نویسنده: سعدالله زارعی
«شهید محسن حججی» یلهمردی که جهان را بهت زده کرده است…جوانی 26 ساله که روزها پیش از اسارت و شهادت، تمام جزئیات صحنهای که قرار است در آن به شهادت برسد را تصویر کرده است: «دستهایم بسته است، رو به دوربین ایستادهام، رو به همه شما، حرامزادهای خنجر به دست است و دوست دارد که من بترسم و حالا که اینجا در این خیمهگاهم، هیچ ترسی در من نیست» و در عین بیترسی از مرگ، عزیزترینش «علی» را یاد میکند تا معلوم شود اگر در آسمان است برای تنآسایی و حتی عیش معنوی نیست. بله «اینجا بوی دود و خون میآید. کمکم انگار لحظه دیدار است ولی در این لحظههای آخر که حرامیان دورم کردهاند، میخواهم قصه بگویم و قصه که میگویم کمی دلم هوایی علی کوچولویم میشود» بعد شروع میکند به گفتن قصه روضههای آقا اباعبداللهالحسین علیهالسلام.
شهید حججی در شرح آنچه او را وادی به وادی به معرکه عاشورا و در نزدیکی میدان صفین کشانده سخن میگوید و به واقع معلوم میشود او به دقت برای چنین صحنهای انتخاب شده است. این شهید میگوید در سال 85 «آنقدر به مادرمان حضرت زهرا متوسل شدم تا در اوج جوانی مسیری را برایم روشن کند. این مسیر آشنایی با شهید کاظمی و حضور در مؤسسه فرهنگی کاظمی بود... انگار حاج احمد دستم را گرفت و ره صد ساله را به سرعت پیمودم و آنگاه که زمان سربازیام فرا رسید، خدمت در مناطقی دورافتاده را انتخاب کردم» بعد قصه ازدواجش را اینطور شرح میدهد: «به واسطه شهدا با دختری آشنا شدم و خدا را شاکرم که حاج احمد از دختران پاک دامنش نصیبم کرده است؛ همنام حضرت زهرا سلامالله علیها»! جالب شرط دو طرف در این ازدواج است «این خانواده شرطشان این بود که به دلیل نداشتن فرزند پسر برایشان فرزند با ایمانی باشم و از این رو دختر مؤمن و پاکدامنشان را با مهریهای ساده به عقدم درآوردند و من هم تنها خواستهام از ایشان مهیا کردن زندگی برای رسیدن به سعادت و شهادت بود».
ادامه مسیر این شهید حضور در سپاه است که این را نیز وامدار حاج احمد کاظمی است: «یکی از راههای رسیدن به خداوند متعال و قرار گرفتن در مسیر اسلام و انقلاب، عضویت در سپاه است و همین جا بود که باز حاج احمد کمکم کرد و لیاقت پوشیدن لباس سبز پاسداری را نصیبم نمود»…او خطاب به مادرش میگوید: «تصمیم گرفتم و آمدم به دست و پای تو افتادم و التماست کردم و گفتم مگر خودت مرا وقف و نذر خانم فاطمه زهرا-س- نکرده و نامم را محسن نگذاشتی؟ مادر جان حرم حضرت زینب(س) در خطر است اجازه بده بروم... نکند لحظهای شک کنی به رضایتت که من شفاعت کنندهات خواهم بود و اگر در دنیا عصای دستت نشدم در عقبی نزد حضرت زهرا-س- سرم را به دست گیر و سرافراز باش چون ام وهب»!...
چه میتوان گفت از این جوان و از آنچه از او به ما رسیده و آنچه در وجود او تجلی پیدا کرده است. خود شهید میگوید ره صد ساله را یک شبه طی کرده است و این ادعایی نیست که هر عارفی توان بیانش و درکش داشته باشد…کدام انسان را میتوان یافت که چهل روز در محراب بست ذکر بنشیند تا خدا راه شهادت را به رویش بگشاید و خدا بگشاید، گشودنی که عبرت زمان و حجت آدمیان باشد!
...این چه حجت بالغهای است؛ مگر محسن نمیداند که مادر در نزد خداوند چه جایگاهی دارد که از شفاعت فرزند از مادر سخن میگوید؟ و مگر چه رازی در گوشش زمزمه کردهاند که چند سال پیش از شهادت خود میداند که چون وهب سرش را خواهند برید؟ کدام عقل و ابزار عقلانی از پس این محاسبه برمیآید؟ ما چه بگوییم جز اظهار شرمندگی و اعتراف به نادانی؟ تردید نداریم که ما در این قافله و طایفه نیستیم ما فقط آنان را دوست داریم ولی چه میدانیم حقیقت وجودی جوانی که وقتی ازدواج میکند قبول شهادتش را توسط عروس و خانواده او را شرط میکند و چه میدانیم از حقیقت عروس و خانوادهای که این را میپذیرند و به اندک مهریهای قناعت میکنند…مسلما هنوز هم در اندازهای بالاتر یا پایینتر از محسن حججی و خانواده او داریم و تردید نمیتوان کرد که اینها همان اولیاءالله هستند که خداوند میگوید آنها را در بین بندگانش مخفی کرده است و امام صادق علیهالسلام میفرماید: مراقب باشید در بین مردم، اولیاء الهی قرار داده شده که با رنگ و لباس شناخته نمیشوند مبادا انسانی را کوچک بشمرید شاید هم او یکی از اولیاء الهی باشد.
منبع: روزنامه کیهان