شروع کرد به شستن. کلاغی بالای درخت نشست و قارقارکنان گفت: «قارقار، قیزلرخان، این شکمبه رو به من بده تا بهت بگم برادرهات کجا هستند.»
قیزلرخان تعجب کرد، برگشت خانه و ماجرای کلاغ را برای مادرش تعریف کرد و پرسید: «مادر، مگه من برادر دارم؟»
مادر، حقیقت را به دخترش گفت. بعد یک سیرابی خرید و گفت: «این را ببر دم رودخانه پاک کن و اگر کلاغ آمد، بنداز جلوش و از او جای برادرهات رو بپرس.»
قیزلرخان، سیرابی را لب رودخانه برد و مشغول شستن آن شد. کلاغ آمد. دختر سیرابی را به کلاغ داد و جای برادرهاش را پرسید. کلاغ گفت: «دخترجان! قیزلرخان! از مادرت یک کلوچه بگیر، ببر بالای کوه قلبده. هرجا کلوچه رفت، تو هم برو، هر جا کلوچه ایستاد، برادرهات اونجا هستند.»
دختر از مادرش یک کلوچه گرفت و بالای کوه برد و از آنجا کلوچه را قل داد. کلوچه قل خورد و رفت، دختر هم دنبالش. آنقدر رفت تا کلوچه در گودالی افتاد. دریچهای توی گودال بود. دریچه را باز کرد و وارد شد. دید خانههای قشنگی با اتاقهای فراوان و پر از آذوقه آنجاست. دست به کار شد و خانه را مثل دستهی گل کرد. رخت برادرها را شست. برنج پاک کرد و بار گذاشت. خورش پخت و سماور آتش کرد و نزدیک غروب، گوشهای قایم شد. برادرها آمدند، تعجب کردند و گفتند: «هر کی هستی، خودت رو نشون بده.»
قیزلرخان بیرون آمد. برادرها از او پرسیدند: «تو کی هستی؟»
دختر گفت: «من خواهر شما هستم.»
برادرها خیلی خوشحال شدند و او را مثل کاسهی چینی دست به دست گرداندند. بعد به او سفارش کردند که تنها از خانه بیرون نرود، چون دیو سفیدی آن اطراف هست که آدم میخورد.
دختر قول داد. بعد شام خوردند و خوابیدند. از فردای آن روز، برادرها دنبال کارشان میرفتند و دختر توی خانه میماند و برایشان غذا درست میکرد.
روزی دختر داشت تنور را تمیز میکرد که آب ریخت و آتش، خاموش شد.
دختر دید بیآتش مانده و تا آتش نباشد، نمیتواند غذا بپزد؛ ناچار از خانه بیرون رفت و از بالای کوه نگاه کرد. از دور نوری دید.
رفت و رفت تا نزدیک آتش رسید. کنار آتش، دیو سفیدی خوابیده بود و خرناس میکشد. کنار دیو سفید هم پیرزنی نشسته بود.
دختر جلو رفت و سلام کرد. بعد با التماس و خواهش از او چند زغال آتش خواست.
پیرزن گفت: «این دیو، پسر منه. اون زغالها را شمرده و خوابیده. اگر بیدار شه و ببینه یکی از اونها کمه، عصبانی میشه.»
دختر دوباره التماس کرد. پیرزن یک زغال روشن به او داد. دختر، به طرف خانه رفت. دیو، یک کلاف نخ داشت. دختر آنقدرعجله داشت که نفهمید کلاف نخ دنبالش آمده. رفت تا به خانه رسید. دیو سفید از خواب بیدار شد و گفت: «بوی آدمیزاد میآد.»
پیرزن گفت: «پسرجون، بگیر بخواب! کی جرئت میکنه پاش رو اینجا بذاره؟»
دیو سفید چشمش به نخ افتاد، دنبال آن را گرفت و رفت تا به خانهی هفت برادر رسید.
در زد. دختر گفت: «کیه؟»
دیو گفت: «باز کن، از برادرهات پیغامی دارم.»
دختر باز نکرد. دیو گفت: «انگشتت رو از در بیرون بیار تا انگشتر برادرهات رو دستت کنم.»
دختر نادانی کرد و انگشتش را بیرون برد. دیو، انگشت او را آنقدر مکید که خون دختر تمام شد. رنگ صورت قیزلرخان، مثل مهتاب شد و افتاد پشت در. برادرها آمدند. هرچه در زدند، کسی در را باز نکرد. در را با زور باز کردند. دیدند خواهرشان مرده و پشت در افتاده است. اول خیلی گریه کردند و آخر، او را روی شتری گذاشتند و خورجین شتر را پر از لعل و مرجان کردند که شاید مسلمانی او را ببیند و درمانش کند.
شتر رفت و رفت تا به باغی رسید. پسر باغبان توی باغ بود. جلو رفت، دختر را دید. مادرش را خبر کرد.
مادر، آینهای جلوی دهان دختر گرفت. آینه تار شد. فهمید دختر هنوز زنده است و نفس میکشد. فوری حکیم را خبر کردند. حکیم دختر را خوب کرد. پسر باغبان با او ازدواج کرد و صاحب سه پسر شد. روزی قیزلرخان به فکر برادرهاش افتاد و فهمید آنها از چه راهی، قافلهی خود را میآورند. به پسرهاش یاد داد سر راه قافله بایستند و بگویند: «ما بچههای قیزلرخانیم، بچههای دختر لعل و مرجانیم.» بچهها رفتند سر راه قافله ایستادند و گفتند: «ما بچههای قیزلرخانیم، بچههای دختر لعل و مرجانیم.»
هفت برادر فهمیدند که خواهرشان زنده است و از بچهها سراغ مادرشان را گرفتند. بچهها آنها را به خانه بردند. همین که چشم برادرها به قیزلرخان افتاد، او را در آغوش گرفتند و خدا را شکر کردند. بعد از چند روز قیزلرخان را برداشتند و به دیدن پدر و مادر پیرشان رفتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول