مرگ رنگ
حوله را پیچید دور گلوله موهایش و خودش را كشاند تا آشپزخانه، چند نفری دور اجاق گاز ایستاده بودند، سرسری نگاهی به قابلمههای روی گاز كرد، فاطمه درحالیكه با قاشق نمك غذایش را میچشید برگشت طرفش: «یه دو ساعتی مونده نوبت تو بشه.»
به ساعتش نگاهی انداخت و در یخچال را باز كرد از نایلونی كه نامش روی آن نوشته بود، سیبی برداشت و برگشت داخل اتاق، نشست روی تخت، كتاب متون و ادبیات فارسی را از روی طاقچه برداشت. بازش كرد و گازی به سیب زد. صدای زنگ تلفن پیچید توی كُریدور خوابگاه. از هر اتاق یكنفر خیز برداشت طرف تلفن. سوسن زودتر از همه خودش را رساند به تلفن، بعد، همانطور تلفن به دست داد زد:
«نرگس ماندگار، تلفن!»
كتاب را بست و انداختش روی طاقچه. سیب توی دستش بود. دلشورهای سُرید توی دلش. آرام زمزمه كرد: «یعنی كیه، ماماناینا كه تازه زنگ زدن!»
گوشی را گرفت توی دستش و نگاهش خیره ماند به جای دندانهایش روی سیب: «الو!»
ـ ....................
ـ چی شده مامان؟
ـ ....................
ـ خوب نه، آخه تازه زنگ زدین.
ـ ....................
ـ بابا چش شده؟
ـ ....................
ـ دكترا چی گفتن؟
ـ ....................
ـ نه، نه همین جام، گوشی دستمه.
ـ ....................
ـ الان وسط امتحاناام، هفته دیگه!
ـ ....................
ـ ازدواج تو این شرایط؟! با بهادر ....................
ـ ....................
مامان!
ـ ....................
شما یه لحظه اجازه بدین! بهادر و من خودتون كه میدونید نمیشه من... .
ـ ....................
ـ هزاربار گفتم؛ نگفتم؟
دو سه نفری وسط راهرو ایستاده و به حالت اعتراض لبهایشان را كج كرده بودند، بهاره با بشقاب خالی غذا طرف آشپزخانه میرفت، سرش را كمی جلو آورد و گفت: «خلاصهاش كن، همه منتظر تلفنن... .»
نرگس با دست راست دستگاه تلفن و با دست دیگرش گوشی را گرفته بود. بهاره همانطور بشقاب بهدست ایستاده بود و نرگس را نگاه میكرد. نرگس یكی از انگشتان دستی كه گوشی را با آن نگه داشته بود به نشانه «فقط یك دقیقه دیگه» رو به بهاره و باقی بچهها باز كرد و چرخید سمت دیوار.
ـ مامان ترو خدا، شما كه همهش حرف خودتون رو میزنین. اصلاً بهادر خوب. من كه دوستش ندارم.
ـ ....................
ـ نمیتونم بیام اونم به این سرعت.
ـ ....................
ـ نه مامان نمیخواد شما بیاین. راه كه نزدیك نیست... نمیشه.
ـ ....................
ـ خوب زور میگین مامان.
ـ ....................
ـ اگه بخواین منو زوری به بهادر بدین زندهام به شیراز نمیرسه.
ـ ....................
ـ به خدا میمیرم مامان باور كن میمیرم.
ـ ....................
ـ باشه، نه به این سرعت باشه، باشه، خداحافظ.
نرگس گوشی را گذاشت. نگاهش چسبیده بود به جای دندانهایش روی سیب، زانوهایش تا خورد و آمد تا روی زمین، كمرش را تكیه داد به دیوار، سیب را دست به دست كرد، عرق كف دستش را گرفت و آن را ستون پیشانی كرد. لبش خشك شد و نفسش به زور از لای گره گلو بیرون آمد. شقیقههایش شروع كردند به كوبیدن. چقدر به همان حالت ماند، زمان را گم كرده بود، سوسن بلندش كرد، پاهایش خواب رفته بود. انگار. دستش را به دیوار گرفت، كمی پاهایش را تكان داد و درحالیكه كف پاهایش سوزنسوزن میشد به كمك سوسن رفت طرف اتاق. بهاره نگاهش كرد: «مشكلی پیش اومده؟»
نرگس جوابش را نداد. حوصله حرف زدن نداشت. انگار، چند قدمی توی اتاق بالا و پایین رفت، سوسن ورقههای كف اتاق را جمع كرد و ریخت روی تخت.
ـ خوب اگر مشكلی پیش اومده بگو، كاریم نكنیم بار دلت كه سبك میشه.
نرگس سرش را به چپ و راست تكان داد. لایه شفاف روی مردمكهایش را پوشانید. پلك زد و گونهاش نم برداشت. هنوز سیب توی دستش بود به طرف تخت رفت، آن را انداخت روی تخت، كیفش را از زیر تخت بیرون كشید. از توی جیب كیف، كارت تلفن را برداشت و باشتاب از اتاق خارج شد.
گوشی تلفن توی دستش لیز خورد. هقهقش را قورت داد. كلمهها بریدهبریده از دهانش ریختند بیرون.
ـ الو سلیمان ..... مامان زنگ زد، میگه باید برگردم.........
ـ ....................
ـ مشكل نمیدونم، بابا حالش بده. مامان میگفت دكترا گفتن امیدی به بهبودیش نیست.
ـ ....................
ـ موضوع این نیست. منم میدونم مرگ و زندگی دست خداست اما یهخوابایی واسه من دیدن.
دستش را گذاشت روی گوشی تلفن و گریهاش را بلند ریخت توی راهرو. نگهبان خوابگاه از توی كیوسك بیرون آمد.
چند قدم به طرفش برداشت و بهتزده نگاهش كرد.
نرگس نفس عمیقی كشید و پشت به نگهبان با صدایی آهسته گفت: «میخوان شوهرم بدن»
ـ ....................
ـ بهادر، خیلی وقته حرفش بود پسرِ عموم، گفته بودم.
ـ ....................
ـ زنگ نزدم دعوام كنی. فكر كردم هنوز وقتش نشده، واسه همین جریانِ تو رو نگفتم.
ـ ....................
ـ سلیمان، تو خوبی. ولی خودت میدونی هنوز سر مذهب به توافق نرسیدیم به بابام چی میگفتم یه پسر كرد سنّی را میخوام آن وقت...
ـ .....................
ـ همون بحث همیشگی، تو رو خدا سلیمان الان وقتش نیست یه كاری بكن.
ـ ....................
ـ من، من، نمیدونم.
ـ ....................
ـ بیای شیراز با من؟
صدای ممتد بوق پیچید توی گوشی، نرگس، بهت زده تلفن را نگاه كرد، كارت را كشید بیرون و با حرص انداختش روی زمین.
كمی توی راهرو راه رفت، بعد برگشت بالا، رفت توی اتاق، چراغ روشن بود و سكوتی سرد و سنگین توی اتاق وول میخورد، سوسن خم شده بود روی كتاب و خودش را عقب و جلو میانداخت انگار، بهاره پتو را كشیده بود تا روی سرش و نفسهای منظمش پتو را بالا و پایین میبرد. نرگس نشست روی تخت، كتاب را باز كرد و گذاشت جلوی چشمانش، ورقههای كتاب شروع كردند به طبله كردن و بالا آمدن.
از گلدستههای مسجد صدای اذان بلند شد. خودش را كشید تا خوابگاه، نرگس چانهاش را از روی زانوهایش بلند كرد. كتاب را از پیش پایش برداشت و انداخت روی طاقچه. چند لحظهای به صدای اذان گوش داد. بعد بلند شد. بیصدا وضو گرفت. سجادهاش را پهن كرد گوشه اتاق. پیشانیاش روی مهر بود. حرف نمیزد. بیخ گلویش هم آمده و كلمه نمیتوانست خودش را بیرون بكشد. از همان پیشانی همراه عرق و هقهق گریه ناگفتهها را ریخت روی مُهر. بعد زمین تكان خورد انگار، پیشانیاش از روی مهر افتاد روی سجاده، سیب گاز زده از روی تخت قِل خورد و آمد تا پیش زانوهای نرگس. جای دندانهایش روی سیب، قهوهای شده بود. به دلش بد آمد. پیشانی را بلند كرد و نكرد كه تكانی شدیدتر، از سجاده كشیدش بیرون. زمین لرزید. انگار، حتی فریاد هم، از گلویش نیامد بیرون. چهار چنگولی خودش را كشاند كنج اتاق.
دستهایش را حایل گوشها و سرش كرد. فكر نمیكرد. حرف نمیزد. پاهایش را فشار میداد به زمین و بعد انگار زیر پایش خالی شد. زمین فرو رفت و او هم. همانطور مچاله، گوشهایش پر شد از صدا. صداهای محو گریه میآمد و او حتی گریه هم نمیكرد. تنش توی هم گره خورده بود. فكر كرد از روزی كه برای اولین بار تاتیتاتی كرده، زمین همینطور میلرزیده انگار، بعد همهجا آرام شد و نرگس هنوز میلرزید. كمی سرش را از وسط زانوها بالا كشید. همهجا تاریك بود و سیاه. هوا پر بود از ذرات خاك. صدای ناله میآمد، محو، از همه جا انگار. سرش را بالاتر برد. خورد به چیزی. سرش افتاد روی سینه. بعد یاد پاهایش افتاد. زانوهاش قفل شده بود. یك پایش را با دست سایید و آرام كشیدش رو به جلو. خورد به چیزی سفت، انگار، آهن، چوب. ندید. همانطور توی گره تنش نشست.
حالا فكرش همه جا بود، پیش سلیمان، سوسن، بهاره. فاطمه، نگهبان دم در، و زلزله و بچههای خوابگاه و توی ذهنش رفت تا پای منارههای ارگ و كوچههای خاكی و دیوارهای كاهگلی و...، دوباره زیر پایش لرزید و جایش تنگ شد و گره تنش توی هم رفت.
چشمهایش الو گرفته بودند. تا میگذاشتشان روی هم، زمین گهواره میشد. انگار، چیزی خاطرهای، تصویری، كلامی بر او هجوم آورد. فكر كرد دلش میخواهد زنده بماند، حتی اگر عروس بهادر شود. باز چشمهایش داغ شد از آب شور. نفس عمیقی كشید و هوا را با فشار از دهانش بیرون داد. صدایی شنید محو، دور، مثل هاپهاپ یك سگ، دلش گرفت. اگر كسی پیدایش نمیكرد تا روز قیامت... . تكانی خورد و چیزی افتاد روی انگشتهای پایش. درد پیچید توی تنش، خسته بود، بیرمق، چشمهایش را بست.
همهجا پر شد از لامپهای رنگی و خودش پوشیده در لباس سپید، به همراه سلیمان از پلههایی بالا میرفت، بعد بهادر آمد. دستش را كشید و او محكم چنگ انداخت، به شانه سلیمان. بهادر دستش را محكمتر كشید. دست سلیمان از ته كنده شد، سیاهی پر شد از رنگ سرخ. تكانی خورد. چشمهایش را باز كرد. صدای هاپهاپ سگ آمد تا بالای سرش و بعد صدای قدمهایی كه سنگین بود، كوبیده شد توی سرش. انگار، كسی حرف میزد. دور بود. حرفهایش را خوب نشنید. صدا و مرد ایستادند بالای سرشو پاها مثل میخ كوبیده شد توی مغزش و سرش درد میكرد و چشمهایش الو گرفته بود و صدا دو تا شد و میخها چهار تا و سرش سنگین شد و مغزش تیر كشید. صدا از دور داد زد: «اینجا كسی زندهس یكی از دانشجوها داره نفس میكشه»
و نفسش را با فشار داد بیرون و انگار توی تاریكی نوری سبز دید و خودش را به زور جابهجا كرد.
بعد انگار سدی شكسته شد، صدای صدها پا و همهمه و فریاد، كسی التماس میكرد مردم جلو نیایند انگار. و مردم و پاهاشان آنجا بودند، بالای سر او و سنگینی، ریخت توی مغزش و رفت توی گلو و سینهاش و نفسش تنگ شد، ترسید، دهانش را باز كرد و خواست فریاد بزند كه صدای پاها ریخت توی دهانش و گره تنش كور شد و دستش بالا نیامد و چشمانش باز بود و انگار نبود و همه جا سیاه بود و زمان به قیامت رسید انگار.
منبع: سوره مهر - مجله ادبيات داستاني
/س