مترجم: پریسا مرتضوی
منبع:راسخون
منبع:راسخون
تنها چند نویسنده را میتوان نام برد که در قیاس با ویلیام فاکنر بر شکل و خمیرمایۀ ادبیات داستانی قرن بیستم تأثیر عمیقتری گذاشتند. اغلب، جیمز جویس را سرمشقِ فاکنر در هنر داستاننویسی میدانند، اما این دو تنها شباهتهایی ظاهری با هم دارند: کاربست تجربۀ محلی یا منطقهای بهعنوان موضوعِ پژوهش، ساختار نامتعارف و تجربیِ رمانهای هر دو و نوعی بازی با کلمات که از گفتوشنود متداول فراتر میرود.
فاکنر بهگونهای مینویسد که گویی پیش از او هیچ اثر ادبیای به انگلیسی وجود نداشته، تو گویی پیش از آنکه او دست به قلم ببرد نه سدهای ادبی داشتیم و نه آداب و رسومِ ادبیای وجود داشته است. او ادبیات داستانی را از نو میآفریند. او سبک زبانی تازهای را بهکار میبندد تا رمان را همسو با نیازهای قرن بیستم سامان دهد، سبکی نیرومند، هنجارشکن و کارآمد که از زمان و فضا و تجربه درمیگذرد تا بازگویندۀ داستانِ بشر مدرن باشد. فاکنر شبیه خودش مینوشت خواه جیمز جویس، ویرجینیا وولف، جوزف کونراد و دیگران وجود میداشتند، خواه نمیداشتند.
زندگی فاکنر همچون آثارش خاص بود. بر خلاف اسکات فیتز جرالد که تحصیلاتش را در پرینستون گذراند و بخت و اقبال او را وارد جرگۀ ثروتمندان و فرهیختگان کرد فاکنر نه دانشنامهای داشت که به آن بنازد نه مدرک رسمیای و نه مدرکی دانشگاهی. او عطای تحصیلات را به لقایش بخشید تا با کشاورزان تهیدست و بینوا روزگار بگذراند و با روستانشینهای میسیسیپی همنشین شود. بر خلاف ارنست همینگوی که نوشتن را با روزنامهنگاری و انضباط شخصی آموخت و بهعنوان یک ماجراجو و شکارچی بزرگْ شهرت جهانی یافت، فاکنر وامدار و پیروی نویسندگانِ بزرگ پیش از خودش بود، چنان که در مطالعات خویش غرق میشد و از مردم و شهرت گریزان بود. او در آغازِ نگارشِ خشم و هیاهو میگوید: «روزی احساس کردم میان من و آن همه دبدبههای ناشرین و عناوین کتابها حائلی شکل گرفته، همان موقع بود که به خودم گفتم اکنون میتوانم بنویسم.»
او از نظر کاربست واژگان بیشتر شبیه توماس وولف بود، سیلِ واژگانیِ وولف دستنویسهای او را یکسر فرامیگرفت چنانکه برای به رمان درآوردنشان ویراستاران بسیاری نیاز بود. اما فاکنر به کمک ساختارِ خاص خویش و نثرِ غنیاش میتوانست آثاری تخیلی، ناب و چندسویی بیافریند. او بیشتر دلبستۀ وولف بود تا فیتز جرالد و همینگوی، چنانکه در جایی میگوید: «این از آنجایی است که وولف بزرگترین ناکامیها را رقم زد، از آنجا که او دست روی چیزی گذاشت که احتمالاً خودش هم میدانست در توانش نیست.» اگر وولف به ناچار در این چنین جایگاهی از «ناکامی» جای گرفته، فاکنر پس از او جای دارد؛ چرا که او خود میدانست که همچون وولف در پیِ ناممکنها است و کمابیش غوطهور در وحی و الهام. او همچون بسیاری از نوابغ، سودای چیزهایی را در سر داشت که بزرگتر از توانش بود، دستکم فراتر از بینش خاص او. با این وجود، او در لحظۀ تامل و تعمقی سادهدلانهتر، به یکی از قفسههای کتابخانهاش اشاره کرد و گفت: «بد نیست از خود چیزی به یادگار گذاریم.»
نخستین بار خبرنگار نیویورکیِ روزنامهای سوئدی تلفنی خبر دریافت نوبل را به فاکنر داد، او به فاکنر اعلام کرد که او از سوی آکادمی سوئد بهعنوان برنده جایزۀ نوبل انتخاب شده و از او پرسید که آیا برای دریافت جایزه به استکهلم خواهد رفت یا نه. فاکنر در پاسخ گفت، «من خودم نمیتوانم برای دریافت جایزه بیایم... تا سوئد راه زیاد است و من هم یک کشاورز، نمیتوانم اینجا را به حال خود رها کنم» شاید او میخواسته بر ژست و منش یک کشاورز باقی بماند، کشاورزی که با وجود سیل پیامهای تبریک در طول هفتههای پیش رو و نیز سایۀ سنگین رسانهها حاضر نیست کارهای روزانۀ خود را رها کند.
سرانجام او پس از سفری شکاری، به همراه دخترش با هواپیما به سوئد رفت. در شامگاه دهم دسامبر 1950، او با صدای نارسا سخنرانی رسمی خود را ایراد کرد. متن سخنرانی 550 کلمهایِ او را که منابع گوناگونی، از جمله آثار خودش، در آن الهامبخش بود بهعنوان یکی از بهترین سخنرانیهایی که تاکنون در مراسم نوبل ایراد شده میشناسند. او بهشخصه با نویسندگان جوان صحبت کرد و در مورد خطرات جنگ سرد هشدار داد، به آنها توصیه کرد توجهشان را بیشتر به «معضلات کشمکش انسان با وجدانش معطوف سازند... چرا که تنها چنین چیزی ارزش نوشتن دارد، تنها چنین چیزی ارزش خونِ دل خوردن دارد.» آنها باید از شر کسانی که پایان نوع بشر را پیشبینی میکنند برحذر باشند: «به باور من انسان فقط برای ایستادگی و مقاومت خلق نشده: انسان پایدار میماند. او فناناپذیر است... چرا که او واجد روح است، واجد ذاتیْ آماده برای ایثار، فداکاری و ایستادگی». این متن در سطح وسیع به چاپ رسید و استقبال گرمی از آن شد . فاکنر بخشی از پول این جایزه را به چندین هدف آموزشی و همچنین خیرخواهانه اختصاص داد، به ویژه برای سیاهپوستان. در 1960، او برای اهدای جایزه سالانه به بهترین رمان نوشته شده از سوی یک آمریکایی، بنیاد فاکنر را تأسیس کرد.
هیچ شکی نیست که او خودش هم مبهوت آثارش بود. در 1953، با برداشت خاص خود به دوستش نوشت: «حالا میفهمم که چه نعمت حیرتآوری را دراختیار داشتم: بیسواد با هر معیار رسمیای، بدون هیچ دمخوری، آن هم چه رسد به ادبیاش، که پا بر جای من بگذارد. من نمیدانم چرا خدا یا خدایان یا نامش را هر که چه میگذارید، مرا منبع الهام خود برگزید یا برگزیدند. باور کنید، حرفهایی که زدم نه از روی افتادگی است و نه از روی ریاکاری: صرفاً برایم جالب است». در قرن بیست و یکم هم فاکنر خوانندگانش را به تحیر وا میدارد.