يك افسانه‌ي كهن آفريقايي

قلب ميمون

لب دريا درخت انبه‌ي بزرگي روييده بود كه نيمي از شاخه‌هايش روي زمين و نيمي ديگر روي آب بود. روي اين درخت آشيانه‌ي يك ميمون بود. ميمون تمام روز روي شاخه‌هاي درخت بازي مي‌كرد؛ تاب مي‌خورد و
شنبه، 17 تير 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
قلب ميمون
 قلب ميمون

نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: رضوان دزفولي
 

لب دريا درخت انبه‌ي بزرگي روييده بود كه نيمي از شاخه‌هايش روي زمين و نيمي ديگر روي آب بود. روي اين درخت آشيانه‌ي يك ميمون بود. ميمون تمام روز روي شاخه‌هاي درخت بازي مي‌كرد؛ تاب مي‌خورد و جست و خيزكنان از شاخه‌اي به شاخه‌ي ديگري مي‌پريد. او فقط زماني كه گرسنه‌اش مي‌شد، دست از بازي مي‌كشيد و از ميوه‌هاي درخت مي‌خورد.
در كنار درخت، توي دريا، كوسه‌اي زندگي مي‌كرد. روزي كوسه لب آب آمد. ميمون ميوه‌اي خوشمزه از درخت چيد و برايش انداخت. كوسه آن را خورد و از مزه‌اش خيلي خوشش آمد. از آن روز به بعد هر روز كوسه لب آب مي‌آمد. ميمون هم برايش ميوه‌اي مي‌انداخت. كوسه و ميمون با هم دوست شدند. روزي كوسه به ميمون گفت: « ميمون عزيز، از تو متشكرم. از بس كه هر روز ماهي خورده‌ام، خسته شده‌ام. اين ميوه‌ها واقعاً خوشمزه است.»
ميمون هم از دوستي با كوسه و پرت كردن ميوه در آب لذت مي‌برد؛ مثل كودكي كه سنگي را داخل آب مي‌اندازد و از ديدن حلقه‌هاي روي آب، لذت مي‌برد.
روزي كوسه به ميمون گفت: « در اين چند ماه، تو به من خيلي لطف كردي و هر روز برايم ميوه انداختي. من هم مي‌خواهم خوبي تو را تلافي كنم.»
ميمون با اشتياق به كوسه نگاه كرد؛ اما چيزي نگفت. كوسه ادامه داد: « مي‌خواهم تو را به دريا ببرم و با افراد خانواده‌ام آشنايت كنم تا آنها هم به خاطر خوبيهايي كه در حق من كرده‌اي از تو تشكر كنند.»
ميمون با دو دلي نگاهي به كوسه كرد و گفت: « راستش ما حيوانات خشكي زياد علاقه‌اي به اينكه موهاي بدنمان خيس شود، نداريم. تازه، تو مي‌داني كه من شنا كردن بلد نيستم.»
كوسه گفت: « كي گفت تو بايد خيس شوي؟ من تو را پشتم مي‌گذارم و با دقت شنا مي‌كنم تا قطره‌اي آب روي تو نريزد.»
ميمون هنوز شك داشت؛ اما از طرفي با خودش فكر كرد و گفت: « فصل ميوه تمام شده و هوا هم خيلي گرم شده. حتماً هوا روي آب خنكتر از بالاي درخت است. شايد آنجا بتوانم غذاي خوبي هم بخورم.» اين بود كه عاقبت قبول كرد و پشت كوسه نشست.
ميمون، اول خيلي ترسيد. چون نشستن روي پشت كوسه كه ليز بود، آسان نبود؛ اما بعد از مدتي عادت كرد كه خودش را با حركتهاي كوسه ميزان كند. بعد چشمهايش را باز كرد تا از ديدن ماهيهاي ريز و درشت و گياهان دريايي، لذت ببرد.
كوسه به ميمون گفت: « خودش مي‌گذرد؟ به نظرت هوا خنكتر از خشكي نيست؟»
ميمون گفت: « بله؛ امّا كاش پشتت اين قدر ليز نبود. راستي چقدر از راه باقي مانده؟»
كوسه جواب داد: « نصف راه را آمده‌ايم؛ اما موضوعي هست كه بايد به تو بگويم. رئيس قبيله‌ي ما مدتي است كه بيمار است. طبيب قبيله گفته اگر قلب ميموني را بخورد، خوب مي‌شود و زنده مي‌ماند. در غير اين صورت خيلي زود خواهد مرد.»
با شنيدن اين حرف، نزديك بود كه قلب ميمون، در جا از كار بيفتد؛ اما سعي كرد به روي خودش نياورد و نقشه‌اي بكشد. بعد از مدتي با خونسردي گفت: « تو چقدر ناداني! چرا اين موضوع را قبل از حركتمان به من نگفتي؟ حالا من چطور قلبم را به رئيس قبيله بدهم؟ آخر آن را همراهم نياورده‌ام.»
كوسه فرياد زد: « قلبت را همراهت نياورده‌اي!»
ميمون گفت: « پس تو چيزي درباره‌ي ميمونها نمي‌داني! ميمونها هميشه قلبشان را همان جايي كه مي‌خوابند مي‌گذارند. ما فقط شبها از قلبهايمان استفاده مي‌كنيم. مي‌دانم كه حرفم را باور نمي‌كني. پس به راهت ادامه بده؛ اما وقتي كه به خانه‌ات رسيديم و مرا كُشتي، مي‌بيني كه قلب ندارم. آن وقت، رئيس قبيله‌ات حسابي از دستت عصباني مي‌شود.»
كوسه پيش خودش فكر كرد: « بقيه‌ي افراد قبيله هم از دستم عصباني مي‌شوند.»
ميمون دوباره گفت: « اگر از اول به من گفته بودي كه قلبم را لازم داري، آن را با خودم مي‌آوردم. تو دوست من هستي و من از اينكه با قلبم سلامتي رئيس فبيله‌ي تو را به او برگردانم، خوشحال مي‌شوم.»
كوسه در آب چرخي زد و گفت: « پس تو را دوباره به خشكي برمي‌گردانم تا بروي و قلبت را بياوري.»
ميمون گفت: « بله، بهتر است وقت را تلف نكنيم و رئيس قبيله‌ات را بيشتر از اين منتظر نگه نداريم.»
كوسه در حالي كه ميمون روي پشتش نشسته بود، مثل تيري كه رها شده باشد، در آب به حركت در آمد. ميمون كه فكر نمي‌كرد تا اين حد خوش اقبال باشد و كوسه حرفش را باور كند، بي‌صدا ماند و لب از لب باز نكرد.
عاقبت كوسه به ساحل رسيد. ميمون بلافاصله از پشت او پايين پريد و بالاي درخت رفت.
بعد فرياد زد: « صبر كن! زياد طول نمي‌كشد. درست مي‌دانم آن را كجا گذاشته‌ام.»
سكوت همه جا را فرا گرفت. كوسه عقب رفت، جلو آمد، زير آب رفت، بالا آمد؛ اما نه صدايي از بالاي درخت شنيده مي‌شد و نه حركتي ديده مي‌شد. كوسه كه از انتظار خسته شده بود فرياد زد: « ميمون... ميمون... هنوز قلبت را پيدا نكرده‌اي؟» اما جوابي نيامد. كوسه فكر كرد شايد ميمون قلبش را روي درخت ديگري گذاشته است. براي همين كمي بيشتر صبر كرد؛ اما هنوز سكوت همه جا را گرفته بود. كوسه كه خسته شده بود و حوصله‌اش هم سر رفته بود، فرياد زد: « ميمون... ميمون چقدر مي‌خواهي مرا منتظر خودت نگه داري؟»
ناگهان ميوه‌ي گنديده‌اي به دماغ كوسه خورد و صداي خنده، لابه لاي شاخه‌هاي درخت پيچيد. ميمون گفت: « تو فكر كردي من آن قدر احمقم كه همراه تو به خانه‌ات برگردم تا كشته شوم؟»
كوسه با ناراحتي گفت: « تو رفتي كه قلبت را براي من بياوري. مگر پيدايش نكردي؟»
ميمون بلندتر خنديد و گفت: « قلب من همان جايي است كه بايد باشد. در بدنم. هميشه هم همين جا بوده است. برو! دوستي ما براي هميشه تمام شد. برو به دنبال حيوان احمقي بگرد كه قلبش را به تو بدهد.»
با هر ضربه‌اي كه ميمون با ميوه‌اي گنديده به دماغ كوسه مي‌زد، مي‌گفت: « من قلبم را هرگز به تو نخواهم داد.»
كوسه از آنجا رفت؛ اما ميمون تا مدتها خنديد. او دوستانش را دور خودش جمع كرد و تمام ماجرا را براي آنها تعريف كرد.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانه‌‌هاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط