يك افسانه‌ي كهن آفريقايي

تارهاي عنكبوت

حيوانات جنگل تنها و بي‌مونس بودند. براي همين روزي در جنگل دور هم جمع شدند تا درباره‌ي اين موضوع با هم مشورت كنند. دست آخر به اين نتيجه رسيدند كه وقتش رسيده همه زن بگيرند؛ زني كه آنها را از تنهايي
شنبه، 17 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
تارهاي عنكبوت
 تارهاي عنكبوت

نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
 

حيوانات جنگل تنها و بي‌مونس بودند. براي همين روزي در جنگل دور هم جمع شدند تا درباره‌ي اين موضوع با هم مشورت كنند. دست آخر به اين نتيجه رسيدند كه وقتش رسيده همه زن بگيرند؛ زني كه آنها را از تنهايي بيرون بياورد و برايشان غذا هم بپزد.
خرگوش گفت: « من مي‌دانم چكار بايد بكنم. شنيده‌ام در آسمان، آن طرف ابرها، زنهاي زيادي هست.»
حيوانات يك صدا از او پرسيدند: « چطوري به آسمان برويم؟»
عنکبوت جلو آمد و گفت: « کاري ندارد، من تاري محکم تا ابرها مي تنم، آن وقت همه‌ي شما مي‌توانيد راحت از آن بالا برويد و زنهاي موردنظرتان را پيدا کنيد.»
عنكبوت وقت را تلف نكرد و كار تنيدن را آغاز كرد. آن قدر تار تنيد و بالا رفت كه ديگر به چشم ديده نمي‌شد. فقط طنابي نقره‌اي كه با تارهاي ظريف از زمين به آسمان وصل شده بود، به آنها نشان مي‌داد كه عنكبوت كجا رفته است.
مدتي نگذشت كه خرگوش گفت: « نردبان آماده است. حركت كنيد!» خود خرگوش اول از همه از نردبان بالا رفت. به دنبال او صفي از حيوانات جنگل به ترتيب از نردبان به طرف آسمان رفتند. كسي نمي‌داند كه آن نخ ابريشمي چطور زير وزن فيل، گاو وحشي، شير و ميمون مقاومت كرد؛ اما خرگوش كه جلوي صف بود، مرتب سرش را نگاه مي‌كرد و به آنها مي‌گفت كه از كدام طرف بيايند.
سرانجام، حيوانات به كشوري كه آن سوي ابرها بود، رسيدند. همان طور كه خرگوش گفته بود، آنجا پر از زن بود. حيوانات وقتي پولي به عنوان هديه به خانواده‌هاي زنها مي‌دادند، آنها را به همسري خود در مي‌آوردند.
اما خرگوش كه موجودي مكار و شرور بود، بهانه‌اي آورد وپولي به مادر زن آينده‌اش نداد. او پنهاني و بدون اينكه كسي بفهمد در اطراف خانه شروع به گشت زدن كرد تا شايد چيزي براي خوردن پيدا كند. بخت با او يار بود، چون در بيرون خانه چشمش به ديگي افتاد كه در آن حبوبات پخته شده بود. خرگوش معطل نكرد و تا شكمش جا داشت از غذاي داخل ديگ خورد؛ اما حيوانات ديگر بي‌خبر از او هنوز مشغول صحبت درباره‌ي زنهايشان بودند.
خرگوش وقتي دست از غذا خوردن برداشت، متوجه شد كه چيز زيادي ته ديگ باقي نگذاشته است. او كه از اين موضوع وحشت زده شده بود، با خودش فكر كرد كه اگر صاحبخانه از اين موضوع با خبر شود با او چه كار خواهد كرد. ناگهان فكري به ذهنش رسيد. مقداري از غذاي داخل ديگ را برداشت و به بهانه‌ي اينكه گردوخاك را از پشت عنكبوت پاك مي‌كند آن را به پشتش ماليد.
چيزي نگذشت كه زن صاحبخانه فرياد كنان به طرف حيوانات آمد و با خشم گفت: « زود بگوييد كدامتان غذاي ما را خورده است؟ هميشه همين طور است. هر وقت كه دسته‌اي از موجودات زميني اينجا مي‌آيند، چيزي دزديده مي‌شود. حالا زود بگوييد اين دفعه كار كدامِ شماست؟»
حيوانات كه بي‌گناه بودند فرياد زدند: « ما بي‌گناهيم.» اما خرگوش كه از رسوا شدن مي‌ترسيد از فرصت استفاده كرد و به طرف مادرزنش رفت و با صداي آرامي گفت: « فقط يك راه هست كه بتواني دزد واقعي را پيدا كني. بايد حيوانات را يك به يك بازرسي كني تا شايد اثري از باقي مانده‌ي غذا روي پرها يا مو و يا پوست آنها پيدا كني. دزد واقعي كسي است كه اثري از غذا روي بدنش باقي مانده باشد.»
زن حرف خرگوش را پذيرفت و همراه او شروع به گشتن حيوانات كرد. هيچ كس اعتراضي نداشت؛ چون همه از بي‌گناهي خود مطمئن بودند. ناگهان خرگوش فرياد زد: « عنكبوت! تو چطور توانستي چنين كاري بكني؟»
عنكبوت گفت: « حرف دهنت را بفهم!»
حيوانات با شنيدن اين حرف به عنكبوت نزديك شدند. زن به طرف او پريد و از نزديك او را نگاه كرد و گفت: « بله! بله! اين تكه‌اي از غذاي من است كه به پشت تو چسبيده است. تو دزد هستي. سعي نكن كه خودت را بي‌گناه نشان دهي!»
حيوانات ديگر هم با ديدن اثر غذا از دست عنكبوت عصباني شدند. هر چه عنكبوت بيچاره قسم خورد كه حتي غذاي زن را نديده است، كسي حرفش را باور نكرد.
عنكبوت به زحمت توانست خودش را از دست آنها خلاص كند و از آنجا دور شود؛ اما در همان حال رو به آنها كرد و گفت: « اين من بودم كه شما را تا اين بالا آورده‌ام؛ اما حالا بايد خودتان به زمين برگرديد؟» بعد در حالي كه از نردبانش پايين مي‌رفت، آن را جمع كرد.
حيوانات متوجه شدند توي دردسر بزرگي افتاده‌اند؛ چون ديگر نردباني براي بازگشت به زمين وجود نداشت. ارتفاع هم براي پريدن خيلي زياد بود. حيوانات با التماس شروع به عذرخواهي از عنكبوت كردند و از او خواستند تا دوباره تار ديگري براي آنها بتند؛ اما عنكبوت بي‌اعتنا به خواهشهاي حيوانات، از نردبان پايين رفت و روي زمين، لابه لاي شاخه‌هاي درختي، از نظرها محو شد.
حيوانات به همديگر مي‌گفتند: « حالا بايد چكار كنيم؟ ما كه نمي‌خواهيم تا آخر عمرمان روي ابرها بمانيم.»
ميمون اولين كسي بود كه گفت: « من مي‌پرم!» و هنوز حرفش تمام نشده بود كه پريد و با اين پرش مثل سنگ به زمين افتاد. گوزن دومين كسي بود كه راضي شد بپرد و با پريدن او چند حيوان ديگر هم دنبالش پريدند. خرگوش هم حيوانات ديگر تشويق مي‌كرد كه بپرند. بيچاره حيوانات نمي‌دانستند كه اين پرش آخرين پرش آنها خواهد بود وقتي به زمين برسند، مي‌ميرند؛ اما خرگوش اين موضوع را مي‌دانست. او خودش را به فيل چسباند و با حيله‌گري گفت: « بهتر است تو تا آخر صبر كني تا مبادا روي دوستان كوچكترت بيفتي!»
عاقبت وقتي همه‌ي حيوانات رفتند، خرگوش گفت: « وقتش رسيده كه تو هم بپري! من هم با تو مي‌پرم.»
خرگوش روي سرِ فيل رفت و محكم به آن چسبيد. بيچاره فيل به شدت به زمين كوبيده شد و در جا مُرد؛ اما بدن بزرگ او خرگوش را نجات داد و او بدون اينكه زخمي بردارد به زمين رسيد.
خرگوش با سرعت به جنگل رفت و به دنبال عنكبوت گشت كه دوباره با او طرح دوستي بريزد تا شايد زماني ديگر دوستيِ او به دردش بخورد.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌هاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط