نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
برگردان: رضوان دزفولي
سالها قبل وقتي در جايي از آفريقا قحطي شده بود، خرگوش و كفتاري به هم رسيدند. خرگوش به كفتار گفت: « تو چقدر لاغري!»
كفتار گفت: « از ظاهر تو هم به نظر ميآيد كه اگر غذاي خوبي ببيني، دست رد به سينهاش نميزني!»
دو حيوان همراه هم به راه افتادند. رفتند و آن قدر رفتند تا به كشاورزي رسيدند. كشاورز خشمگين بود و دائم فرياد ميزد. كارگرهايش رفته بودند و او دست تنها مانده بود.
خرگوش كه از ماجرا باخبر شد، رو به كشاورز كرد و گفت: « ما حاضريم در برابر يك وعده غذا به تو كمك كنيم.»
كشاورز با شادي اين پيشنهاد را قبول كرد و ديگي پر از لوبيا به آنها داد. بعد هم جايي را كه بايد علفهايش را وجين ميكردند به آنها نشان داد.
دو حيوان قبل از هر كاري، آتشي برپا كردند و با گذاشتن سه سنگ بزرگ در كنار هم، ديگ را روي آتش گذاشتند. بعد هم دنبال كارشان در مزرعه رفتند. وقتي آفتاب درست به وسط آسمان رسيد، كفتار به خرگوش گفت: « من ميروم توي رودخانه خودم را بشويم، چشمت را از ديگ برندار.»
خرگوش كنار ديگ نشست و غذا را - كه دلش براي خوردنش، آب شده بود - هم زد.
همين موقع، كفتار در جايي دور از چشم خرگوش، پوست تنش را پاره كرد و بيرون آورد. او با اين كار، زشت و وحشتناك شد. بعد از اين كار، با همان شكل و در حالي كه صداهاي ترسناكي از خودش در ميآورد، به طرف خرگوش به راه افتاد.
خرگوش با ديدن او وحشت كرد و از ترس پا به فرار گذاشت. در حالي كه ميدويد با خودش گفت: « تا به حال موجودي به اين زشتي نديده بودم. حتماً همان روح خبيث است.»
كفتار كه ديد خرگوش پا به فرار گذاشته، از فرصت استفاده كرد. نشست و غذا را تا ته خورد. بعد با عجله دوباره به طرف رودخانه رفت و پوستش را تنش كرد. بعد آرام به طرف ديگ آمد و خرگوش را ديد كه دوباره برگشته است.
خرگوش با ديدن او گفت: « تو هم او راديدي؟»
كفتار مكار گفت: « چي؟ كي را ديدم؟!»
خرگوش جواب داد: « همان شيطان خبيث را.»
كفتار گفت: « من چيزي نديدم. به جاي اين حرفها، غذا را بياور كه از گرسنگي دارم ميميرم!»
و با اين حرف به طرف ديگ رفت و داخل آن را نگاه كرد. بعد فرياد زد: « كجاست؟ غذاي من كجاست؟ چه اتفاقي افتاده؟!»
خرگوش نگاهي به ديگ خالي انداخت و گفت: « بايد كار همان شيطان خبيث باشد. او مرا ترساند و فراريام داد. بعد هم نشسته و تمام غذاي ما را خورده است.»
كفتار گفت: « دروغ ميگويي! وقتي من خودم را توي رودخانه ميشُستم، همهي غذاها را خوردهاي!»
خرگوش گفت: « حقيقت را به تو ثابت ميكنم. تير و كماني ميسازم و اگر دوباره سروكلهاش پيدا شد او را ميكُشم.»
روز بعد دوباره مرد كشاورز به آنها ديگي پر از لوبيا داد؛ اما خرگوش به جاي اينكه كار كند، شاخهاي را برداشت و مشغول ساختن تير و كمان شد. كفتار مكار هم، تمام مدت او را زير نظر داشت. وقتي كه تقريباً كارِ سخت تيروكمان تمام شد، كفتار به خرگوش گفت: « كمانت را بده به من. ميخواهم آن را با روشي كه پدرم به من آموخته، بتراشم و كار را تمام كنم.»
خرگوش كه به كفتار اطمينان داشت، چاقو و كمان را به او داد. كفتار كمان را جوري تراشيد كه ضعيف و شكننده شود و در اثر كوچکترين فشاري بشكند. بعد هم آن را به دست خرگوش داد و گفت: « آماده است. آن را دَم دستت بگذار تا اگر دوباره آن موجود را ديدي، تيري به طرفش بيندازي.» و با اين حرف بار ديگر به طرف رودخانه رفت و پوستش را از تنش درآورد.
خرگوش كه خيلي گرسنهاش بود، كنار ديگ ايستاد و با خودش گفت: « من ميتوانم به اندازهي كافي از اين غذا بخورم.» در همين فكر بود كه دوباره سر و كلهي آن موجود پيدا شد. خرگوش با چابكي به طرف تير و كمانش پريد و آن را برداشت. تيري در كمان گذاشت و زه كمان را كشيد. اما با اولين فشار، تير در دستهايش شكست. موجود ترسناك جلو و جلوتر ميآمد و به خرگوش نزديكتر ميشد. به خاطر همين خرگوش مجبور شد دوباره پا به فرار بگذارد.
كفتار دوباره تمام غذاها را خورد و به رودخانه برگشت تا دوباره پوستش را تنش كند. وقتي برگشت با ديدن ديگ خالي دوباره به خرگوش گفت: « خودت لوبياها را ميدزدي و ميخوري!» اما خرگوش قسم خورد كه لب به آنها نزده است.»
موقع صحبت با كفتار، خرگوش متوجه شد كه تكههاي لوبيا لاي دندانهاي كفتار گير كرده است. او كه تازه به حقيقت پي برده بود، پيش خودش گفت: « پس ماجرا از اين قرار است! حالا ميدانم فردا چطور با تو روبه رو شوم.»
آن شب وقتي كه كفتار خواب بود، خرگوش تير و كمان ديگري ساخت و آن را در نقطهاي كه ديگ غذا را ميگذاشت، پنهان كرد. وقتي برگشت، كفتار هنوز در خواب بود. خرگوش هم در كنار او خوابيد.
روز بعد همه چيز همان طوري اتفاق افتاد كه خرگوش انتظارش را داشت. آنها تمام صبح را سخت كار كردند. ديگ غذا هم كنارشان آرام آرام ميجوشيد. موقع ظهر، كفتار دوباره به رودخانه رفت تا خودش را بشويد. خرگوش هم باز منتظرش ماند.
چيزي نگذشت كه دوباره سر و كلهي آن موجود ترسناك پيدا شد. خرگوش كمانش را بلند كرد و تيرش را درست به قلب او زد. كفتار روي زمين افتاد. خرگوش جلو رفت تا از نزديك نگاه كند. جنازهي روي زمين، خود كفتار بود.
خرگوش كه كفتار را به سزاي كارهايش رسانده بود، نشست و يك شكم سير غذا خورد. بعد با خودش گفت: « مادرم هميشه ميگفت كه طمعكار سزاي كارش را ميبيند.»
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم