پیرزن و خروس

پیرزنی یک خروس داشت. یک روز یک سکه پیدا کرد. با خودش گفت: «انگور بخرم که هسته داره پسته بخرم که پوسته داره میوه بخرم که دانه داره کشمش بخرم که شیرینی داره
چهارشنبه، 14 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
پیرزن و خروس
 پیرزن و خروس

نویسنده: محمدرضا شمس

 
پیرزنی یک خروس داشت. یک روز یک سکه پیدا کرد. با خودش گفت:
«انگور بخرم که هسته داره
پسته بخرم که پوسته داره
میوه بخرم که دانه داره
کشمش بخرم که شیرینی داره
پس ماست می‌خرم که بهترینه.»
سکه را برداشت و به بازار رفت و یک کوزه ماست خرید. بعد به خانه برگشت و کوزه‌ی ماست را روی ایوان گذاشت و به آشپزخانه رفت تا غذا بپزد. خروس آمد و ماست را خورد. پیرزن وقتی به سراغ کوزه‌ی ماست رفت، دید خالی است. با خودش گفت: «یعنی چه؟» کی ماست رو خورده؟»
این طرف رفت، آن طرف رفت. بالا رفت، پایین آمد، یک دفعه چشمش به منقار ماستی خروس افتاد. ناراحت شد و خروس را برداشت و پیش قاضی رفت.
قاضی پرسید: «چی شده پیرزن؟»
پیرزن همه چیز را گفت. آخر سر پرسید: «حالا من چی کار کنم؟»
قاضی جواب داد: «هیچی، خروس رو کباب کن، من بیام با هم بخوریم.»
پیرزن پرسید: «که چی بشه؟»
قاضی جواب داد: «که تنبیه بشه. که دیگه هیچ خروسی هوس نکنه ماست بخوره.»
پیرزن گفت: «خوبه.»
خروس را به خانه برد. خواست سر خروس را ببرد. خروسه گفت: «قوقولی قوقو، چه چاقوی تیزی!»
پیرزن گفت: «چه گوشت لذیذی!»
پرهای خروس را کند و انداخت توی آب جوش. خروس گفت: «قوقولی قوقو، چه آب داغی!»
پیرزنه گفت: «چه خروس چاقی!»
خروس را لای پلو گذاشت. خروس گفت: «قوقولی قوقو، چه کوه سفیدی!»
پیرزن گفت: «کجاش رو دیدی؟»
ظهر که شد، قاضی به خانه‌ی پیرزن رفت و خروس را با پلو خورد. خروس از تو شکم قاضی گفت: «چه چاه بزرگی!»
قاضی ترسید و پا به فرار گذاشت. همان‌طور که می‌دوید، خروس از تو شکمش می‌گفت: «چه چاه بزرگی... چه چاه بزرگی...»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.