با یک گل بهار نمی‌شود

جوانی بی‌فکر تمام میراثی را که برایش مانده بود به باد داد و دیگر جز بالاپوشی که به تن داشت، چیزی برایش نماند. جوانک روزی پرستویی را که پیش از فصل بهار از راه رسیده بود، دید و تصوّر کرد هوا رو به گرمی
شنبه، 21 مرداد 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
با یک گل بهار نمی‌شود
 با یک گل بهار نمی‌شود

نویسنده: ازوپ
بازنویسی: اس. ای. هندفورد
برگردان: حسین ابراهیمی (الوند)

 
جوانی بی‌فکر تمام میراثی را که برایش مانده بود به باد داد و دیگر جز بالاپوشی که به تن داشت، چیزی برایش نماند. جوانک روزی پرستویی را که پیش از فصل بهار از راه رسیده بود، دید و تصوّر کرد هوا رو به گرمی است و دیگر نیازی به بالاپوش ندارد. آن‌گاه جوانک بالاپوشش را نیز همانند وسایل دیگرش فروخت. امّا طولی نکشید که هوای زمستانی با یخ‌بندانی سخت دوباره خودنمایی کرد. یک روز که جوانک به‌جایی می‌رفت چشمش به پرستویی افتاد که از سرما یخ زده بود و به او گفت: «پرنده‌ی بیچاره، هم خودت را به خاک سیاه نشاندی و هم مرا.»
انتخاب زمان اشتباه، همیشه خطرناک است.
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِی و دیگران؛ (1392)، افسانه‌های مردم دنیا (جلدهای 9 تا 12)، ترجمه‌ی حسین ابراهیمی (الوند) و دیگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم.
 


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط