نویسنده: محمدرضا شمس
پادشاهی کور شده بود و پزشکان دربار نتوانسته بودند کاری براش بکنند. روزی درویشی به دربار آمد و گفت: «خاک پای دختر شاه روم، درمان چشم پادشاهست.»
پادشاه، پسرانش را خواست و به آنها گفت به سرزمین روم بروند و داروی چشمانش را بیاورند. اول، پسر بزرگ و لشکرش به راه افتادند. دو روز و دو شب راه رفتند تا خسته شدند. پسر بزرگ دستور داد در یک چمنزا چادر بزنند. از قضا آنجا، سرزمین دیو سیاه بود. دیو، وقتی بوی آدمیزاد را احساس کرد، سنگ بزرگی برداشت و روی چادر انداخت.
چند روز گذشت. پسر دوم که دید خبری از برادرش نیست، پیش پادشاه رفت و گفت: «اجازه بدید من به روم برم تا همه دوای چشم شما رو بیارم، هم برادرم رو پیدا کنم.»
شاه اجازه داد. پسر دوم رفت و به سرنوشت برادرش دچار شد. اما یکی از سربازانش نجات پیدا کرد و پیش شاه رفت و ماجرا را گفت. پسر سوم اجازه خواست تا به جنگ دیو برود و داروی چشم پدر را بیاورد. شاه راضی نشد، اما وقتی اصرار پسر را دید قبول کرد. برادر کوچک تا نزدیکی سرزمین دیو سیاه رفت. بعد دستور داد نقب زدند و از زیر زمین خودش را به بالای سر دیو رساند و او را اسیر کرد. دیو که دید جانش در خطر است، وردی خواندن و دو برادر شاهزاده را زنده کرد. بعد سه تار مو به او داد و گفت: «هر وقت گرفتاری پیدا کردی، یکی از اونها رو آتش بزن تا من به کمکت بیام.»
دو برادر بزرگتر، لشکر را برداشتند و پیش پدرشان برگشتند. برادر کوچک هم پشت دیو نشست و به روم رفت. بعد خودش را به میدان شهر رساند. مردم زیادی دور میدان جمع شده بودند و سر وصدا میکردند. جلوتر که رفت دید پهلوانان، زورآزمایی میکنند و کشتی میگیرند. در میان آنها، پهلوانی نقابدار کشتی گرفت و غافل از اینکه او پسر پادشاه روم است، او را شکست داد. سربازهای رومی روی سرش ریختند و او را کت بسته، پیش پادشاه روم بردند.
برادر کوچک گفت: «من شاهزادهی ایرانی هستم و برای معالجهی چشمهای پدرم به اینجا اومدم. چون درویشی به پدرم گفته داروی چشمش، خاک پای دختر شماست.»
شاه روم گفت: «اگر کره اسب دریایی را برای ما بیاوری، میتوانی خاک پای دخترم را ببری.»
برادر کوچک یک موی دیو را آتش زد. دیو حاضر شد و گفت: «در خدمتم!»
برادر کوچک گفت: «میتونی کره اسب دریایی رو برام بیاری؟»
دیو سیاه تنوره کشید و کنار دریا رفت. دو روز و دو شب گذشت. روز سوم، آفتاب نزده، کره اسب از آب بیرون آمد. دیو که خود را به شکل ماهی درآورده بود، از آب بیرون پرید و اسب را گرفت و پیش برادر کوچک برد.
برادر کوچک، اسب را به پادشاه روم داد و دارو را گرفت و پیش پدرش برگشت. وقتی چشمهای شاه بینا شدند، تصمیم گرفت دختر شاه روم را به عقد پسر کوچکش دربیاورد. شاه روم هم قبول کرد و دو شاهزاده با هم ازدواج کردند و دو کشور سالهای سال در صلح و صفا زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
پادشاه، پسرانش را خواست و به آنها گفت به سرزمین روم بروند و داروی چشمانش را بیاورند. اول، پسر بزرگ و لشکرش به راه افتادند. دو روز و دو شب راه رفتند تا خسته شدند. پسر بزرگ دستور داد در یک چمنزا چادر بزنند. از قضا آنجا، سرزمین دیو سیاه بود. دیو، وقتی بوی آدمیزاد را احساس کرد، سنگ بزرگی برداشت و روی چادر انداخت.
چند روز گذشت. پسر دوم که دید خبری از برادرش نیست، پیش پادشاه رفت و گفت: «اجازه بدید من به روم برم تا همه دوای چشم شما رو بیارم، هم برادرم رو پیدا کنم.»
شاه اجازه داد. پسر دوم رفت و به سرنوشت برادرش دچار شد. اما یکی از سربازانش نجات پیدا کرد و پیش شاه رفت و ماجرا را گفت. پسر سوم اجازه خواست تا به جنگ دیو برود و داروی چشم پدر را بیاورد. شاه راضی نشد، اما وقتی اصرار پسر را دید قبول کرد. برادر کوچک تا نزدیکی سرزمین دیو سیاه رفت. بعد دستور داد نقب زدند و از زیر زمین خودش را به بالای سر دیو رساند و او را اسیر کرد. دیو که دید جانش در خطر است، وردی خواندن و دو برادر شاهزاده را زنده کرد. بعد سه تار مو به او داد و گفت: «هر وقت گرفتاری پیدا کردی، یکی از اونها رو آتش بزن تا من به کمکت بیام.»
دو برادر بزرگتر، لشکر را برداشتند و پیش پدرشان برگشتند. برادر کوچک هم پشت دیو نشست و به روم رفت. بعد خودش را به میدان شهر رساند. مردم زیادی دور میدان جمع شده بودند و سر وصدا میکردند. جلوتر که رفت دید پهلوانان، زورآزمایی میکنند و کشتی میگیرند. در میان آنها، پهلوانی نقابدار کشتی گرفت و غافل از اینکه او پسر پادشاه روم است، او را شکست داد. سربازهای رومی روی سرش ریختند و او را کت بسته، پیش پادشاه روم بردند.
برادر کوچک گفت: «من شاهزادهی ایرانی هستم و برای معالجهی چشمهای پدرم به اینجا اومدم. چون درویشی به پدرم گفته داروی چشمش، خاک پای دختر شماست.»
شاه روم گفت: «اگر کره اسب دریایی را برای ما بیاوری، میتوانی خاک پای دخترم را ببری.»
برادر کوچک یک موی دیو را آتش زد. دیو حاضر شد و گفت: «در خدمتم!»
برادر کوچک گفت: «میتونی کره اسب دریایی رو برام بیاری؟»
دیو سیاه تنوره کشید و کنار دریا رفت. دو روز و دو شب گذشت. روز سوم، آفتاب نزده، کره اسب از آب بیرون آمد. دیو که خود را به شکل ماهی درآورده بود، از آب بیرون پرید و اسب را گرفت و پیش برادر کوچک برد.
برادر کوچک، اسب را به پادشاه روم داد و دارو را گرفت و پیش پدرش برگشت. وقتی چشمهای شاه بینا شدند، تصمیم گرفت دختر شاه روم را به عقد پسر کوچکش دربیاورد. شاه روم هم قبول کرد و دو شاهزاده با هم ازدواج کردند و دو کشور سالهای سال در صلح و صفا زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول