على (علیه السلام) و فلسفه الهى
نويسنده: عبد اللّه جوادى آملى
فلسفه يعنى شناخت چيزى كه «هست»، و تميز آن از «نيستى».
جهانشناسى عقلى را گويند فلسفه. ما در بحث «على و فلسفه الهى»، سخن را در دو بخش دنبال مىكنيم: اول، فلسفه الهى نظرى- دوم، فلسفه الهى عملى.
و در باره حقيقت عالم و پايان جهان چنين مىگويد: «لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا» كه مردم همه در خواب غفلتاند و چونمرگشان فرا رسد بيدار ميشوند (النّاس نيام و إذا ماتوا انتبهوا) اگر پردههاى وجودى عالم طبيعت را نيز بكنارى زده شود، ذرّهاى بر يقين على (علیه السلام) نسبت بحقيقت هستى و كنه فلسفه آفرينش افزوده نمىشود، چرا كه براى او غطائى و حجابى وجود ندارد.
در باره وحى و نبوت و رسالت نيز، دانش اين فيلسوف الهى در بالاترين سطح ممكن است كه فرمود: «أشمّ ريح الوحي و أرى نور النّبوة» : من بوى وحى را استشمام ميكنم و اين نور را مىبينم.
بنا بر اين، امير المؤمنين حكيمى است در «خداشناسى»، شاهد. فيلسوفى است در «معادشناسى» شاهد، و متألهى است در «وحى شناسى» شاهد. و خود حضرتش اين سه شهود را چنين تعبير كرد كه: «سلونى قبل ان تفقدونى. فلأنا بطرق السّماء أعلم منّي بطرق الارض» و براستى، حقّ همانست كه فلسفه اسلامى را از چنين حكيمى كه جهان غيب را بهتر از گيتى شهادت مىشناسد، بگيريم.
«بنام آنكه جان را فكرت آموخت»
آن خدا «محاط» علم هيچ حكيمى نمىشود و اگر شهود عارف است، شاهد و شهود را «او» ساخته است، و هرگز سازنده شاهد، مشهود او نخواهد شد (كلّ معروف بنفسه مصنوع) فلذا خدا را نه با دانش بلكه با آياتش بايد شناخت كه «يحذّركم اللّه نفسه». «و كلّ قائم في سواه معلول»: هر چيز كه به «غير» تكيه كند «علتى» دارد، خواه اين چيز «صورتى» باشد كه در «مادّه» است، خواه «عرضى» باشد كه بر موضوع است، و يا نفسى باشد كه با بدن است. هر چه كه بغير خود متكّى باشد علّتى دارد. حال چنانچه اين شيء،
مادى و وابسته و آغشته به ماده باشد، هم علّت «قابلى» دارد و هم علّت «فاعلى». و چنانچه اين چيز يك امر «مجرد» بود، يعنى مادّه و موضوع و متعلق نداشت، اما به مبدأ فاعلى تكيه كرد، (يعنى «قيام صدورى» داشت نه «قيام حلولى») آنهم بشرح ايضا، معلول است: «كل قائم في سواه معلول».
اين اصل علّيت (كه در بيان فوق از نهج البلاغه مذكور شد)، نظام هستى را نظام «علّى و معلولى» ميداند. لذا هم «تصادف» مورد قبول «بخت و اتفاقيها» را نفى ميكند، هم شبهه «تداعى» مورد قبول بعضى از علماى غرب را، و هم «جرى العادة» اشاعره را ابطال ميكند. چه، علّيت با هيچيك از اين سه مشرب سازگار نيست. بنا بر اين هر موجودى كه هستيش عين ذات او نيست «معلول» است، و آن موجودى كه به «غير» خود، نه «قيام حلولى» دارد و نه «قيام صدورى» بلكه هستى محض است، آن موجود «علّت» است از براى تمامى معلولها: «فهو تعالى الكلّ، و الكلّ معاليله».
حضرت، اين اصل كلّى «علّيت» را در خطبه ديگرى نيز تبيين ميكند، و نشان مىدهد كه منكرين نظام علّى و ملحدان، نه حجّتى دارند و نه سخن مستدلى را گفتهاند.
فرمود: «أنكر المقدّر و جحد المدبّر» بدا بحال كسى كه تدبير كننده عالم را انكار كرد و مهندس جهان هستى را نپذيرفت. «زعموا أنّهم زرع بلا زارع» آيا فكر كردند كه انسان گياه خودروئى است كه هيچ زارعى آنرا كشت نكرده است «هل يكون بناء من غير بان و جناية من غير جان» آيا نزد عقلا، هيچ بنائى بدون معمار بپا شده است و هيچ جنايتى بدون جانى واقع گرديده است. اين سخن حضرت، تفسيرى است از اصل كلّى علّيت.
و از امام صادق (ع) در «اصول كافى، كتاب الحجّة» روايتى در تشريح اين معنا آمده است كه فرمود: «ابى اللّه أن يجري الأشياء إلّا بأسباب و جعل لكلّ سبب شرحا، و لكلّ شرح علم، و لكلّ علم باب، من عرفه عرفه، و من جهله جهله، و نحن هو».
بنا بر اين نظام آفرينش و هستى، از ديد اين بزرگ حكيم متألّه يك نظام علّى است كه خدا «علّت» است و ساير اشياء «معلول».
امّا خداوند، عالم را چگونه آفريد آيا كار خدا «تحريك مواد» است، يا «آفرينش ماده و حركت»
خداوند (جلّ شأنه) محكوم «قانون حركت» نيست. نه حركت دارد و نه سكون.
زيرا مخزن اين هر دو «مادّه» است. و خداى خالق ماده، «ثابت» است: نه ساكن است و نه متحرّك. «و كيف يجرى عليه ما هو أجرأه و يعود فيه ما هو أبدأه و يحدث فيه ما هو أحدثه» چگونه ممكن است قانونى كه خدا آفريده است بر خود خدا حكومت كند
او در باره خدا، «ذاتى» را ثابت ميكند كه با همان اثبات ، همه «صفات ذاتيّه» را هم مىتوان تبيين كرد. مىفرمايد: گر چه به كنه خدا نمىتوان رسيد ، زيرا متفكّر و فكر و تفكّر ، همه و همه امورى هستند كه از انوار ذات اقدس «او» وجود يافتهاند و فيض او بوده است كه در ايشان تنيده است، لكن معهذا اين را بوضوح مىتوان دريافت كه: «ليس كمثله شيء» پيرامون نحوه ارتباط خالق با خلق و چگونگى شناخت خالق توسط خلق مىفرمايد: «داخل في الأشياء لا بالممازجة» او داخل هر شيء است بى آنكه ممزوج با آن باشد. و كدام «متفكّر» است كه خود را بيرون از خدا ببيند و آن گاه در باره ذاتش «تفكّر» كند على (علیه السلام) هر فرد متفكّر را بهمراه فكرش ، و مقدمتين قياسش ، و پيوند دليلى و نتيجه فكرىاش ، همه و همه را بكلى محصور در سيطره وجودى حق تعالى ميداند.
پس هيچ عقلى بكنه حق هرگز نتواند رسيد. اگر چه معهذا بخوبى مىتواند دريابد كه: ليس كمثله شيء... آرى اين را بخوبى مىتوان فهميد ، خواه با بلنداى انديشه يك حكيم ، خواه با عمق شهود يك عارف. و اگر از اين حد بگذريم، انديشه هيچ متفكّرى ياراى دريافت حقيقت حضرت حق را ندارد. «لا يدركه بعد الهمم و لا يناله غوص الفطن» (خطبه اول نهج البلاغه) هر چه حكيم بخواهد با فكر پرواز كند ، به قله رفيع شناخت «او» نمىرسد، و هر چه عارف بكوشد كه در درياى شهود ، غوّاصى كند ، به ژرفاى سترگش دست نمىيابد.
«اوّل الدّين معرفته و كمال معرفته التّصديق به و كمال التّصديق به توحيده و كمال توحيده الإخلاص له و كمال الإخلاص له نفي الصّفات عنه» اين حكيم الهى ، بيان خويش را بگونهاى عميق مطرح ميكند كه بعدها شاگردى چون فارابى و شيخ اشراق از او قاعده «صرف الشيء لا يتثنّى» را مىفهمد و شاگرد ديگرى چون صدر المتألهين از او «بسيط الحقيقه» را مىفهمد و شاگرد ديگرى چون استاد علامه طباطبائى (رضوان اللّه عليهم أجمعين) «اطلاق ذاتى» را دريافت ميكند.
اين درياى خروشان چگونه استدلال ميكند مىگويد: «كمال الإخلاص له نفي الصّفات عنه» كدام صفت را بايد از خدا سلب كرد آن صفتى كه شهادت مىدهد كه من غير از موصوفم. و آن موصوف هم شهادت مىدهد كه من غير از صفت هستم. يعنى آن صفتى كه بايد از خداوند سلب شود «وصف زائد» است.
كه هم زيادى زائد، شاهد است بر اين كه من غير از «مزيد عليه»، هستم، و هم «مزيد عليه» شهادت مىدهد كه من غير از «مزيد» هستم: «لشهادة كلّ صفة أنّها غير الموصوف و شهادة كلّ موصوف أنّه غير الصّفة».
سپس حضرت در دنباله كلام تشريح ميكنند كه چگونه نفى صفات از توكمال اخلاص در توحيد است: «فمن وصف اللّه سبحانه فقد قرنه، و من قرنه فقد ثنّاه و من ثنّاه فقد جزّاه، و من جزّاه فقد جهله، و من جهله فقد أشار إليه، و من أشار إليه فقد حدّه، و من حدّه فقد عدّه...».
بنابراين ، چنانچه تسلسل و توالى فوق الذكر را تلخيص كنيم ، در يك كلام اگر كسى خدا را به «وصف زائد» توصيف كرد، يعنى او را با غير خودش مقرون نمود ، در واقع او را محدود كرده است و آن موجود محدود ، ديگر خدا نيست. خدا يعنى هستى محض. و هستى محض كرانى و كنارى ندارد. چيزى كه كمال محض است ، علم محض هم هست، و حيات صرف هم خواهد بود. هم كمالاتش نامحدود است و هم اتصافش بكمالات محدود به نحو «عينيّت» است نه «زياده بر ذات».
مقام واقعى او اين نيست كه بگويد اين نعلين پاره، از خلافت بر شما پيش من عزيزتر است. وقتى سائلى مسئلت كرد، حضرت به نمايندهاش فرمود: هزار واحد به اين مستمند بده. نمايندهاش عرض كرد: هزار مثقال طلا يا هزار مثقال نقره فرمود: «كلاهما عندي حجران» هم طلا پيش على سنگ است و هم نقره.
يكى سنگ زرد است و ديگر سنگ سفيد. اينها مقام واقعى على نيست ، تنها جزئى از عظمتهاى اين بحر بيكران است. زيرا حتى بسيارى از شاگردان نازل حضرتش نيز به اين قبيل مقامات معنوى نائل شدهاند. و آنجا كه مىگويد: «آه من قلّة الزّاد و طول الطّريق و بعد السّفر و عظيم المورد» مقامش برتر از اينهاست.
براستى اين كدام سفر است كه راهش براى على دور است اين سفر به سوى خدا رفتن است او كه همسفر رسول اللّه است. پس اين كدام سفر است سير الى اللّه را فرزندش على ابن الحسين (ع) بما آموخت كه براى راه روندهاش سفر دورى نيست. «إنّ الرّاحل إليك قريب المسافة. و إنّك لا تحجب عن خلقك إلّا أن تحجبهم الأعمال دونك».
سير الى اللّه براى سالكش دو گام بيش نيست:
دو خطوة بيش نبود راه سالك
اگر چه دارد او چندين مهالك
يك ازهاء «هويّت» در گذشتن
دوم صحراى «هستى» در نوشتن
براى على (علیه السلام) نه رفتن به سوى «او» دور است، و نه پيام محبوب را براى خلق آوردن دشوار است. براى على نه قوس صعود سخت است و نه قوس نزول. زيرا اين سفر الى اللّه است و على در درياى بيكران اين سفر مستغرق است.
اما تو اى مخاطب نهج البلاغه: خويش را تأويل كن نه زندگى را... اين بيان حضرت در حقيقت زبان تعليمى است براى مخاطبهاى نهج البلاغه، كه: اى انسان، بيدار باش توشهات اندك و سفرت طولانى است... يك قدم در خويشتن نه، و ان دگر در كوى دوست.
«آه من قلّة الزّاد و طول الطّريق و بعد السّفر (من اللّه الى اللّه...)» او پيك حق است كه حق را با ديده حق ببيند. او به اين فكر است كه در اسماء الهى «بالحق» سير كند. و الّا براى كسى كه به وادى دوست رسيد و پيام را آورد، و همواره با دوست بود، راه سخت نيست. او خدا را حتى نه از بيم جهنم و نه به شوق بهشت بپرستد، بلكه چون او را شايسته پرستش يافته است، مىپرستد و عبادت مىكند. «بل وجدتك أهلا للعبادة فعبدتك»
در اين خطبه حضرتش به شكلى عميق شبهه ملحدين را رد ميكنند بگونهاى كه مرحوم كلينى پس از نقل اين حديث مىنويسد: «و هذه الخطبة من مشهورات خطبه (عليه السّلام) و هى كافية لمن طلب علم التوحيد إذا تدبرها و فهم ما فيها... فلو اجتمع ألسنة الجنّ و الإنس ليس فيها لسان نبيّ على أن يبيّنوا التوحيد بمثل ما اتى به بابى و امّى ما قدروا عليه». اگر همه جنّ و انس جمع شوند و در مجمع ايشان اهل وحى و پيامبرى نباشد، توان تبيين فلسفه الهى را اين چنين ندارند.
شبهه ملحدان اين است كه مىگويند: خداوند جهان را يا از «شيء» (چيزى) آفريد و يا از «لا شيء» (غير چيز). امّا «لا شيء» ، «من» بر سر آن در نمىآيد زيرا چيز نيست، پس خداوند جهان را از «شيء» آفريد. پس ماده «ازلى» است. حضرت فرمود: نه خدا «از چيزى» (شيء) است و نه كار خدا « من شيء» است. خدا «چيزى» است نه اين كه خدا «از چيزى» است. و خدا آفريد: نه «خلق من شيء»، بلكه « خلق لا من شيء».
بعدها مرحوم محقق داماد (صاحب قبسات) سخن مرحوم كلينى را در شرح اصول كافى چنين باز كرد: «من شيء» با «من لا شيء» نقيض يكديگر نيستند كه اگر يكى نبود حتما بايد ديگرى باشد. حضرت فرمود: خدا جهان را «من شيء» نيافريد كه لازمهاش ازليّت مادّه باشد. و هم چنين از « لا شيء» هم نيافريد كه « لا شيء» بشود ماده. زيرا طبق قاعده عقلى، « نقيض كلّ شيء رفعه»، نقيض « من شيء»، « لا من شيء» است نه « من لا شيء».
آنچه كه زير بناى اعتقادات ما است اثبات خدا و معاد و تبيين ضرورت وحى و رسالت با برهان عقلى است.
وقتى اعتقاد به اين امور در انسان حاصل شد ، انسان به وحى سر مىسپرد. و به معانى تبيين شدهاش دل مىبندد. آن گاه در پيشگاه بارى تعالى تثبيت شده و با برهان كرنش ميكند.
همه اين براهين را در كتاب قيّم نهج البلاغه مىيابيم.
اميدواريم خداى تعالى به بركت انبياء و اولياء و روح مقدس ولى اللّه الاعظم، دلهاى ما را به معارف كتاب و عترت و سنّت روشن بفرمايد.
و السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
منبع: پايگاه تخصصى نهج البلاغه وابسته به مركز جهانى اطلاع رسانى آل البيت (عليهم السلام)
/س
جهانشناسى عقلى را گويند فلسفه. ما در بحث «على و فلسفه الهى»، سخن را در دو بخش دنبال مىكنيم: اول، فلسفه الهى نظرى- دوم، فلسفه الهى عملى.
على و فلسفه الهى نظرى
و در باره حقيقت عالم و پايان جهان چنين مىگويد: «لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا» كه مردم همه در خواب غفلتاند و چونمرگشان فرا رسد بيدار ميشوند (النّاس نيام و إذا ماتوا انتبهوا) اگر پردههاى وجودى عالم طبيعت را نيز بكنارى زده شود، ذرّهاى بر يقين على (علیه السلام) نسبت بحقيقت هستى و كنه فلسفه آفرينش افزوده نمىشود، چرا كه براى او غطائى و حجابى وجود ندارد.
در باره وحى و نبوت و رسالت نيز، دانش اين فيلسوف الهى در بالاترين سطح ممكن است كه فرمود: «أشمّ ريح الوحي و أرى نور النّبوة» : من بوى وحى را استشمام ميكنم و اين نور را مىبينم.
بنا بر اين، امير المؤمنين حكيمى است در «خداشناسى»، شاهد. فيلسوفى است در «معادشناسى» شاهد، و متألهى است در «وحى شناسى» شاهد. و خود حضرتش اين سه شهود را چنين تعبير كرد كه: «سلونى قبل ان تفقدونى. فلأنا بطرق السّماء أعلم منّي بطرق الارض» و براستى، حقّ همانست كه فلسفه اسلامى را از چنين حكيمى كه جهان غيب را بهتر از گيتى شهادت مىشناسد، بگيريم.
اصل عليّت در تفكّر علوى
«بنام آنكه جان را فكرت آموخت»
آن خدا «محاط» علم هيچ حكيمى نمىشود و اگر شهود عارف است، شاهد و شهود را «او» ساخته است، و هرگز سازنده شاهد، مشهود او نخواهد شد (كلّ معروف بنفسه مصنوع) فلذا خدا را نه با دانش بلكه با آياتش بايد شناخت كه «يحذّركم اللّه نفسه». «و كلّ قائم في سواه معلول»: هر چيز كه به «غير» تكيه كند «علتى» دارد، خواه اين چيز «صورتى» باشد كه در «مادّه» است، خواه «عرضى» باشد كه بر موضوع است، و يا نفسى باشد كه با بدن است. هر چه كه بغير خود متكّى باشد علّتى دارد. حال چنانچه اين شيء،
مادى و وابسته و آغشته به ماده باشد، هم علّت «قابلى» دارد و هم علّت «فاعلى». و چنانچه اين چيز يك امر «مجرد» بود، يعنى مادّه و موضوع و متعلق نداشت، اما به مبدأ فاعلى تكيه كرد، (يعنى «قيام صدورى» داشت نه «قيام حلولى») آنهم بشرح ايضا، معلول است: «كل قائم في سواه معلول».
اين اصل علّيت (كه در بيان فوق از نهج البلاغه مذكور شد)، نظام هستى را نظام «علّى و معلولى» ميداند. لذا هم «تصادف» مورد قبول «بخت و اتفاقيها» را نفى ميكند، هم شبهه «تداعى» مورد قبول بعضى از علماى غرب را، و هم «جرى العادة» اشاعره را ابطال ميكند. چه، علّيت با هيچيك از اين سه مشرب سازگار نيست. بنا بر اين هر موجودى كه هستيش عين ذات او نيست «معلول» است، و آن موجودى كه به «غير» خود، نه «قيام حلولى» دارد و نه «قيام صدورى» بلكه هستى محض است، آن موجود «علّت» است از براى تمامى معلولها: «فهو تعالى الكلّ، و الكلّ معاليله».
حضرت، اين اصل كلّى «علّيت» را در خطبه ديگرى نيز تبيين ميكند، و نشان مىدهد كه منكرين نظام علّى و ملحدان، نه حجّتى دارند و نه سخن مستدلى را گفتهاند.
فرمود: «أنكر المقدّر و جحد المدبّر» بدا بحال كسى كه تدبير كننده عالم را انكار كرد و مهندس جهان هستى را نپذيرفت. «زعموا أنّهم زرع بلا زارع» آيا فكر كردند كه انسان گياه خودروئى است كه هيچ زارعى آنرا كشت نكرده است «هل يكون بناء من غير بان و جناية من غير جان» آيا نزد عقلا، هيچ بنائى بدون معمار بپا شده است و هيچ جنايتى بدون جانى واقع گرديده است. اين سخن حضرت، تفسيرى است از اصل كلّى علّيت.
و از امام صادق (ع) در «اصول كافى، كتاب الحجّة» روايتى در تشريح اين معنا آمده است كه فرمود: «ابى اللّه أن يجري الأشياء إلّا بأسباب و جعل لكلّ سبب شرحا، و لكلّ شرح علم، و لكلّ علم باب، من عرفه عرفه، و من جهله جهله، و نحن هو».
بنا بر اين نظام آفرينش و هستى، از ديد اين بزرگ حكيم متألّه يك نظام علّى است كه خدا «علّت» است و ساير اشياء «معلول».
امّا خداوند، عالم را چگونه آفريد آيا كار خدا «تحريك مواد» است، يا «آفرينش ماده و حركت»
كيفيت فاعليت حق تعالى
خداوند (جلّ شأنه) محكوم «قانون حركت» نيست. نه حركت دارد و نه سكون.
زيرا مخزن اين هر دو «مادّه» است. و خداى خالق ماده، «ثابت» است: نه ساكن است و نه متحرّك. «و كيف يجرى عليه ما هو أجرأه و يعود فيه ما هو أبدأه و يحدث فيه ما هو أحدثه» چگونه ممكن است قانونى كه خدا آفريده است بر خود خدا حكومت كند
خداشناسى از ديدگاه على (علیه السلام)
او در باره خدا، «ذاتى» را ثابت ميكند كه با همان اثبات ، همه «صفات ذاتيّه» را هم مىتوان تبيين كرد. مىفرمايد: گر چه به كنه خدا نمىتوان رسيد ، زيرا متفكّر و فكر و تفكّر ، همه و همه امورى هستند كه از انوار ذات اقدس «او» وجود يافتهاند و فيض او بوده است كه در ايشان تنيده است، لكن معهذا اين را بوضوح مىتوان دريافت كه: «ليس كمثله شيء» پيرامون نحوه ارتباط خالق با خلق و چگونگى شناخت خالق توسط خلق مىفرمايد: «داخل في الأشياء لا بالممازجة» او داخل هر شيء است بى آنكه ممزوج با آن باشد. و كدام «متفكّر» است كه خود را بيرون از خدا ببيند و آن گاه در باره ذاتش «تفكّر» كند على (علیه السلام) هر فرد متفكّر را بهمراه فكرش ، و مقدمتين قياسش ، و پيوند دليلى و نتيجه فكرىاش ، همه و همه را بكلى محصور در سيطره وجودى حق تعالى ميداند.
پس هيچ عقلى بكنه حق هرگز نتواند رسيد. اگر چه معهذا بخوبى مىتواند دريابد كه: ليس كمثله شيء... آرى اين را بخوبى مىتوان فهميد ، خواه با بلنداى انديشه يك حكيم ، خواه با عمق شهود يك عارف. و اگر از اين حد بگذريم، انديشه هيچ متفكّرى ياراى دريافت حقيقت حضرت حق را ندارد. «لا يدركه بعد الهمم و لا يناله غوص الفطن» (خطبه اول نهج البلاغه) هر چه حكيم بخواهد با فكر پرواز كند ، به قله رفيع شناخت «او» نمىرسد، و هر چه عارف بكوشد كه در درياى شهود ، غوّاصى كند ، به ژرفاى سترگش دست نمىيابد.
على (علیه السلام) و توحيد الهى
«اوّل الدّين معرفته و كمال معرفته التّصديق به و كمال التّصديق به توحيده و كمال توحيده الإخلاص له و كمال الإخلاص له نفي الصّفات عنه» اين حكيم الهى ، بيان خويش را بگونهاى عميق مطرح ميكند كه بعدها شاگردى چون فارابى و شيخ اشراق از او قاعده «صرف الشيء لا يتثنّى» را مىفهمد و شاگرد ديگرى چون صدر المتألهين از او «بسيط الحقيقه» را مىفهمد و شاگرد ديگرى چون استاد علامه طباطبائى (رضوان اللّه عليهم أجمعين) «اطلاق ذاتى» را دريافت ميكند.
اين درياى خروشان چگونه استدلال ميكند مىگويد: «كمال الإخلاص له نفي الصّفات عنه» كدام صفت را بايد از خدا سلب كرد آن صفتى كه شهادت مىدهد كه من غير از موصوفم. و آن موصوف هم شهادت مىدهد كه من غير از صفت هستم. يعنى آن صفتى كه بايد از خداوند سلب شود «وصف زائد» است.
كه هم زيادى زائد، شاهد است بر اين كه من غير از «مزيد عليه»، هستم، و هم «مزيد عليه» شهادت مىدهد كه من غير از «مزيد» هستم: «لشهادة كلّ صفة أنّها غير الموصوف و شهادة كلّ موصوف أنّه غير الصّفة».
سپس حضرت در دنباله كلام تشريح ميكنند كه چگونه نفى صفات از توكمال اخلاص در توحيد است: «فمن وصف اللّه سبحانه فقد قرنه، و من قرنه فقد ثنّاه و من ثنّاه فقد جزّاه، و من جزّاه فقد جهله، و من جهله فقد أشار إليه، و من أشار إليه فقد حدّه، و من حدّه فقد عدّه...».
بنابراين ، چنانچه تسلسل و توالى فوق الذكر را تلخيص كنيم ، در يك كلام اگر كسى خدا را به «وصف زائد» توصيف كرد، يعنى او را با غير خودش مقرون نمود ، در واقع او را محدود كرده است و آن موجود محدود ، ديگر خدا نيست. خدا يعنى هستى محض. و هستى محض كرانى و كنارى ندارد. چيزى كه كمال محض است ، علم محض هم هست، و حيات صرف هم خواهد بود. هم كمالاتش نامحدود است و هم اتصافش بكمالات محدود به نحو «عينيّت» است نه «زياده بر ذات».
على (علیه السلام) و فلسفه الهى عملى
مقام واقعى او اين نيست كه بگويد اين نعلين پاره، از خلافت بر شما پيش من عزيزتر است. وقتى سائلى مسئلت كرد، حضرت به نمايندهاش فرمود: هزار واحد به اين مستمند بده. نمايندهاش عرض كرد: هزار مثقال طلا يا هزار مثقال نقره فرمود: «كلاهما عندي حجران» هم طلا پيش على سنگ است و هم نقره.
يكى سنگ زرد است و ديگر سنگ سفيد. اينها مقام واقعى على نيست ، تنها جزئى از عظمتهاى اين بحر بيكران است. زيرا حتى بسيارى از شاگردان نازل حضرتش نيز به اين قبيل مقامات معنوى نائل شدهاند. و آنجا كه مىگويد: «آه من قلّة الزّاد و طول الطّريق و بعد السّفر و عظيم المورد» مقامش برتر از اينهاست.
براستى اين كدام سفر است كه راهش براى على دور است اين سفر به سوى خدا رفتن است او كه همسفر رسول اللّه است. پس اين كدام سفر است سير الى اللّه را فرزندش على ابن الحسين (ع) بما آموخت كه براى راه روندهاش سفر دورى نيست. «إنّ الرّاحل إليك قريب المسافة. و إنّك لا تحجب عن خلقك إلّا أن تحجبهم الأعمال دونك».
سير الى اللّه براى سالكش دو گام بيش نيست:
دو خطوة بيش نبود راه سالك
اگر چه دارد او چندين مهالك
يك ازهاء «هويّت» در گذشتن
دوم صحراى «هستى» در نوشتن
براى على (علیه السلام) نه رفتن به سوى «او» دور است، و نه پيام محبوب را براى خلق آوردن دشوار است. براى على نه قوس صعود سخت است و نه قوس نزول. زيرا اين سفر الى اللّه است و على در درياى بيكران اين سفر مستغرق است.
اما تو اى مخاطب نهج البلاغه: خويش را تأويل كن نه زندگى را... اين بيان حضرت در حقيقت زبان تعليمى است براى مخاطبهاى نهج البلاغه، كه: اى انسان، بيدار باش توشهات اندك و سفرت طولانى است... يك قدم در خويشتن نه، و ان دگر در كوى دوست.
«آه من قلّة الزّاد و طول الطّريق و بعد السّفر (من اللّه الى اللّه...)» او پيك حق است كه حق را با ديده حق ببيند. او به اين فكر است كه در اسماء الهى «بالحق» سير كند. و الّا براى كسى كه به وادى دوست رسيد و پيام را آورد، و همواره با دوست بود، راه سخت نيست. او خدا را حتى نه از بيم جهنم و نه به شوق بهشت بپرستد، بلكه چون او را شايسته پرستش يافته است، مىپرستد و عبادت مىكند. «بل وجدتك أهلا للعبادة فعبدتك»
رد شبهه ملحدين
در اين خطبه حضرتش به شكلى عميق شبهه ملحدين را رد ميكنند بگونهاى كه مرحوم كلينى پس از نقل اين حديث مىنويسد: «و هذه الخطبة من مشهورات خطبه (عليه السّلام) و هى كافية لمن طلب علم التوحيد إذا تدبرها و فهم ما فيها... فلو اجتمع ألسنة الجنّ و الإنس ليس فيها لسان نبيّ على أن يبيّنوا التوحيد بمثل ما اتى به بابى و امّى ما قدروا عليه». اگر همه جنّ و انس جمع شوند و در مجمع ايشان اهل وحى و پيامبرى نباشد، توان تبيين فلسفه الهى را اين چنين ندارند.
شبهه ملحدان اين است كه مىگويند: خداوند جهان را يا از «شيء» (چيزى) آفريد و يا از «لا شيء» (غير چيز). امّا «لا شيء» ، «من» بر سر آن در نمىآيد زيرا چيز نيست، پس خداوند جهان را از «شيء» آفريد. پس ماده «ازلى» است. حضرت فرمود: نه خدا «از چيزى» (شيء) است و نه كار خدا « من شيء» است. خدا «چيزى» است نه اين كه خدا «از چيزى» است. و خدا آفريد: نه «خلق من شيء»، بلكه « خلق لا من شيء».
بعدها مرحوم محقق داماد (صاحب قبسات) سخن مرحوم كلينى را در شرح اصول كافى چنين باز كرد: «من شيء» با «من لا شيء» نقيض يكديگر نيستند كه اگر يكى نبود حتما بايد ديگرى باشد. حضرت فرمود: خدا جهان را «من شيء» نيافريد كه لازمهاش ازليّت مادّه باشد. و هم چنين از « لا شيء» هم نيافريد كه « لا شيء» بشود ماده. زيرا طبق قاعده عقلى، « نقيض كلّ شيء رفعه»، نقيض « من شيء»، « لا من شيء» است نه « من لا شيء».
تذكار
آنچه كه زير بناى اعتقادات ما است اثبات خدا و معاد و تبيين ضرورت وحى و رسالت با برهان عقلى است.
وقتى اعتقاد به اين امور در انسان حاصل شد ، انسان به وحى سر مىسپرد. و به معانى تبيين شدهاش دل مىبندد. آن گاه در پيشگاه بارى تعالى تثبيت شده و با برهان كرنش ميكند.
همه اين براهين را در كتاب قيّم نهج البلاغه مىيابيم.
اميدواريم خداى تعالى به بركت انبياء و اولياء و روح مقدس ولى اللّه الاعظم، دلهاى ما را به معارف كتاب و عترت و سنّت روشن بفرمايد.
و السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته
منبع: پايگاه تخصصى نهج البلاغه وابسته به مركز جهانى اطلاع رسانى آل البيت (عليهم السلام)
/س