نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
برگردان: رضوان دزفولي
روزي از روزهاي گرم تابستان، مار سبز كوچكي بعد از اينكه غذاي سيري خورد، هوس كرد جاي راحتي پيدا كند و كمي استراحت كند. او علفِ نرم و درازي را در زير درختي پيدا كرد و بعد روي آن چنبره زد و به خواب عميقي فرو رفت.
بالاي درختي كه مار زيرش خوابيده بود، سنجابي زندگي ميكرد. آفتاب روي پولكهاي پوست مار افتاد و او را براق و درخشان كرد. سنجاب با ديدن درخشش پوست مار، از حضور او با خبر شد و شروع به سر و صدا كرد، همان طور كه هميشه سنجابها با ديدن چيزهاي برّاق، صدا ميكنند. سر و صداي سنجاب، به گوش يك شكارچي كه از كنار درخت ميگذشت، رسيد. او با خودش گفت: « نميدانم چرا سنجاب اين قدر سر و صدا ميكند!»
شكارچي آرام آرام به طرف درخت رفت. آنجا چشمش به مار چنبره زده كه زير آفتاب برق ميزد، افتاد. گفت: « پس اين همان چيزي است كه سنجاب به خاطرش اين همه سر و صدا راه انداخته است. اين حيوان نه نيشي براي گزيدن و نه گوشتي براي خوردن دارد، بهتر است او را به حال خودش بگذارم.»
چيزي نگذشت كه سر و صداي سنجاب به گوش شكارچي ديگري رسيد. او با خودش گفت: « بايد ببينم چه چيزي سر و صداي سنجاب را درآورده است.»
او نيزهاش را آماده نگه داشت و آرام به طرف درخت رفت؛ اما وقتي چشمش به مار افتاد، گفت: « اگر اين مار را براي شام به خانه ببرم، زنم حتي يك تشكر خشك و خالي هم از من نميكند. در ضمن، اين مار آزاري به كسي نميرساند كه بخواهم نيرويم را براي كشتنش تلف كنم.» بعد هم راه افتاد و رفت.
تمام اين مدت، يك مار كبري در آن اطراف خودش را پنهان كرده بود. او روز سختي را پشت سرگذاشت بود. سه شكارچي، سه بار او را به خاطر سَم و گوشتش دنبال كرده بودند. او هر سه بار توانسته بود فرار كند؛ ولي ميترسيد بالاخره به دست شكارچيها كُشته شود.
وقتي مار كبري ديد آن دو شكارچي كاري به مار سبز علفي ندارند؛ پيش خودش گفت كه شايد جايي كه مار علفي خوابيده جايي سحرآميز است. مار فكر كرد كه اگر او هم آنجا بخوابد، كسي به او آزاري نميرساند. او كه چنبره زده بود خودش را صاف كرد و به طرف مار علفي خزيد و فش فش كنان او را بيدار كرد. مار علفي وحشت زده بيدار شد و به طرف بوتههاي جنگلي فرار كرد. مار كبري همان جايي كه مار علفي خوابيده بود، خوابيد و با خودش گفت: « فيش... حالا ميتوانم با خيال راحت اينجا بخوابم. اينجا كسي آزاري به من نميرساند.»
سنجاب كه از بالاي درخت همه چيز را ميديد، دوباره با صداي بلند شروع كرد به سر و صدا؛ اما مار كبري كه به اين صداها عادت داشت، به خواب عميقي فرو رفت.
همين وقت، شكارچي ديگري كه چيزي به دست نياورده بود از آنجا ميگذشت. با خودش گفت: « چه ميشنوم؟ سنجابها هيچ وقت بيدليل سر و صدا نميكنند. اگر صداي او را دنبال كنم، چيزي براي شام گير ميآورم.»
شكارچي آرام و آهسته، در حالي كه چماقش را بالا گرفته بود، به طرف درخت حركت كرد. چشمش به ماركبري افتاد كه لابه لاي علفها خوابيده بود. با يك حركت چماقش را بالا آورد و با ضربهاي محكم مار را از پا درآورد. بعد هم آن را از زمين برداشت و توي كيسهي چرمياش انداخت. لبخندي زد و طعم شامي را كه آن شب ميخورد، در دهانش احساس كرد. مرد سرش را بالا گرفت، نگاهي به سنجاب كرد و گفت: « ممنونم سنجاب. اگر تو نبودي، من هيچ وقت اين مار را اينجا پيدا نميكردم.» بعد با خوشحالي به طرف خانه و پيش همسرش رفت.
سنجاب هم كه ماجرا را از اول تا آخر ديده بود، با خودش گفت: « حالا ميفهمم جايي كه براي يك موجود امن و راحت است، ممكن است براي يك موجود ديگر خطرناك و ناامن باشد. پس من هم بايد حواسم خوب جمع باشد تا توي چنين دامي نيفتم.»
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم