يك افسانه‌ي كهن ايراني

پهلوان پنبه

يكي بود، يكي نبود. پيرزني بود كه از دارِ دنيا فقط يك پسر داشت. اسم اين پسر "حسني" بود. پيرزن پسرش را خيلي دوست داشت، اما افسوس كه حسني تنبل و بيعار بود، پرخور و بيكار بود!
پنجشنبه، 15 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
پهلوان پنبه
 پهلوان پنبه

نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: محمدرضا شمس
 


يكي بود، يكي نبود. پيرزني بود كه از دارِ دنيا فقط يك پسر داشت. (1) اسم اين پسر "حسني" بود. پيرزن پسرش را خيلي دوست داشت، اما افسوس كه حسني تنبل و بيعار بود، پرخور و بيكار بود!
حسني آن قدر خورده بود و خوابيده بود كه مثل يك غول شده بود. به خاطر همين هم «پهلوان پنبه» صدايش مي‌كردند. پهلوان پنبه صبح تا شب مي‌خورد و مي‌خوابيد. دست به سياه و سفيد هم نمي‌زد. پيرزن هر چه نصيحتش مي‌كرد، فايده نداشت كه نداشت. بالاخره پيرزن از تنبلي و پرخوري حسني، جانش به لب آمد.
يك روز كه حسني از خانه بيرون رفت، پيرزن در را بست و ديگر به خانه راهش نداد. حسني گريه و زاري و التماس كرد، ولي پيرزن در را باز نكرد كه نكرد.
حسني مجبور شد سرش را پايين بيندازد و راه بيفتد و برود. رفت و رفت تا به يك درخت رسيد. زير درخت نشست. از زور خستگي، چشمهايش را بست و خوابيد. توي خواب، يك سفره‌ي پر از غذا را ديد.
حسني خواب بود كه چند تا پشه، نيشش زدند. حسني از خواب پريد. هوا گرم بود و پشه‌ها هم ول كن نبودند. وزوزكنان از اين طرف به آن طرف مي‌پريدند. روي سر و صورت حسني مي‌نشستند و او را مي‌گزيدند. بالاخره حسني عصباني شد و با يك ضربه‌ي جانانه، چند تا از آنها را پخشِ زمين كرد. آن وقت به پشه‌ها كه بعضي كشته و بعضي نيمه جان روي زمين ولو شده بودند، نگاه كرد. بعد، با خوشحالي از جا پريد و با خودش گفت:« عجب! پس من اين قدر قوي بودم و نمي‌دانستم. ببين چه كار كردم! يك مشت زدم و چندتايشان را كُشتم! عجب زور و بازويي دارم من! بيخود نيست كه به من مي‌گويند پهلوان!»
بعد در حالي كه هي زير لب مي‌گفت:« با يك مشتم، چند تا را كشتم.» دراز كشيد و خوابش برد.
دست بر قضا، حاكم و سربازهايش كه از آنجا مي‌گذشتند، او را ديدند. حاكم با تعجب به هيكل بزرگ حسني نگاه كرد و گفت:« اين ديگر كيست؟ غول است يا آدميزاد؟» بعد به سربازهايش دستور داد كه بروند سراغ حسني و بيدارش كنند. سربازان حاكم با ترس و لرز جلو رفتند و حسني را بيدار كردند.
حسني تا چشمش به آنها افتاد، گفت:« با يك مشتم چندتا را كُشتم!»
سربازها حسني را پيش حاكم بردند. حاكم پرسيد:« تو كي هستي؟ ديوي يا آدميزادي؟»
حسني جواب داد:« من حسني‌ام. خيلي هم گرسنه‌ام.»
حاكم گفت:« برايش غذا بياوريد.»
سربازها گوشت گوساله‌اي را كباب كردند و به حسني دادند. حسني توي يك چشم به هم زدن كبابها را خورد. حاكم و سربازهايش نزديك بود از تعجب شاخ دربياورند. حسني خميازه‌اي كشيد وگفت:« خسته‌ام... مي‌خواهم بخوابم.» بعد همان جا دراز كشيد و خوابيد.
حاكم با خودش گفت:« اين همان كسي است كه دنبالش مي‌گشتيم.»
بعد حسني را بيدار كرد و گفت:« آهاي پهلوان! اگر دلت مي‌خواهد براي خواب يك جاي گرم و نرم و براي خوردن يك عالمه غذاي خوشمزه گيرت بيايد، بيا به قصر من. آنجا هر چيزي كه لازم داشته باشي، برايت حاضر و آماده مي‌شود.»
حسني قبول كرد. بعد همگي به طرف قصر راه افتادند. همين جور كه مي‌رفتند، حاكم رو به حسني كرد و گفت:« پهلوان، واقعاً كه عجب زور بازويي داري! تا حالا كسي را نديده‌ام كه بتواند با يك مشت، چند نفر را بكشد!»
حسني با تعجب حاكم را نگاه كرد و چيزي نگفت. يعني كشتن چند تا پشه اين قدر مهم بود؟!
خلاصه، رفتند و رفتند تا به قصر رسيدند. حاكم دستور داد حسني را ببرند به حمام و لباسهاي نو تنش كنند. بعد هم او را فرمانده‌ي سپاهيانش كرد. از آن روز به بعد، حسني توي قصر ماند.
مدتي گذشت و حسني به خوبي و خوشي در قصر زندگي مي‌كرد. هر وقت دلش مي‌خواست، مي‌خورد و هر وقت دلش مي‌خواست، مي‌خوابيد. تا اينكه يك روز به حاكم خبر دادند:« چه نشسته‌اي كه حاكم كشور همسايه با لشكر بزرگش به ما حمله كرده است.»
حاكم گفت:« نترسيد، تا وقتي پهلوان حسني را داريم از هيچ چيز نترسيد.»
بعد دستور داد حسني را خبر كنند كه بيايد و به او گفت:« هر چه سريعتر سربازان را براي نبرد آماده كن.»
حسني كه تا به حال با هيچ كس نجنگيده بود و زره و كلاه خود و شمشير نديده بود، تا اسم جنگ را شنيد، رنگ از رويش پريد. جستي زد تا فرار كند و خودش را به ده، پيش ننه‌اش برساند. حاكم و اطرافيانش فكر كردند پهلوان حسني مي‌خواهد هر چه زودتر، يك تنه و بدون سلاح خودش را به دشمن برساند و روزگارشان را سياه كند. به خاطر همين، زود دويدند و جلويش را گرفتند و با هزار خواهش و تمنا، خواستند كه دست نگه دارد.
حاكم گفت:« آخر پهلوان! اين طور بدون زره و اسب و سلاح كه نمي‌شود. كشته مي‌شوي. سرت را به باد مي‌دهي!»
به دستور حاكم او را به اصطبل مخصوص بردند و گفتند:« هر اسبي را كه مي‌خواهي انتخاب كن.»
حسني به اسبها نگاه كرد. چشمش به يك اسب لاغر و مردني افتاد. خوشحال شد و با خودش گفت:« اين اسب خيلي خوب است. از لاغري مثل چوب است. بايد سوارش بشوم و محكم افسارش را نگه دارم تا نتواند راه برود، اينجا و آنجا برود.» بعد به اسب اشاره كرد و گفت:« من اين را مي‌خواهم .»
همه يكصدا فرياد كشيدند:« آفرين پهلوان! آفرين! واقعاً كه اسب خوبي انتخاب كردي. فقط تو مي‌تواني سوار اين اسب شوي. اين اسب، چموش‌ترين اسب دنياست. حتي باد هم به گردپايش نمي‌رسد.»
حسني تا اين را شنيد، رنگ از رويش پريد و با خودش گفت:« اي خدا جان... چه غلطي كردم!»
اما يكهو فكري به خاطرش رسيد و براي اينكه از روي اسب نيفتد، دستور داد او را با طناب به اسب ببندند. با اين حرف، دوباره فرياد سربازان و اطرافيان حاكم به هوا بلند شد:« چه شجاعتي! چه سرنترسي دارد! مي‌خواهد تا جان در بدن دارد، بجنگد.»
ولوله‌اي در ميان سربازان افتاد كه نگو و نپرس. همه از حسني تقليد كردند و خودشان را با طناب به اسب بستند. به زودي اين خبر به گوش سربازان دشمن رسيد. ترس توي دلشان افتاد و دست و پايشان شروع كرد به لرزيدن. حسني سوار بر اسب، بيرون آمد و جلوي سپاهيانش ايستاد. تا اسب از اصطبل بيرون آمد، روي دو پايش بلند شد و شيهه‌اي كشيد. دور خودش چرخيد و يكدفعه مثل اينكه بال درآورده باشد، از جا پريد و مثل برق به طرف دشمن دويد. رنگ از روي حسنيِ بخت برگشته پريد و قلبش شروع كرد به تالاپ تالاپ صدا كردن. سربازها كه خيال مي‌كردند حسني حمله را شروع كرده، معطلش نكردند، شمشيرهايشان را بيرون كشيدند و به دنبال فرمانده‌شان، چهار نعل تاختند. افسار اسب از دست حسني ول شده بود. بالا و پايين مي‌پريد و توي اين فكر بود كه يك جوري خودش را از اين وضع نجات بدهد. ناگهان چشمش به درخت تنومندي افتاد كه آن نزديكي‌ها بود. اسب با سرعت به طرف درخت مي‌رفت. وقتي اسب به درخت رسيد، حسني دستش را دراز كرد و يكي از شاخه‌هاي درخت را گرفت تا حيوان ديگر نتواند حركت كند، اما از بخت بد چوب درخت را موريانه خورده بود و درخت به مويي بند بود.
تا حسني شاخه را گرفت، درخت از جا كنده شد و دور سرش شروع به چرخيدن كرد! سربازهاي دشمن كه از پهلواني‌هاي حسني، تعريفها شنيده بودند، تا ديدند حسني درخت به دست، تك و تنها به طرفشان مي‌آيد، ترسيدند و پا به فرار گذاشتند. اسب و حسني هم دنبالشان بودند. سربازهاي دشمن كه ديدند حسني ول‌كن نيست، همگي تسليم شدند و به پايش افتادند.
اين جوري بود كه دشمن شكست سختي خورد. وقتي مردم اين خبر را شنيدند، خيلي خوشحال شدند و به پيشواز پهلوان حسني رفتند و او را با احترام وارد شهر كردند. حاكم هم كه از شادي روي پايش بند نبود، دستور داد كه شهر را آذين بندي كنند و هفت شب و هفت روز جشن بگيرند و شادي كنند.
حسني كه خوب مي‌دانست تمام چيزهايي كه پيش آمده، از روي اتفاق بوده، تصميم گرفت دست از تنبلي بردارد و زندگي تازه‌اي را شروع كند. اين بود كه با خوشحالي پيش مادرش برگشت و قول داد كه كار كند و زحمت بكشد تا واقعاً يك پهلوان شجاع بشود.

پي‌نوشت‌:

1. افسانه‌اي از همدان

منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌هاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط