نویسنده: محمدرضا شمس
پیرزنی یک خروس داشت. یک روز یک سکه پیدا کرد. با خودش گفت:
«انگور بخرم که هسته داره
پسته بخرم که پوسته داره
میوه بخرم که دانه داره
کشمش بخرم که شیرینی داره
پس ماست میخرم که بهترینه.»
سکه را برداشت و به بازار رفت و یک کوزه ماست خرید. بعد به خانه برگشت و کوزهی ماست را روی ایوان گذاشت و به آشپزخانه رفت تا غذا بپزد. خروس آمد و ماست را خورد. پیرزن وقتی به سراغ کوزهی ماست رفت، دید خالی است. با خودش گفت: «یعنی چه؟» کی ماست رو خورده؟»
این طرف رفت، آن طرف رفت. بالا رفت، پایین آمد، یک دفعه چشمش به منقار ماستی خروس افتاد. ناراحت شد و خروس را برداشت و پیش قاضی رفت.
قاضی پرسید: «چی شده پیرزن؟»
پیرزن همه چیز را گفت. آخر سر پرسید: «حالا من چی کار کنم؟»
قاضی جواب داد: «هیچی، خروس رو کباب کن، من بیام با هم بخوریم.»
پیرزن پرسید: «که چی بشه؟»
قاضی جواب داد: «که تنبیه بشه. که دیگه هیچ خروسی هوس نکنه ماست بخوره.»
پیرزن گفت: «خوبه.»
خروس را به خانه برد. خواست سر خروس را ببرد. خروسه گفت: «قوقولی قوقو، چه چاقوی تیزی!»
پیرزن گفت: «چه گوشت لذیذی!»
پرهای خروس را کند و انداخت توی آب جوش. خروس گفت: «قوقولی قوقو، چه آب داغی!»
پیرزنه گفت: «چه خروس چاقی!»
خروس را لای پلو گذاشت. خروس گفت: «قوقولی قوقو، چه کوه سفیدی!»
پیرزن گفت: «کجاش رو دیدی؟»
ظهر که شد، قاضی به خانهی پیرزن رفت و خروس را با پلو خورد. خروس از تو شکم قاضی گفت: «چه چاه بزرگی!»
قاضی ترسید و پا به فرار گذاشت. همانطور که میدوید، خروس از تو شکمش میگفت: «چه چاه بزرگی... چه چاه بزرگی...»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
«انگور بخرم که هسته داره
پسته بخرم که پوسته داره
میوه بخرم که دانه داره
کشمش بخرم که شیرینی داره
پس ماست میخرم که بهترینه.»
سکه را برداشت و به بازار رفت و یک کوزه ماست خرید. بعد به خانه برگشت و کوزهی ماست را روی ایوان گذاشت و به آشپزخانه رفت تا غذا بپزد. خروس آمد و ماست را خورد. پیرزن وقتی به سراغ کوزهی ماست رفت، دید خالی است. با خودش گفت: «یعنی چه؟» کی ماست رو خورده؟»
این طرف رفت، آن طرف رفت. بالا رفت، پایین آمد، یک دفعه چشمش به منقار ماستی خروس افتاد. ناراحت شد و خروس را برداشت و پیش قاضی رفت.
قاضی پرسید: «چی شده پیرزن؟»
پیرزن همه چیز را گفت. آخر سر پرسید: «حالا من چی کار کنم؟»
قاضی جواب داد: «هیچی، خروس رو کباب کن، من بیام با هم بخوریم.»
پیرزن پرسید: «که چی بشه؟»
قاضی جواب داد: «که تنبیه بشه. که دیگه هیچ خروسی هوس نکنه ماست بخوره.»
پیرزن گفت: «خوبه.»
خروس را به خانه برد. خواست سر خروس را ببرد. خروسه گفت: «قوقولی قوقو، چه چاقوی تیزی!»
پیرزن گفت: «چه گوشت لذیذی!»
پرهای خروس را کند و انداخت توی آب جوش. خروس گفت: «قوقولی قوقو، چه آب داغی!»
پیرزنه گفت: «چه خروس چاقی!»
خروس را لای پلو گذاشت. خروس گفت: «قوقولی قوقو، چه کوه سفیدی!»
پیرزن گفت: «کجاش رو دیدی؟»
ظهر که شد، قاضی به خانهی پیرزن رفت و خروس را با پلو خورد. خروس از تو شکم قاضی گفت: «چه چاه بزرگی!»
قاضی ترسید و پا به فرار گذاشت. همانطور که میدوید، خروس از تو شکمش میگفت: «چه چاه بزرگی... چه چاه بزرگی...»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول