نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
برگردان: رضوان دزفولي
سالها پيش، هيزم شكني با همسر و دختر و پسرش زندگي ميكرد. دختر، مهربان و خوش خلق بود؛ اما پسر خشن و خودخواه بود و هميشه از حرفهاي پدر و مادرش سرپيچي ميكرد. خانهي آنها در دهكدهاي زيبا بود. پدر بعد از سالها كار و تلاش، توانست سرمايهاي به دست آورد و خانهاي راحت بخرد و كاري كند كه ديگر زن و بچههايش گرسنه نمانند.
سالها به همين صورت گذشت. پدر پير و پيرتر شد، تا اينكه روزي وقتي از جنگل برگشت، در رختخوابش خوابيد و لب به غذا نزد. بعد از چند ساعت خانوادهاش فهميدند كه پدر به زودي ميميرد. مرد با صداي لرزان، فرزندانش را خواست و گفت: « فرزندان من، ميخواهم با شما صحبتي كنم.»
دختر و پسر به طرف پدر آمدند و در برابر او زانو زدند. مرد ابتدا رو به پسرش كرد و گفت: « پسرم، مرگ من نزديك است. به من بگو چه چيزي براي تو بگذارم؟ اموالم را يا آمرزشم را؟ چون فقط ميتواني صاحب يكي از آنها شوي؟»
پسر بدون اينكه لحظهاي فكر كند، جواب داد: « پدر من اموال تو را ميخواهم.»
بعد، پدر از دختر هم همان سؤال را كرد. دختر جواب داد: « من آمرزش شما را ميخواهم.»
پدر با شنيدن اين جواب، دستش را روي دست دخترش گذاشت و او را دعا كرد. لحظهاي بعد هم سرش را روي بالش گذاشت و مُرد.
خانوادهي پيرمرد تا چندين روز عزاداري كردند. بعد از اين مراسم، نوبت مادر شد كه بيمار شود. او هم بعد از چند روز مُرد. دختر و پسر تنها و بيكس شدند.
چند روز بعد، وقتي برادر به خانه آمد، رو به خواهرش كرد و گفت: « هر چيز كه مال پدر و مادرمان بوده، حالا مال من است. همه آنها را جمع كن و بيرون كلبه بگذار! ميخواهم آنها را به كلبهي خودم در آن طرف ملك ببرم.»
دختر فوري كاري را كه برادرش از او خواسته بود، انجام داد. برادر كه چند كارگر باربر همراه خودش آورده بود، همه چيز - از تخت و صندلي و لباسها گرفته تا وسايل شكار و حتي ظرفهاي آب - را با خودش برد و براي خواهرش هيچ چيز نگذاشت. اهالي دهكده كه ديدند كلبه كاملاً خالي شده، به برادر گفتند: « تو ميخواهي براي خواهرت چيزي نگذاري؟ او را با يك كلبهي خالي تنها بگذاري!»
عدهي ديگري برادر را از كودكي ميشناختند، سر او فرياد كشيدند و او را نفرين كردند. بالاخره برادر راضي شد تا به خواهرش ظرفي براي پختن غذا و هاوني براي كوبيدن بدهد. او گفت: « او خودش چيزي را از دارايي پدر و مادرم را نخواست و به آنها گفت که فقط آمرزش آنها را ميخواهد. پس او هيچ سهمي از دارايي پدر و مادرمان ندارد؛ اما از آنجايي كه شما اصرار ميكنيد، اين چيزها را به او ميدهم تا از گرسنگي نميرد!» بعد هم دنبال باربرها راه افتاد و خواهرش را بدون غذا و اثاثيه و بدون اينكه فكر كند او چطور ميتواند زنده بماند، تنها گذاشت.
همسايهها دلشان به حال دختر سوخت؛ اما خود آنها هم فقير بودند و نميتوانستند به او كمكي كنند. فقط گاهگاهي كه هاونش را قرض ميگرفتند، هنگام پس دادن، داخلش مقداري ذرت ميگذاشتند تا دختر از گرسنگي نميرد. دختر هميشه گرسنه بود. روزي زمين بين الوارهاي كف خانه را گشت تا شايد برادرش چيزي جا گذاشته باشد و او با فروشش بتواند پولي به دست آورد؛ اما تنها چيزي كه پيدا كرد، يك تخم بزرگ كدو بود. دختر تصميم گرفت دانه را پشت خانه بكارد تا به زودي كدوهاي بزرگي بار بيايد.
برادر با پرس و جو فهميده بود كه خواهرش با قرض دادن هاون به همسايهها و گرفتن غذايي در برابر آن، توانسته است زنده بماند. ديگر وقت آن بود كه هاون را هم پس بگيرد. با خودش گفت: « اگر ميدانستم او ميخواهد اين طور از وسايلم نفع ببرد، هيچ وقت به او چيزي نميدادم.»
وقتي شب فرار رسيد، برادر يك راست به خانه خواهرش رفت و بدون اينكه كلمهاي حرف بزند، هاون و قابلمه را از او پس گرفت. دختر بيچاره از همه چيز نااميد شده بود. او تمام شب را نخوابيد و با خودش فكر كرد كه از اين به بعد چطور ميتواند زنده بماند. ناگهان به ياد كدويش افتاد و دلش كمي آرام گرفت.
فردا صبح اول وقت، دختر از كلبه بيرون آمد و به جايي كه دانه را كاشته بود، رفت. با خوشحالي ديد كه گياهش پر از كدوهاي سبز شده است. دختر با شادي به خودش گفت: « خدايا شكرت!» و با عجله چند تا از درشتترين كدوها را چيد و به بازار برد و به قيمت خوبي فروخت.
وقتي مردم كدوها را خوردند، متوجه شدند كه مزهي كدوها خيلي شيرين است. براي همين دوباره برگشتند و از دختر خواستند كه باز به آنها كدو بفروشد. از آن به بعد، دختر هر روز سطلي را پر از كدو ميكرد و به بازار ميبرد و ميفروخت؛ اما وقتي روز بعد دوباره به سراغ گياه ميرفت، ميديد كه باز كدوهاي زيادي رسيده است و او ميتواند آنها را بچيند و در بازار بفروشد.
اين وضع چند هفته ادامه داشت. دختر با پولي كه به دست آورده بود، تخت و چند وسيلهي ديگر خريد و انبارش را براي فصل خشك، پر از غلات كرد.
روزي زن تازهي برادر، مستخدمش را به بازار فرستاد تا از كدوهايي كه آوازهي مزهاش در شهر پيچيده بود، بخرد. دختر او را شناخت و در برابر كدويي كه به او داد، پولي نگرفت. مستخدم از اين موضوع شاد شده بود، با عجله به خانه برگشت و ماجرا را براي اربابش تعريف كرد. وقتي برادر از اين موضوع باخبر شد، با خودش گفت: « خواهرم حالا آن قدر ثروتمند شده كه كدوي مجاني ميدهد!»
بعد رو به زنش كرد و ادامه داد: « فردا به خانهاش ميروم و بوتهي كدويش را از ريشه در ميآورم. چرا او بايد از فروش آنها ثروتمند شود؟ او كه از مال و ثروت چيزي نميخواست و فقط از پدرم آمرزش و دعاي او را طلبيد!»
روز بعد، صبح زود، مرد به كلبهي خواهرش رفت و او را با صداي بلند صدا زد و گفت: « خواهر، بگو ببينم كدويت را كجا كاشتهاي؟»
خواهر پرسيد: « براي چه ميپرسي؟... پشت خانه كنار ديوار كاشتمش.» و ناگهان به اين فكر افتاد نكند برادرش بخواهد آزاري به گياه برساند. براي همين وحشت زده و با عجله از كلبه بيرون دويد و خودش را به گياه زيبايش كه برگهايش همه جا را پوشانده بود رساند.
برادر چاقويش را از كمرش در آورد و گفت: « ميخواهم اين كدو را از ريشه در بياورم. چه معني دارد تو گياهي مثل اين در خانه داشته باشي؟»
دختر فرياد زد: « تو حق نداري چنين كاري كني!» و با وحشت، ساقه گياهش را در دستش گرفت و گفت: « اگر بخواهي آسيبي به گياهم برساني، اول بايد دست مرا قطع كني! من دستم را از روي آن بر نميدارم.»
در يك چشم به هم زدن، برادر دست را بالا آورد و قبل از اينكه دختر بتواند حركتي كند، با ضربهاي دست خواهرش را از مچ قطع كرد.
دختر از وحشت و درد فرياد بلندي كشيد. او هرگز فكر نميكرد كه برادرش تا اين حد ظالم باشد و حاضر شود دست خواهرش را قطع كند. بعد از اين كار، برادر پشتش را به او كرد و به طرف خانهاش رفت؛ بدون اينكه حتي يك بار برگردد و به پشت سرش نگاه كند.
همسايهها كه صداي فرياد دختر را شنيدند، با عجله آمدند تا به او كمك كنند؛ زخمش را ببندند و به او دلداري بدهند؛ اما دختر با گريه گفت: « ديگر نميتوانم در اين دهكده بمانم. ميترسم برادرم بلايي بدتر از اين به سرم بياورد.»
دختر خانهاش را براي هميشه رها كرد و به طرف جنگل رفت.
روزها و روزها لابه لاي درختها خوابيد، از ميوههاي وحشي خورد و بيهدف به اين طرف و آن طرف رفت. بعد از چند روز درد دستش كمي بهتر شد. همين وقتها بود كه دختر در دوردستها شهري ديد. از درختي بالا رفت و استراحت كرد. در همان حال با خودش فكر كرد: « با اينكه يك دست بيشتر ندارم بايد راهي براي به دست آوردن پول پيدا كنم.» اما هر چه بيشتر فكر ميكرد، نااميدتر ميشد، تا جايي كه اشك از چشمانش جاري شد و به خودش گفت: « مردنم بهتر از زنده ماندنم است.»
دختر صداي نزديك شدن چند مرد را كه از شكار پرندهها برميگشتند شنيد؛ اما نميدانست كه يكي از آنها پسر حكمران شهر همسايه است. پسر روي زمين دراز كشيد و به همراهانش گفت: « اول كمي استراحت ميكنيم، بعد كه جاني گرفتيم، با قواي بيشتر به شكار ادامه ميدهيم.»
دختر كه هنوز بالاي درخت بود، مثل سنگ بيحركت ماند؛ اما نتوانست جلوي اشكهايش را بگيرد و اشكهايش روي پسر حكمران ريخت. پسر كه تعجب كرده بود، چشمهايش را باز كرد و گفت: « باران ميآيد؟ چقدر عجيب است! تا به حال سابقه نداشته در اين فصل باران ببارد.»
يكي از خدمتكارها گفت: « قربان، باران نميبارد.» ديگران هم نگاهي به آسمان انداختند وگفتند: « حتي لكهاي ابر هم در آسمان نيست. چطور ممكن است باران ببارد؟»
پسر حكمران گفت: « بالاي درخت برويد و ببينيد چرا باران باريد!»
جوانترين خدمتكار از درخت بالا رفت و چيزي نگذشت كه با دختر كه هنوز گريه ميكرد روبه رو شد؛ اما چنان تعجب كرد كه زبانش بند آمد. خدمتكار بدون اينكه چيزي بگويد، از درخت پايين آمد و جلوي پسر حكمران مات و ساكت ماند. پسر حكمران از او پرسيد: « چرا مات و بيصدا ايستادهاي؟! مگر آن بالا چي ديدي؟»
عاقبت خدمتكار توانست حرف بزند: « قربان، آن بالا، روي درخت زيباترين دختر دنيا را ديدم كه از ته دل گريه ميكرد. بايد همان اشكهاي او باشد كه روي شما ريخته است.» پسر حكمران بلند شد و خودش از درخت بالا رفت. او دختر را كه هنوز گريه ميكرد، ديد و در دلش گفت كه راستي زيباست. بعد با مهرباني از او پرسيد: « چرا گريه ميكني؟»
دختر گفت: « داستان زندگي من غم انگيز و طولاني است. همين قدر ميدانم كه شما فرصت گوش دادن به آن را نداريد.»
پسر حاكم اصرار داشت كه داستان زندگي دختر را بشنود. او به دختر گفت: « از درخت، پايين بيا تا همراه من به خانه برويم. اگر با من باشي، هيچ كس نميتواند به تو آزاري برساند.»
دختر گفت: « اگر برادرم مرا پيدا كند، حتماً بلايي سرم خواهد آورد. بهتر است همين جا كه هستم، بمانم.» اما پسر حكمران به حرفهاي او گوش نداد و از خدمتكارش خواست تا پارچهي ظريف و زيبا و سفيدي را كه همراهشان دارند، به دختر بدهد تا با آن سر تا پايش را خوب بپوشاند.
همه با هم به طرف شهر راه افتادند. وقتي به كاخ حكمران رسيدند، زنها دختر را خوب شُستند و لباسهايش را عوض كردند. پسر حكمران با ديدن دختر كه زيبايياش صد برابر شده بود، تصميم گرفت كه با او ازدواج كند. وقتي دختر همهي ماجراي زندگياش را براي پسر حكمران بازگو كرد، پسر حكمران به اوگفت: « حالا كه همسري مثل تو پيدا كردهام، هرگز نميگذارم كسي به تو آسيب برساند. تا تو كمي استراحت كني، من ميروم تا به پدرم مژدهي ازدواج با تو را بدهم.»
اما وقتي پسر، ماجرا را با پدر و مادرش در ميان گذاشت، آنها از اينكه پسرشان ميخواهد با دختري كه لابه لاي درختها گريه ميكرده، ازدواج كند، زياد خوشحال نشدند. آنها مرتب از پسرشان ميپرسيدند: « آخر پدر و مادرش كيست؟ ما از كجا بدانيم او دختر خوبي است و به درد تو ميخورد؟»
پسر گفت: « شما با ديدن چهرهاش ميتوانيد بفهميد كه چقدر خوب و مهربان است.» و بعد از گفتن اين حرف، آنها را به طرف اتاقي كه دختر در آنجا استراحت ميكرد، برد. دختر با ديدن آنها بلند شد و سر پا ايستاد و از آنها با لبخند استقبال كرد. از آن لحظه به بعد، دختر جاي مخصوصي در قلب حاكم و همسرش پيدا كرد.
جشن باشكوهي براي ازدواج آنها برپا شد. جشني كه تا آن روز، كسي مثل آن را نديده بود. مردم با ديدن عروس، بين خود پچ پچ ميكردند و ميگفتند: « دختر زيبايي است؛ اما چرا يك دست دارد؟! از كجا آمده است؟»
مدتها گذشت و دختر در كنار همسرش زندگي خوبي داشت. شادي آنها وقتي كاملتر شد كه خداوند به آنها فرزند پسري داد. پسر حكمران مردي راستگو و كاري بود. وقتي پدرش از او خواست براي سركشي به قسمتهاي ديگر كشورشان برود، او خودش را براي سفري طولاني آماده كرد. بعد، با همسر و فرزندش خداحافظي كرد و به راه افتاد.
اما بشنويد از برادر بيرحم دختر. در طول اين مدت پسر تمام دارايياش را به باد داد و هر چه را كه داشت، فروخت. حالا او ديگر با گدايي و ولگردي در اين شهر و آن شهر زندگي ميكرد تا بدون كار كردن پولي به دست بياورد. كار او اين بود كه با فريب دادن افراد ساده لوح و پيرزنها پول آنها را بگيرد. روزي گذرش به شهري كه خواهرش در آنجا زندگي ميكرد، افتاد. پسر از عابري كه از آنجا ميگذشت، پرسيد: « اين اطراف چه خبر است؟»
مرد حكايت سفر پسر حكمران را و اينكه همسر يك دست خودش را تنها گذاشته است، براي او تعريف كرد. برادر با شنيدن اين حرف از ماجرا بو برد و با خودش گفت: « او حتماً خواهر من است. فكر ميكنم بخت به من رو كرده است.»
بعد از چند روز، برادر تقاضا كرد كه با حاكم ملاقات كند. وقتي به حضور حاكم رسيد رو به او كرد و گفت: « من اينجا آمدهام تا جان پسر شما را از مرگ نجات دهم. شنيدهام كه همسر او زني يك دست است كه پسر شما او را در ميان جنگل پيدا كرده است. چيزي كه شما دربارهي او نميدانيد، اين است كه اين زن، جادوگر است و او را از شهرهاي زيادي بيرون كردهاند. او تا به حال شش بار ازدواج كرده و شش مرد را با جادوهايش كشته است و هر بار او را از شهر بيرون كردهاند. در آخرين شهر، براي تنبيه، دست او را بريدند. شما كه نميخواهيد وقتي پسرتان از سفر برگشت، همان بلا به سرش بيايد! بهتر است قبل از آنكه دير شود، او را بكشيد!»
حاكم گفت: « او دختر زيبا و مهرباني است و من نميتوانم حرفهاي شما را باور كنم.»
پسر فرياد زد و گفت: « مگر نميدانيد كه جادوگرها ميتوانند خودشان را به هر شكلي در بياورند؟ به شما التماس ميكنم، قبل از آنكه اين زن جان پسر شما را بگيرد، او را بكشيد!»
حاكم با شنيدن اين حرفها، كمي نگران شد؛ اما هنوز نميدانست بايد چه تصميمي بگيرد. براي همين همسرش را صدا كرد تا با او مشورت كند. زن كه بسيار از جادوگرها ميترسيد، حرفهاي برادر را باور كرد. جدا از آن، او گاهي به زيبايي عروسش حسادت ميكرد و اين دليلي شد كه شوهرش را تشويق كند تا هر طور كه شده، خودشان را از شر دختر و نوهشان خلاص كنند.
حاكم به همسرش گفت: « من نميتوانم آنها را بكشم. فقط ميتوانم آنها را از شهر بيرون كنم.»
بعد دستور داد تا سربازها، دختر و نوهاش را از شهر بيرون ببرند. حاكم به برادر دختر پاداش بزرگي داد و او را تا بيرون قصر بدرقه كرد. بعد دستور داد تا دو پشته خاك مثل گور بيرون شهر بسازند تا وقتي پسرش از سفر برگشت، به او بگويند كه همسر و فرزندش هر دو مردهاند و آنها را در آنجا دفن كردهاند.
برادر كه برنامهاش را عملي كرده بود، با پولي كه از حاكم گرفته بود، خانهاي در نزديكي قصر خريد و با بقيه پول شروع به تجارت كرد و يكي از دوستان حاكم و همسرش شد.
اما بشنويد از دختر و فرزندش. سربازها آنها را از خانهشان بيرون كردند. زن جز ظرف كوچكي كه در آن به فرزندش غذا ميداد، چيزي همراه خودش نبرد. حتي نميدانست كه چه خطايي مرتكب شده كه سربازها با او چنين رفتاري ميكنند. سربازها فقط به او گفتند: « حاكم دستور داده تا بلافاصله قصر را ترك كني. در غير اين صورت، هم تو و هم فرزندت كشته خواهيد شد.» بعد هم با زور و فرياد او را با سرعت از خانه بيرون بردند و به جنگل رساندند. وقتي شب شد، زن از خستگي پاي درختي افتاد.
تمام شب را با وحشت از صداي خش خش اطراف، فريادهاي جغدها و پرندههاي شكاري، نخوابيدند؛ اما وقتي صبح شد، با خوشحالي ديد كه هم خودش و هم فرزندش سالم هستند. با خودش فكر كرد: « چه كار بايد بكنم؟ من نه پولي دارم و نه غذايي! حتي نميدانم در كدام قسمت از جنگل هستم.»
در همين موقع، بچه با انگشتهاي گوشتالودش به سمت چيزي كه روي علفها حركت ميكرد اشاره كرد. ناگهان ماري سرش را بيرون آورد و يك راست به طرف كودك آمد. زن خواست دهانش را باز كند و فريادي بزند؛ اما قبل از او مار شروع به صحبت كرد و گفت: «اي زن مرا در ظرفت پنهان كن و جانم را نجات بده! چون دشمني دارم كه در تعقيب من است.»
زن با اينكه از حرف زدن ما حسابي تعجب كرده بود، فوري خم شد و ظرف را روي زمين انداخت تا مار درون آن بخزد. مار دور خودش حلقه زد و در ته ظرف نشست. بعد به زن گفت: « اگر مرا از آفتاب محفوظ نگه داري، من هم تو را از باران محفوظ نگه ميدارم.»
زن فرصت پيدا نكرد تا از مار بپرسد كه معني حرفش چيست. چون خيلي زود سر و كلهي مار ديگري پيدا شد كه به آرامي روي چمنها حركت ميكرد. مار سرش را به حالتي كه انگار ميخواهد نيش بزند، بالا آورد و پرسيد: « تو برادر مرا كه از اينجا ميگذشت، نديدي؟» زن جواب داد: « بله، ديدم».
بعد در حالي كه به ته جنگل اشاره ميكرد، ادامه داد: « او از آن طرف رفت.» مار دوم با شنيدن اين حرف، با عجله به طرف آن سمت خزيد و در بين علفها ناپديد شد.
ماري كه داخل ظرف بود، پرسيد: « رفت؟»
زن جواب داد: «بله.»
مار از ظرف بيرون آمد و دمِ پاي زن خزيد. بعد گفت: « از من نترس. من به تو و فرزندت آسيبي نميرسانم. حالا به من بگو توي اين جنگل چكار ميكني؟»
زن گفت: « وقتي شوهرم رفت ديگر كسي نبود كه از من حمايت كند. پدر شوهرم دستور داد مرا از خانه بيرون كنند. حالا من و فرزندم، نه جايي براي رفتن و نه غذايي براي خوردن داريم.»
مار گفت: « دنبال من بيا تا تو را به خانهام ببرم. آنجا به تو هيچ آسيبي نميرسد. من به تو قول دادم كه اگر مرا از آفتاب محفوظ نگه داري من هم تو را از باران محفوظ نگه ميدارم. پس حالا نوبت من است كه به تو كمك كنم.»
زن ميدانست اگر آنجا بماند هم خودش و هم فرزندش خواهند مُرد. پس بلند شد. فرزندش را به پشتش بست و به دنبال مار به راه افتاد.
بعد از مدتي به بركهاي رسيدند. مار گفت: « بايد قدري استراحت كنم. تو و فرزندت ميتوانيد زماني كه من خوابم، خودتان را در بركه بشوييد. آبش خنك و تميز است.»
زن خودش و بچه را شست، اما بچه كه بازيگوش بود دوست داشت بيشتر در آب بماند و دست و پا بزند و آب را به اطراف بپاشد. ناگهان بچه از دست مادر ليز خورد و داخل آب افتاد. زن چون يك دست داشت، نتوانست او را بگيرد. زن تا كمر در آب فرو رفته بود و فرياد ميزد، اما هر چه زير آب را گشت نتوانست كودكش را پيدا كند. آب هم كه اول آبي و شفاف بود، حالا تيره و گل آلود شده بود.
زن فرياد زنان به طرف جايي كه مار خوابيده بود، دويد. مار را صدا زد و گفت: « فرزندم... فرزندم در بركه افتاده، هر چه ميگردم نميتوانم پيدايش كنم. چكار كنم؟»
مار گفت: « با كدام دستت دنبالش گشتي؟ زن با ناراحتي گفت: « خوب معلوم است با دست سالمم. تو كه ميداني برادرم يك دست مرا قطع كرده. چطور ميتوانم با آن دستم به دنبالش بگردم؟»
مار گفت: « برو با دست راستت به دنبال فرزندت بگرد. آن وقت او را پيدا ميكني.»
زن گفت: « تو خيلي ظالمي كه مرا به خاطر يك دست بودنم مسخره ميكني. من به اندازهي كافي به خاطر رنج از دست دادن فرزندم در عذاب هستم. حالا تو هم مسخرهام ميكني؟»
مار گفت: « من تو را مسخره نميكنم. به تو التماس ميكنم كه هر دو دستت را داخل آب فرو كني و به دنبال فرزندت بگردي!»
زن كه چارهاي ديگري نداشت، با بيميلي به طرف بركه رفت. خم شد و هر دو دستش را در آب فرو كرد. خيلي زود احساس كرد كه كودكش در بين دستهايش قرار دارد. زن فريادي از شادي كشيد و او را از آب بيرون آورد و ديد كه كودكش كاملاً سالم است. مادر با خوشحالي فرزندش را در آغوش كشيد و خنديد. ناگهان چشمش به دست راستش افتاد و با شگفتي ديد كه دستش كاملاً شفا پيدا كرده است. با شادي فرياد زد: « من شفا پيدا كردم و فرزندم هم كاملاً سالم است...»
مار كه چنبره زده بود، خودش را صاف كرد وگفت: « حالا راه بيفت تا به خانهي من برويم.»
بعد خودش جلو افتاد و گفت: « ميخواهم خانوادهام تو را ببينند و از تو براي اينكه جان مرا نجات دادي و در ظرفت پنهانم كردي، تشكر كنند.»
زن در حالي كه دست راستش را بالا گرفته بود تا مار آن را ببيند، گفت: « چه تشكر و پاداشي بالاتر از اين! ديگر احتياجي نيست كه خانوادهات از من تشكر كنند. من براي تو كار كوچكي كردم كه تو در برابرش كاري بزرگ براي من انجام دادي.»
مار گفت: « من به تو قول داده بودم كه اگر مرا از آفتاب محفوظ نگه داري، من تو را در برابر باران محفوظ نگه ميدارم. من هنوز به همهي قولم عمل نكردهام.»
زن كه فهميده بود مار، خوبياش را ميخواهد، دنبال او راه افتاد. آنها آن قدر رفتند تا در قلب جنگل به جايي كه تا آن روز پاي هيچ انساني به آن نرسيده بود، يعني به قلمرو مارها رسيدند. در آنجا همه با زن با مهرباني رفتار ميكردند و هر روز به او و فرزندش غذاهاي عالي ميدادند. در تمام طول اين مدت، هيچ ماري به آنها آسيب نرساند. بزرگترها هم بارها و بارها از او به خاطر اينكه جان يكي از افراد آنها را نجات داده بود، تشكر كردند.
بالاخره بعد از مدتي زن تصميم گرفت همراه فرزندش به دنياي انسانها برگردد. وقتي زن تصميمش را به مار گفت، مار در جوابش گفت: « هر چند كه از رفتنت بسيار دلتنگ خواهيم شد، اما اول بيا و از پدر و مادرم خداحافظي كن! آنها موقع رفتن، هديههاي باارزشي به تو خواهند داد. اما هيچ كدام را قبول نكن! فقط از پدرم حلقهاش و از مادرم صندوقچهاش را بخواه! اين را بدان كه با داشتن آنها تا زماني كه زندهاي، از همه چيز بينياز خواهي بود.»
همين طور هم شد. وقتي زن براي خداحافظي پيش پدر و مادر مار رفت، آنها پشتهاي از لباسهاي زيبا، طلا و سنگهاي قيمتي جلوي او گذاشتند. زن گفت: « چطور ميتوانم همهي اين هديهها را با خودم ببرم؟ بهتر است همهي آنها را پيش خودتان نگه داريد. فقط حلقهي پدر و صندوقچهي مادر را ميبرم.»
آنها پرسيدند: « حتماً پسرمان دربارهي آنها با تو صحبت كرده است... اما از آنجا كه تو جان فرزندمان را نجات دادهاي، هر چه از ما بخواهي به تو ميدهيم.»
پدر حلقه را به زن بخشيد و گفت: « هر وقت گرسنه شدي از حلقه بخواه تا برايت غذا فراهم كند.»
مادر هم در حالي كه صندوقچهي خراطي شدهاي را به دست دختر ميداد گفت: « هر وقت احتياج به لباس يا خانه داشتي، درِ آن را باز كن، هر چه بخواهي برايت فراهم ميكند.»
زن تشكركنان صندوقچه را لابه لاي پارچهاي پيچيد و حلقه را به انگشتش كرد. بعد كودكش را در آغوش گرفت و از همهي مارها خداحافظي كرد و از قلمرو آنها رفت. حالا دستش سالم بود و صندوقچه و حلقهاي داشت كه ميتوانست به او كمك كند. با چنين قوت قلبي به طرف شهري كه از آنجا رانده شده بود رفت؛ به اين اميد كه شايد شوهرش از آن سفر طولاني برگشته باشد.
همين طور هم بود. پسر حكمران از سفر برگشته بود؛ اما وقتي به دروازهي شهر رسيده بود، پدر و مادرش به او گفته بودند كه همسر و فرزندش مردهاند. او غمگين و افسرده، سرگور آنها رفته و ساعتها گريه كرده بود. روزها خودش را در اتاقش حبس كرده و لب به غذا نزده بود.
پدر و مادر پسر كم كم از فكر اينكه مبادا او از غصه تلف شود به وحشت افتادند. اما كسي جرئت نداشت حقيقت ماجرا را براي او تعريف كند؛ نه پدرش؛ نه مادرش و نه خدمتكاراني كه از حقيقت اطلاع داشتند. مرد مرتب با گريه زير لب ميگفت: « همسر زيباي من، پسر دوست داشتنيام... اي كاش هيچ وقت شما را تنها نميگذاشتم! شايد اگر اين كار را نميكردم، شما امروز زنده بوديد.»
يك روز صبح پسر حكمران لبِ پنجره اتاقش ايستاد تا بدنش را با نسيم صبحگاهي خنك كند. ناگهان در دوردستها، جايي نزديك افق، چشمش به خانهاي افتاد كه تا آن روز نديده بود. اندوهش را فراموش كرد و رو به خدمتكاري كه برايش صبحانه آورده بود كرد و گفت: « چه كسي آن خانه را ساخته است؟ وقتي كه ميرفتم، چيزي آنجا نبود. با توجه به اندازه و بزرگياش بايد مالِ آدم ثروتمندي باشد.»
خدمتكار گفت: « من نميدانم؛ چون خودم هم ديروز متوجه آن شدم، اما مردم كوچه و بازار ميگويند صاحب آن، زني زيباست كه يك فرزند پسر و صد خدمتكار دارد.»
پسر گفت: « بايد امروز به آنجا برويم.»
ناگهان از جا بلند شد و اندوهش را كنار گذاشت. احساس كرد ميل شديدي دارد كه همان روز آن خانه را از نزديك ببيند. خدمتكار با عجله پيش حاكم رفت و گفت: « به نظرم پسرتان غمش را فراموش كرده؛ چون ميخواهد خانهي زيبايي را كه از پنجرهي اتاقش معلوم است از نزديك ببيند.»
وقتي آفتاب غروب كرد و هوا كمي خنك شد، عدهي زيادي از كاخ بيرون آمدند و راهشان را به طرف خانهي جديد پيش گرفتند. پسر حكمران در جلوي اين عده بود. پدر و مادرش هم بودند.
درباريان و مشاوران و خلاصه همهي كساني هم كه علاقهمند بودند تا اين خانه عجيب را ببينند، دنبال آنها به راه افتادند.
بله، اين خانه مال زن و فرزندش بود كه دو روز پيش به شهر رسيده بودند. او از صندوقچه خواسته بود تا غذاي كافي براي خودش و فرزندش و خدمتكارانش آماده كند.
ناگهان صداي همهمه و هياهويي به گوش زن رسيد. با عجله به طرف در رفت. از دور همسر عزيزش را ديد كه همراه پدر و مادرش به طرف خانهي او ميآيند. زن به سرعت به خانه رفت و از حلقه خواست تا غذاي زيادي آماده كند و بعد، جشن بزرگي به پا كرد. غذاها روي ميز چيده شد. زن به طرف در رفت تا به مهمانهايش خوشامد بگويد. شوهرش با ديدن او فريادي كشيد و به طرف او دويد. مرد، فرزندش را كه حالا بزرگتر شده بود، از زمين بلند كرد و بوسيد. بعد رو به همسرش كرد و پرسيد: « چرا پدر و مادرم به من گفتند كه شما هر دو مردهايد؟!»
زن گفت: «بيا تا حقيقت ماجرا را برايت تعريف كنم!»
او با سر اشارهاي كرد و جمعيت را به داخل خانه دعوت كرد؛ اما حاكم و همسرش از اينكه وارد خانه شوند كمي وحشت داشتند. آنها به زن گفتند: « ما فكر ميكرديم تو جادوگري.»
بعد هم براي پسرشان تعريف كردند كه آن مرد ظالم با گفتن چه دروغهايي توانسته بود آنها را فريب دهد. بعد نوبت زن شد كه صحبت كند. او رو به تمام مهمانها كرد و تمام ماجرا را از لحظهاي كه از كاخ رانده شده بود، براي آنها تعريف كرد و بعد هم گفت: « من جادوگر نيستم. مردي كه به شما اين دروغها را گفته، برادر من است.» و بعد هم تعريف كرد كه چگونه برادرش او را از خانه آواره كرد و دستش را قطع كرد.
مهمانها از جايشان بلند شدند و يكصدا گفتند: « پس بايد او را بكشيم. او در همين شهر و در نزديكي كاخ زندگي ميكند. بايد او را پيدا كنيم و به زندان بيندازيم.»
زن با التماس گفت: « نه...! زندگياش را به او ببخشيد! به شما التماس ميكنم.»
مردم گفتند: « پس او از شهر بيرون ميكنيم.» و همه با عجله به طرف خانهي برادر به راه افتادند.
پسر حكمران و همسر و فرزندش دوباره به كاخ برگشتند و سالها با شادماني زندگي كردند و دختر ديگر هرگز برادر بدكردارش را نديد.
پسر حاكم هم دستور داد از آن روز به بعد هيچ كس به ماري آزار نرساند، چون اين مار بود كه بار ديگر همسر و فرزندش را به او برگردانده بود.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم