عوامل تضادهای سیاسی(3)

تحول شيوه هاي صنعتي خود من حد ذاته ، به سوي حذف مالکيت خصوصي کهپ ايه نظامهاي توليدي گذشته است و نظام توليدي سوسياليستي گرايش دارد که به عقيده مارکسيستها به مبارزه طبقات پايان مي دهد و پس از مرحله بينابيني ديکتاتوري طبقه ي کارگر به اضمحلال دولت مي انجامد . هر نظام توليدي ( يا نحوه ي مالکيت ) چندين نوع رژيم سياسي ، يعني چندين شکل مبارزه طبقاتي به دست مي دهد .
چهارشنبه، 16 ارديبهشت 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عوامل تضادهای سیاسی(3)
عوامل تضادهای سیاسی
عوامل تضادهای سیاسی(3)





تحول شيوه هاي صنعتي خود من حد ذاته ، به سوي حذف مالکيت خصوصي کهپ ايه نظامهاي توليدي گذشته است و نظام توليدي سوسياليستي گرايش دارد که به عقيده مارکسيستها به مبارزه طبقات پايان مي دهد و پس از مرحله بينابيني ديکتاتوري طبقه ي کارگر به اضمحلال دولت مي انجامد . هر نظام توليدي ( يا نحوه ي مالکيت ) چندين نوع رژيم سياسي ، يعني چندين شکل مبارزه طبقاتي به دست مي دهد .
در اينجا بايد برخي مفاهيم بحث شده ي گذشته را دوباره مورد بررسي قرار داده نظريه سازان مارکسيست معاصر در انواع دولتها را با اشکال دولتها در برابر هم قرار مي دهند . انواع دولتها با نظام طبقاتي معيني انطباق دارند . شمار انواع دولتها چهار است : دولت برده داران ، دولت فئودال ، دولت بورژوازي و دولت سوسياليستي در درون هر يک از اين انواع ، چندين شکل دولت يعني رژيم سياسي وجود دارد . دولت برده داران باستان گاه استبدادي از نوع استبداد از نوع استبداد مصري يا ايراني ، زماني يک حکومت خود کامه از نوع حکومت خودکامه ي يونان و زماني يک دمکراسي از نوع دموکراسي يوناني و هنگامي يک امپراطوري از نوع امپراطوري بود . دولت فئودال از عدم تمرکزي مبتني بر تيولهاي مستقل از يکديگر به سوي يک نظام پادشاهي متمرکز از نوع لوئي چهاردهم تحول يافت . دولت بورژوا . گاهي يک دموکراسي غربي و زماني يک رژيم فاشيستي است در دولت سوسياليستي مبتني بر ديکتاتوري طبقه کارگر ، مي توان رژيم شوروي و رژيمهاي دموکراسي توده اي را از يکديگر متمايز ساخت . 2 ـ تضادهاي اساسي و تعارضاهاي فرعي بد گمان مارکسيستها ، در درون هر نوع دولتي ، تضاد اساس پيوسته همان است که بود . مبارزه ي اساسي در دولت باستاني هميشه از پايان و بردگان ، در دولت فئودال خانها و سرخها ، در دولت سرمايه داري بورژواها و کارگران را در برابر هم قرار مي دهد . در همه ي اين احوال ، تعارض ، ماکلان خصوصي و مسائل توليد را با آنهايي که براي زيستن فقط نيروي کار خود را دارند به مخالفت وا مي دارد . ولي اين مبارزه اساسي ، بر حسب اشکال دولتها ، در درون هر يک از انواع آن جنبه هاي مختلفي به خود مي گيرد . بدينسان ، در دولت قرون وسطايي سرخها در درون هر تيولي به طور جداگانه و غالباً بدون هيچ تکيه گاهي در ضديت با خانها به بورژوازي شهرها يا بد شاه تکيه مي کردند و بدينسان مي توانستند مبارزه هاي کلي تري را در سطح وسيعتري دامن بزنند در دولت سرمايه داري مبارزه بورژوا به کارگر در دموکراسي غربي و رژيم فاشيستي شکل مشابهي ندارد ، يعني در دموکراسي غربي ، مبارزه توسط احزاب جريان مي يابد و کارگران مي توانند آزادانه تشکيلات خود را گسترش دهند . در حالي که در رژيمهاي فاشيستي تسلط بورژوازي خشن و بي امان است و مقاومت کارگري شکل پنهاني و خشني به خود مي گيرد .
از سوي ديگر ، تضادهاي فرعي يا « تعارضها » هميشه بد تضادهاي اساسي که بر پايه مبارزه طبقات استوار است ، علاوه مي شود . هرگز مبارزه ي طبقاتي ، فقط در يک تعارض ميان دو طبقه خلاصه نمي شود :
هرگز اين نمونه محض و خالص با واقعيت ملموس منطبق نيست . گفتيم که در کنار دو طبقه ي اصلي که با نظام توليدي موجود ف انطباق دارند کمابيش طبقاتي به حيات خود ادامه مي دهند که به نظام توليدي موجود ، انطباق دارند کمابيش طبقاتي به حيات خود ادامه مي دهند که به نظام توليدي گذشته کد کاملاً از ميان مرفته است ، بستگي دارند . بدينسان در رژيم سرمايه داري ، اشراف زمين دار و دهقانان يافت مي شوند . همچنين طبقاتي که با نظام توليدي آينده انطباق دارند و به تدريج نخستين عناصر آن شروع به چهره نموده مي کنند ، يافت مي شوند . بدين ترتيب ، در جوامع فئودال ، بورژواما وجود داشتند . طبقات رو به طلوع و طبقات رو به زوال با طبقات اساسي به صور مختلف ، از در اتحاد در مي آيند و بر حسب منافع خود گامي با اين يک و زماني با آن ديگر ، وحدت مي پذيرند . ديگر آنکه هيچ طبقه اي به طور مطلق همگن نيست و هر کدام از اين طبقات پيوسته از عناصر گوناگون ترکيب يافته اند که غالباً بعض آنها با بعض ديگر در تعارضند . مغازه داران عليه صاحبان فروشگاههاي بزرگ ، صاحبان صنايع عليه بانکداران کارمندان عليه کارگران و جز آنها در درون هر طبقه اي تناقضاتي وجود دارد ، بر زمينه ي مبارزه ي طبقاتي نقشهاي متنوع و گوناگوني حک شده است .
ب 2) ارزشيابي نظريه مارکسيستي ـ ارزش نظريه مارکسيستي در اين است که نشان داد مبارزه ي طبقاتي يکي از عوامل اساسي تضادهاي سياسي است . ولي عيب آن در اين ادعاست که اين عامل هميشه و همه جا عامل اصلي است و ساير عوامل نسبت به آن جنبه فرعي و ثانوي دارند . اين امر در برخي از ادوار تاريخي با واقعيت تطبيق مي کند ، نه در همه ي موارد . 1 ـ خصيصه مسلط مبارزه ي طبقات در قرن نوزدهم و آغاز قرن بيستم ـ در قرن نوزدهم يعني در زماني که مارکس نظريه ي خود را ابراز کرد و در آغاز قرن بيستم در پيشرفته ترين جوامع اروپايي غربي ، تعارضهاي سياسي ، بيش از هر چيز تعارضهاتي ميان طبقات به معني مارکسيستي کلمه بودند . مخالفت محافظه کاران با آزادمنشان سياسي بيش از هر چيز مخالفت طبقه ي اشراف با بروژوازي است . طبقه دهقان نقش « طبقه ي پشتيبان » اشراف را انجام مي دهد . مخالفت آزادمنشان ( اقتصادي ) و سوسياليستها مخالفت ميان عوامل ديگري ني زدخالت داشته اند . عوامل مذهبي ، ملي نژادي و نظاير آن . اينگونه عوامل ، در قياس با عوامل طبقاتي ، در مرحله ي قانوني قرار دارند و در غالب اوقات سرپوشي براي حفظ منافع طبقاتي هستند . در آن هنگام که مارکس مي نوشت و در آن زمان که دکتر ينش توسعه مي يافت اين عقايد تقريباً به درستي حرکت اساسي مبارزه هاي سياسي را بيان مي کرد . ولي به قابل اعمال بودن عقايد و در همه ادوار تاريخ اطمينان کمتري هست .
حتي در قرن نوزدهم و در ابتداي قرن بيستم که مبارزه ي طبقاتي جنبه ي مسلط دارد . ولي تنها عامل تضادهاي سياسي نيتس ، رقابتهاي ملي ، تعارضهاي مذهبي يا مسلکي و امثال آنها همانگونه که ديديم نقش مهمي را ايفا مي کنند . مارکسيسم آن را انکار نمي کند ولي مدعي است که عوامل ديگر تضادها خود مشتقي از مبارزه ي طبقاتي هستند . مذاهب و مسلکها نقابي بر چهره ي منافع طبقاتي هستند و به همين منوال است مضمامين ملي و نژادي و نظاير و نظاير آن . اين تحليل تا حدودي مي تواند درست باشد . دين تا حدودي « ترياک » خلق است که ستم ديدگان را وادار به صبر و به صاحبان امتياز خدمت مي کند ولي همين دين چيز ديگري هم هست . توجه باطني « به عالم بالا » فقط پرتوي از مبارزه ي طبقات نيست . وطن دوستي ؟ آن مي آيد تا همبستگي تصنعي ميان ستمگران و ستمديدگان يد ملت واحد ايجاد کند ، ولي در عين حال ، احساس بستگي طبيعي به کشور محل تولد نيز هست .
2 ـ اهميت نسبتي مبارزه طبقاتي ـ در همه ي ادوار تاريخي ، عوامل مبارزه ي طبقاتي را مي توان يافت . ولي اين مبارزه ها ، داراي اهميت نسبي هستند . خصيصه ي اساسي و مسلطي که در قرن نوزدهم و آغاز قرن بيستم در تعارضهاي سياسي داشتند ، هميشه خيلي روشن نيست .
در اغلب اوقات ، پيش از قرن نوزدهم ، توده هاي مردم مبارزه هاي سياسي بيرونند اين توده ها استثمار مي شوند ولي نه امکانات تفکر براي فهميدن استثمار خود و تهيه مقدمات براي رها شدن از آن را دارند و نه وسايل مادي مبارزه عليه آن را مبارزه هاي سياسي در قالب گروه محدود زبدگان جريان مي يابد و در اين مبارزه ها ، اختلاف طبقاتي غالباً خيلي ضعيف است . طوايف و بخشهاي رقيب که با هم براي قدرت به نزاع بر مي خيزند ، به هيچ وجه بر طبقات تکيه ندارند ، رقابتهاي ملي يا سلسله پادشاهان ، تعارض هاي مسلکي يا ديني ، نزاعهاي طايفه اي ، رقابتهاي شخصي از مبارزه ي طبقاتي اهميت بيشتري دارند . اينان به طور فرعي به مبارزه طبقاتي تکيه مي کنند ، مثلاً هنگامي که برخي از قبايل در حال مبارزه در پي آنند که بر توده هاي مردم تکيه کنند تا قبايل ديگر را شکست دهند . يا هنگامي که اين توده ها خود را در شورشهاي خشونت باري بي نتيجه درگير مي کنند . پس چنين به نظر مي رسد که تعارض هاي طبقاتي در زندگي سياسي پيش از قرن نوزدهم نه عمومي هستند و نه بيان شده .
با اعتلاي عمومي سطح زندگي که مشخصه ي جوامع صنعتي قرن بيستم است تعارضهاي طبقاتي کاهش مي پذيرند . ولي بر خلاف نظر برخي از نويسندگان از ميان نمي روند . به نظر مي رسد که نابرابري جوامع صنعتي غربي سال 1966 از جوامع سال 1866 کمتر است . ولي معذلک اين جوامع باز هم بسيار نابرابرند . منحني درآمد ملي واقعي در اتحاد جماهير شوروي پايين تر از کشورهاي سرمايه داري است . نابرابري طبقات در غرب از ميان نرفته است نظريه ( فقير سازي ) مطلق مزدوران ديگر به هيچ وجه در سرمايه داري متجدد قابل تاييد نيست . ولي بر عکس « فقير سازي » نسبي ظاهراً مستقر شده است . سهم مزدور در مجموعه در آمدها با توجه به افزايش تعداد مزد بگيران مي رود تا به جاي افزايش کاهش پذيرد . ديگر آنکه ، نابرابري امکانات به جاي خود باقي است . و بررسي جامعه شناختي چنان نشان مي دهد که ؟ راهنماي براي رسيدن به شبکه هاي اصلي سرمايه داري هستند . طبقه اي که به اندازه ي کافي بسته باشد تسلط مستمر خود را بر زندگي اقتصادي و سياسي ادامه خواهد داد . موسسات خصوصي غرب چون گذشته تحت سلطه ي سرمايه داران بزرگ قرار دارند . اين سرمايه داران هميشه نفوذ فراواني در دولت دارند . البته ديگر اربابان مطلق دولت نيستند . چرا که انتخابات همگاني آزادي مطبوعات ، احاب سياسي و سنديکاها قدرت سياسي و سنديکاها قدرت و سياسي آنان را محدود مي کنند . ولي قدرت سرمايه داران باز هم بسيار زياد است نابرابري ميان سرمايه داران و بي سرمايه ها و تسلط گروه نخست بر گروه دوم همراه پايه اصلي کشور غرب را تشکيل مي دهد . مبارزه طبقات ادامه دارد ولي به شکل نوين آن که داراي خشونت کمتري است .
2 ـ تعارضهاي نژادي ـ پاره اي از تضادهاي سياسي مولود تعارض نژادها هستند . مثلاً مبارزه هاي خشونت بار ميان قبيله ها ، در برخي دولتهاي آفريقايي . بايد اين تعارض هاي واقعي نژادي را از نظريه هاي که در نابرابري ادعايي نژادها پايه اساسي تضادهاي سياسي را مي بينند ، متمايز ساخت .
الف ـ نظريه هاي گوناگون نژادي ـ انسان از ديدگاه علم جانورشناسي نوع بي همتايي است به نام اوموسابين . ولي اين نوع موجود همانند بسياري از انواع ديگر به چندين گونه ثابت با ويژگيهاي فيزيکي موروش تقسيم شده است که نام آن نژاد است . نظريه هاي نژادگرا اثبات مي کنند که نژادهاي بشري داراي استعدادهاي ذهني و اجتماعي گوناگون و نابرابري هستند . شايد برخي از نژادها از جهت زيستي فروتر از ساير نژادها باشند و مخصوصاً توانايي سازمان دادن و حفظ جوامع متجدد را در سطح عالي نداشته باشند .
ولي خود ، اين ناتواني را قبول ندارند . بدينسان تعارض نژادهاي پست و نژادهاي برترند که لياقت و ظرفيت حکومت کردن را در جهت خير و صلاح عمومي و پيشبرد تمدن دارند ، نژادهاي پست تر از انجام اين کار عاجزند . ولي نمي خواهند بر پستي خويش گردن نهند . پس با نژادهاي برتر به مبارزه بر مي خيزند تا جلو تسلط اينان را بگيرند . اين تعارض همانند تعارض ميان زبدگان و توده ها در بينش محافظه کارانه است که در سطح جماعت در نظر گرفته شده باشد ، نژادهاي فروتر با توده هاي انطباق دارند .
الف ) نظريه هاي پستي نژادهاي رنگين ـ نخستين شکل نژاد پرستي نظريه برتري نژاد سفيد پوستي و پستي نژادهاي رنگين است . اين نظريه گونه هاي متنوعي به خود مي گيرد .
1 ـ نظريه هاي گوناگون پستي نژادهاي رنگين ـ تنها نقطه اشتراک آنها برتري نژاد سفيد و پستي ساير نژادهاست . ولي پستي را نيز بر حسب طبيعت رنگ ، درجاتي است اين درجات بر اساس کشورها تغيير مي کنند . به طور کلي نژادپرستان چنين گمان دارند که سياهان به زحمت ياراي آن دارند که از حد بنيانها قبيله اي فراتر روند . زرد پوستان را امکان آن هست که تا سر حد دولتهاي پيچيده پيش بروند ، بي آنکه بتواند به اين دولتها شکل دموکراتيک بخشند . بيشترين کاري که از دستشان ساخته اين است که تنها به سطح ملل اروپايي قرون هفدهم و هجدهم برسند . در ايالات متحد آمريکا ، از ميان در « رتگينها » هنديها ( سرخپوستان ) از همه بيشتر مورد توجه و احترامند . اگر داشتن « خون سياه » در ؟ موجب شرمساري است ولي در آن کشور داشتن اجداد ؟ بر قدر و قيمت مي افزايد ، همانگونه که در اروپا ريشه ي عناوين ؟ را با جنگهاي صليبي مي رسانند . اين امر تقريباً معادل با « خون آبي » است . ولي اين داوري داراي يک خصيصه محلي است . با اين وصف در اکثر اوقات نژاد زرد است که نژادپرستان آن را در بالاي قبه نژادهاي رنگين مي گذارند . بي شک در مورد نژاد زرد بايد اين واقعيت را در نظر گرفت که تمدن چيني مدتهاي مديدي است که شناخته شد . و دشوار است بتوان خصيصه توسعه يافته ي آن را فراموش کرد . ولي براي جبران آن نژادپرستان بر معايب ويژه نژادهاي زرد نيز زياد اصرار ورزيده اند . از قبيل : بي رحمي ، دوروئي و نظاير آن .
مردم اروپا از دورانهاي باستان ، نژادهاي زرد و سياه را مي شناختند . معذالک نژاد گرايي سفيدان ، پديده اي نسبتاً جديد است و همراه با فتوحات استعماري و استثمار کشورهاي مستعمر به وجود آمده و توسعه يافته است . ظاهراً يکي از نخستين نظريه سازان نژاد گرا ( خوان جينش د . اسپول ودا ) است که در سال 1550 با توصيف فروتري و تباهي برميهاي آمريکا « اثبات کرد که « موجودات عقلايي » نيستند و نتيجه گرفت که « همانقدر با اسپانيائيها تفاوت دارند که ميمونها با انسان متفاوتند » . نژادگرايي عليه سياهان همراه با بردگي آفريقائيان فزوني گرفت و براي آباداني و مستعمره ها آمريکا به کار گرفته شد . آمريکا پنجاه ميليون انسان را از ماوراء بحار به آمريکا انتقال داد . که هنگام مسافرت بيست و پنج ميليون نفر از آنها مردند . اين نژادگرايي حتي توسط کشيشهاي انگليکان به ويژه روحاني تومسون دفاع شد که در سال 1772 چنين گفت : « بازرگاني برده هاي سياه در سواحل آفريقا ، اصول انسانيت و قوانين دين مبين را محترم مي شمارد » روحاني جي ، پريست که در سال 1852 کتابي تحت عنوان : انجيل براي دفاع از بردگي انتشار داده و نظاير آن . در قرن نوزدهم با موج دوم فتوحات استعماري ، نژاد گرايي با ديگر گسترش يافت جنگهاي استعمار زدايي قرن بيستم نيز بدان نيروي تازه اي بخشيد . امروزه در کشورهاي چند نژادي که پله اقليت سفيد پوست ، مشغول اعمال قدرت است و از سقوط تسلط خود به وسيله ي اکثريت رنگين هراسي دارد ، اين نژاد گرايي بسيار قوي است . از يک سو جنوب ايالات متحد آمريکا و از سوي ديگر آفريقاي جنوبي نژاد پرست مترين دولتهاي جهان کنوني هستند . بديهي است که واکنش اين نژادگرايي ضد سياه يا ضد زرد ، گونه ضد نژادگرايي در ميان مردمان رنگين پوست هنگام رسيدن به استقلال پديد مي آورد . ژان ژند شاعر به نيکي اينگونه احساسات را تحت عنوان کاکاسياه ها بيان کرده است .
ب 2 ) ـ نظريه ي فروتري يهوديان ـ ضديت با نژادهاي شکل دوم نژاد گرايي است ، اين همان چيزي است که بيشترين زياده روي ها را به وجود آورده است . زيرا شش ميليون کليمي ، به دست نازيها در آلمان ما بين سالهاي 1933 تا 1945 قتل عام شدند . نظريه هاي ناسيونال سوسياليستي خود نوع ويژه اي از ضديت با نژاد سامي حرا بر پايه مفهوم يک نژاد « آرايايي » که برتر از ساير نژادهاست قبول کرده بودند که کليميان ، به تمام معني ضد آريايي در نظر گرفته شده بودند .
1 ـ نظريه هاي ضد يهودي به معني اخص کلام ـ چنين به نظر مي رسد که نظريه ي ضد يهود در قرون وسطي ، احتمالاً به دنبال يک تعصب مذهبي شديد به وجود آمده باشد . يهوديان مسئول مرگ حضرت مسيح در نظر گرفته شده بودند و بدين عنوان مردمي نفرين شد . را تشکيل مي دادند . اين احساسات مردم که به وسيله ي آموزش کليسا تلقين شده بود ، توسط پادشاهان و شاهزادگان هم به کار گرفته شده و هم تند و تيز مي شد تا مصادره ي اموال يهوديان را توجيه کند . چرا که دکترين مسيحي قرون وسطايي وام با بهره ( ربا خواري ) را تحريم کرد ه بود و تنها غير مسيحيان بودند که مي توانستند بانکداري باشند . يهوديان اين وظيفه اجتماعي را به طور بسيار طبيعي انجام مي دادند ، وظيفه اي که توسعه اقتصادي در پايان قرون وسطا به آن اهميت روزافزوني بخشيده بود . ضد يهود گرايي در نخستين شکل خود بيشتر جنبه ي مذهبي داشت تا نژادي ، بازگشت از دين موسي بلافاصله شخص يهودي را در گرو مسيحيان جاي م يداد . ضد يهودي گرايي فرانسوي در پايان قرن نوزدهم و آغاز قرن بيستم « موضوع دريفوس » نيز هميشه جنبه ي نژادي خالص نداشت . مورا با دادن تعريفي از يهوديان توسط خصيصه ي نيمه مطيع و نيمه سرکش آنها ، همين نظر را درباره ي ايشان مي دهد . زيرا هنگام سخن گفتن از تمدن به عوامل اجتماعي ـ تاريخي تمسک مي جويد تا عوامل زيستي . نظريه ي نزاد گرايانه ضد يهود به ويژه در دوره ي معاصر ، توسط ناسيونال سوسياليسم گسترش يافته است . اين نظريه با نظريه ي ديگر نژادي يعني آريايي گرايي ربط دارد .
2 ـ ريشه هاي نظريه نژاد آريايي ـ نظريه هايي که تاکنون بيان داشتيم هر چند غلط باشند و در صفحات بعد نادرستي آنها را نشان خواهيم داد . دست کم بر برخي واقعيتهاي تکيه دارند . مثلاً يک نژاد سفيد سياه و يک نزاد سياه و يک نژاد زرد وجود دارد که مي توان آنها را از هم باز شناخت ، دين يهود هم هست که از آن برخي عادات و سنتهاي به وجود مي آيد . نظريه هاي مربوط به نژاد آريايي ، برعکس کاملاً سرگيجه آور است . چرا که هيچ کس هرگز نژاد آريايي را نديده است ، هيچ کس هرگز توفيق تعريف آن را نيافته است . در سال 1788 زبان شناسي به نام جونز که از شباهتهاي ميان سانسکويت يوناني ، ( لاتين ، آلمان و ؟ کليه خورده بود ، فکر کرد که همه ي اين زبانها ريشه ي مشترکي است و از يک مادر زبان که براي ما کاملاً ناآشناست مشتق شده اند . در سال 1813 توماس يونگ اين زبان مادر را هند و اروپايي نامگذاري کرد در سال 1861 اف مارکس مولر مردمي را که به اين زبان سخن مي گفتند « آريايي » ناميد . ولي بعداً توضيح داد که تعريف از مردم آريايي فقط جنبه ي زبان شناختي دارد . مارکس مولر چنين نوشت : به عقيده ي من نژاد شناسي که از « نژاد آريايي از « خون آريايي » از چشم و موي آريايي » سخن مي گويد ، به همان اندازه مرتکب غلط فاحش مي شود که اگر يک زبان شناسي از فرهنگ دوليکوسفال يا دراز سران يا از صرف و نحو براکي سفال يا گرد سران سخن گويد . به هر حال هر چه بوده ، علامت داده شده بود .
در باب خاستگاه اين نژاد آريايي مي توان تا بي نهايت سخن گفت . شمارش ساده ي فرضياتي که در اين باب عنوان شده است ، مي تواند پوچي آن را بنماياند . در سال 1840 پوت چنين نتيجه گرفت که آرياييها از دره هاي سيحون و جيحون آمده اند . در سال 1868 بن فري سرچشمه ي آنان را از شمال درياي سياه ، ميان دانوب و درياي خزر انگاشت . در سال 1871 جي سي کنوک اصل آنان را از محلي بين درياي شمال و اورال دانست . در سال 1890 دي سي برينتون آنان را از اهالي آفريقاي شمالي به شمار آورد . در 1892 وي ، گوردون چايلد آرياييها را از مردم روسيه جنوبي شمرد . در آغاز قرن بيستم کي . اف . جوهنسن مهد آنان را کرانه هاي بالتيک گرفت . در 1921 کوسينا با دقت کمتري آنان را فقط در شمال اروپا جاي داد . در سال 1922 پيتر جيلز مسکن اصلي آنان را مجارستان شمرد و هکذا ...
3 ـ از نظريات نژاد آريايي تا يهود گرايي ـ دو نويسنده ، افسانه هاي نژاد آريايي را ضمن استنتاجهاي کاملاً متفاوت به مردم شناساندند . نخستين آنها آرتودو گوبينو ( 1882 ـ 1816 ) يک فرانسوي هوادار سلطنت قانوني خانواده ي بوربون ، ضد آزادمنشي و ضد دموکراسي است که آزاديخواه معروف آلکسي دوتوکوي هنگامي که وزير امور خارجه در جمهور دوم بود ، ولي را در دفتر خود استخدام کرد . گوبينو ، سپس حرفه ي ديپلمات پيشه ي خود کرد . کتاب اساسي وي زير عنوان گفتگويي در باب نابرابري نژادها بشري ( 1855 ـ 1853 ) افسانه ي آرياييها را براي توجيه نابرابري اجتماعي در درون هر يک از ملتها به کار گرفت . ميان اشراف و مردم عادي اختلاف نژادي هست . اشراف اروپايي همه از آرياما « يعني نژادي که بر حسب طبيعت ، مسلط است و تمدن را از او خلق کرده است » . منشعب مي شوند . برخي از شاگردان گوبينو چون واشردولاپوژ و آمدن کوشش کردند تا اين نظريه ها را از ديدگاه علمي مورد بررسي قرار دهند و بدين منظور از علم آمار برپ ايه ي اندازه گيري جمجمه هاي انساني مدد گرفتند . از اين جاست که قانون ادعايي جامعه شناختي آمدن پايه گرفت که بر اساس آن درازسران ( يعني آرياييها ) در شهرها بيشتر از روستالها هستند . بعدها معلوم شد که اين قانون يکسره نادرست است ، دومين پايه گذار آريايي گرايي هوستون استيوارت چمبرلن ( 1927 ـ 1855 ) پسر يک فرمانده ي نيروي دريايي ، دوست و سپس داماد واگنر بيمار عصبي و ستايشگر شيداي ژرمنها ( که در سال 1916 ، در بحبوبه ي جنگ به تابعيت آلمان درآمد ) است . در سال 1899 در اثر عظيم يک هزار و دويست صفحه اي خود زير عنوان « پايه هاي قرن بيستم » با استفاده از افسانه ي مردم آريايي به موج آلمانيها پرداخت . اين نويسنده ، به جاي اينکه مانند گوبينو آرياييها را با يک طبقه يعني آريستو کراسي يکي بداند ، آنان را با يک ملت يعني آلمان يکي دانست و چنين نوشت : « تتون » روح تمدن است . اهميت هر ملت به عنوان قدرت زنده ي امروزي متناسب با خون اصيل آلماني جمعيت آن است » . از سوي ديگر ، چمبرلن کوشيد تا نشان دهد که همه ي نوابغ بزرگ عالم بشريت حتي ژول سزار ، اسکندر کبير ، جيوتو ، لئوناردو داوينچي ، گاليله ، ولتر ولاووازيد ، خون آالمايان باستان را در رگ داشته اند . به نظر وي شخص مسيح نيز از آلمانيان باستان بوده است . « هر که ادعا کرده است که مسيح يهودي بوده است يا بلاهت خود را نشان داده و يا اينکه دروغ گفته است ... مسيح يهودي نبوده است .
4 ـ ضد يهودي گرايي نازي ... آلماينها مشتاقانه نظريات چمبرلن را که هدفهاي توسعه طلبانه آنان را توجيه مي کرد ، مي پذيرفتند . گيوم دوم چندين بار مولف اين نظريات را به دسترام دعوت کرد ، با او غالباً مکاتبه داشت و به او نشان صليب آهنين اعطا کرد . آدولف هيتلر در سال 1923 کمي پيش از آن که کتاب « نبرد من » را به رشته ي تحرير درآورد ، با چمبرلن که در آن ايام پير شده بود ، ملاقات کرد . هيتلر تنها رجل سياسي بود که در مراسم تدفين وي در سال 1977 شرکت کرد . نهضت ناسيونال سيوسياليست ، نظر علمي چمبرلن را پايه عقايد خود قرار داد .
با اين همه ، ناسيونال سوسياليسم آن را به تدريج در جهت يک ضد يهود گرايي بي کم و کاست ، تغيير داد . چمبرلن ضد يهود گرايي را « ابلهانه و منوجز کننده » اعلام کرد . وي يهوديان را نه چون « پست تر » از آلمانيهاي اصيل بلکه افرادي متفاوت عنوان مي کرد . معذالک ، انواع دشنامهاي ناهنجار بر آنها نثار مي کرد . ولي به هر تقدير آنان را مرکز دکترين خود قرار نداد . ولي ، هنگامي که هيتلر مي خواست اين دکترين را اجرا کند ف مشاهده کرد که غير ممکن است . اين ادعا که همه آلمانيهاي « آريايي » به معني نژادي کلمه يعني دراز سر بلند اندام ، با موهاي روشن و چشمان آبي هستند ، ناممکن بود . و اين تعريف براي روساي نازي که هيچ کدام شان اينگونه خصيصه ها را نداشتند ، ناراحت کننده بود . بالمال به اين نتيجه رسيدند که آريايي را فردي غير يهودي تعريف کنند و تاريخ را از زاويه ي مبارزه ميان اين دو نژاد ببينند . افسانه ي نژاد آريايي بدينسان به کار جوان سازي نظريات ضد يهودي آمد .
ج 3 ) ـ ساير نظريات نژادي ـ نظريات ديگر نژادي انعکاس کمتر و خوشبختانه عواقب کمتري هم داشته اند . از ميان اين نظريات به چند نظريه که در کشور فرانسه يا در بريتانيا پا گرفتند ، اشاره مي کنيم .
1 ـ نظريه هاي مربوط به دو نژاد فرانسوي در قرن نوزدهم ـ خشونت تضادهاي سياسي در قرن نوزدهم يعني در کشوري که هواداران انقلاب و رژيم سابق بي رحمانه با يکديگر به زد و خورد پرداخته بودند ف برخي از تاريخ دانان جامعه شناسان را بر آن داشت تا چنين بيانديشند که دو نژاد مخالف در کشور ما با هم مي جنگند . گيز و نظريه ي اگوستن تي يري را که در کتاب « نامه هايي در باب تاريخ فرانسه » بيان شده بود ، پذيرفته بود . بنابراين نظريه ، طي قرون و اعصار مبارزه دو نژاد در کشور فرانسه ادامه داشته است . گالو ـ رومن ها يعني ساکنان نخستين اين سرزمين و فرانکها يعني فاتحان ژرمني : گالو ـ رونها در ميان روستاييان و طبقه ي سوم و فرانکها در ميان اشراف ، يافت مي شوند . پيکار بي رحمانه اي که در ميان محافظه کاران و آزاديخواهان بعد از سال 1789 جريان دارد ، يکي از اشکال اين دشمني کهن است . گالو رومنها ، طبعاً بيشتر هواخواه آزادي و دموکراسي اند و فرانکهاي بيشتر به نظامهاي مقتدر و اشتراکي که با روحيه ي ژرمني سازگار است ، دلبستگي دارند .
روشن است که اين نظريه يکي از سرچشمه هاي فکري گوبينو است .
2 ـ نظريه هاي « سلتيسم » ـ پس از شکست سال 1871 ، نظريات چندي در باب نژاد سلت در کشور فرانسه چون واکنش ضد ژرمني و در بريتانياي کبير توسط گالواما يا اسکاتلنديها به عنوان واکنش ضد انگليسي گسترش يافت . در سال 1872 ، کاتر فجز طبيعي دان ، چنين مي گفت که پروسيها « آريايي نيستند ، بلکه مغولند » . زيست شناسي به نام بروکا در سال 1871 چنين پنداشت که ملت فرانسه « ملتي » است و نژاد سلتي از نژاد ژرمني برزتر است . لذا با استفاده از استدلالهاي ضد نظريات آريايي ، مدعي اثبات اين امر شد که گرد سران از درازسران پيشرفته ترند . که اين استدلال از نمايش معکوس آن پوچ تر نيست . نتيجه اي که از اين فرضها مي گرفت ، برتري ملتها بود « گلواهاي مغرور با کله هاي گرد ... » در انگلستان هواداران نظريه ي سلتي ناراحت تر بودند ، چرا که اهالي گال بيشتر گرد سر و مو خرمايي بودند و اسکاتلنديها بيشتر دراز سر و مو بور . پس جان ويدني در سال 1907 اثبات کرد که ملتهاي « واقعي » از دراز سران و مو بوران تشکيل شده اند . البته بديهي است که خود وي از اهالي اسکاتلند بود .
ب ـ نقدي بر نظريه هاي نژادي ـ نظريه هاي نژادي از جهت علمي نادرتند . از لحاظ زيست شناسي نژادهاي برتر و پست تر وجود ندارند . با ذکر مطالب بالا ، نژادگرايي ، هم از نظريه جامعه شناسي و هم از لحاظ روانشناسي بيان مي شوند . اوضاع اجتماعي مساعد و آمادگي رواني موجب باور داشت نظريه هاي نژادي مي شود .




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.