خاطرات صبحي (4)
جنگ مبلغين
اين بنده را كه در آن ايام تعصبي به كمال داشتم بسي دشوار مينمود كه شخصي آيات حق را كلمات ارتجالي خود و از اين راه مردم را به دانش خويش بفريبد ثانياً رشك و حسد غريبي داشت به طوري كه اگر گاهي من براي احباب بياني ميكردم و يا لوحي ميخواندم و دوستان اظهار سرور نموده ميگفتند مفيد سخني گفتي و ما مستفيض شديم ، تا يك روز متأثر و متغير بود و چون بنده زبان تركي را آموختم و او نتوانست ، بيشتر بر كدورتش افزود و پيوسته براي جوش حسد خود بهانه احداث مينمود خلاصه بنده چنان از اين موافقت به ستوه آمده بودم كه چند دفعه خواستم ترك دين و دنيا كرده و به طهران برگردم و اسمي از تبليغ و مبلغ نياورم باز با خود ميگفتم : مرد ثابت قدم آن است كه از جا نرود شايد اين جلوات و نمايشات به عمد و براي آزمايش ماست .
عشق اول سركش و خوني بود
تا گريـزد آن كه بيـروني بود
و همچنان در طول اين مسافرت عريض ايام با مرارتي داشتيم و هر روز مقداري كدورت در دل انباشيم تا از حدود و ثغور تركستان به عشق آباد برگشتيم در مدينه عشق عقل مقهور شد و از من ديوانگي سرزد كه هنوزم هر وقت بخاطر ميايد متاثر ميشوم و اجمال آن تفصيل اين است : شبي در تجارتخانه علي اكبر عباس اف كه يكي از امناي بهائي بود با چند نفر از احباب و شيخ محمد علي قائمي نشسته بوديم و از هر دري سخن در پيوسته ، قضا را پاكتي از طهران رسيد كه در لف آن سواد لوحي بود حاجي رمضان قاصد از عكا آورده لوح را في المجلس خواندند بعد شيخ محمد علي قائني روي به سوي اين بنده و محمد عباس اف كرده گفت : هر كدام ازشما كه بهتر مينويسيد سواد لوح مبارك را با خود ببريد و از روي آن چند نسخه برداريد اين بنده نظر به كثرت اشتياقي كه به زيارت و امعان در كلمات لوح داشتم گفتم شايد من بهتر بنويسم در هر صورت اگر اجازه بدهيد امشب اين لوح در نزد من باشد كه از روي آن نسخه تا صبح توانم برداشت خلاصه راضي شدند و لوح را دادند و به همين مناسبت صحبت از خط و خطاطي به ميان آمد يكي از حاضرين رو به بنده كرد و گفت : جناب آقاي محمد حسين عباس اف خط بسيار خوشي دارد شيخ محمد علي از آنجائيكه سابقه دوستي با خاندان ما داشت پيوسته رعايت جانب مرا مينمود و بطور شايسته اظهار محبت ميفرمود گفت (( از كمالات صبحي يكي آن است كه خط شكسته را خوب مي نويسد )) آقا ميرزا مهدي را اين ستايش خوش نيامد بعد از تفرق جمعيت كه با هم بمشرق الاذكار ميرفتيم دفعتا برآشفت و گفت تو چقدر احمق و ناداني! گفتم از چه سبب ؟ گفت هيچ ناداني خود را نمي ستايد گفتم كجا من خود را ستودم ؟
گفت در حجره عباس اف نگفتي كه خط من خوب است و به تعقيب سخن خود باز بناي ناسزا ودشنام را گذاشت كه دفعه حال من تغيير كرد و زمام اختيار از كفم برون شد از جاي جستم و سيلي محكم بر رويش زدم كه به گور پدر هر چه مبلغ است ! كه گفت تو را بر من فضل و فضيلتي است ؟ بي سواد تو هنوز موفق به تزكيه نفس و صفاي باطن خود نشده اين مردم بيچاره را به چه چيز دعوت ميكني؟ از اين قبيل سخنان ميگفتم و بر سر و مغز او مي كوفتم تا آنكه در يكي از خانها كه از قضا تعلق به يكي از اهل بهاء داشت باز شد ويكي دو نفر از احباب بگمان اينكه قضيه موحشي رخ داده سراسيمه بيرون دويدند بعد ديدند خبري نيست مختصر نزاعي است بين مبلغين ! پس با ملايمت مخصوص ما را از يكديگر جدا كرده گفتند اين حركات لطفي ندارد به منزل خود برويد و استراحت كنيد بنده در آن حيص و بيص از بي اعتنايي آقايان به جدال مبلغين و اينكه چندان اهميتي به اين واقعه ندادند تعجب كردم و بعد ها در صدد تحقيق برآمدم ديدم به واسطه كثرت وقوع اين حوادث در آنجا وقع آن از بين رفته ، حتي گفتند عموم مبلغين در اينجا يك جنگ تناتني و به قول فرنگي ها ( دوئلي ) كرده اند . مثلا ميان شيخ محمد و آقا سيد مهدي گلپايگاني در حضور جمعي نزاع شد و شيخ از شدت تغير چهارپايه را بلند كرد كه برفرق سيد بزند حاضرين دستش را گرفته نگذاشتند و باز فيما بين مرحوم سيد جلال پسر سينا با ميرزا منير نبيل زاده در اثناء راه در سر مسئله حريت نسوان جنگي در گرفت و مقداري مشت و سيلي رد و بدل شد و از همه مهمتر قضيه شيخ احمد اسكويي معلم است كه پسر حاجي عبدالرسول يزدي رئيس محفل روحاني را تاديباً در مدرسه تنبيه كرد و چون پسر از اين سياست پدر را آگاهي داد ! حاجي مذكور به مدرسه تاخت و بيرون از اندازه شيخ را مورد ضرب ساخت و چون شيخ احمد ترك زبان بود بهائيان آذربايجاني در مقام انتقام بر آمده همداستان شدند كه حاجي عبد الرسول را آسيبي برسانند ولي به همت ريش سفيدان امت فتنه برخاسته با تقديم معذرت حاجي از شيخ و انفصالش از عضويت محفل ، خوابيد ! الغرض بگذاربم و بگذريم و به تعقيب سخن خود پردازيم .
هنوز اين بنده به مشرق الاذكار نرسيده بودم كه حالت پريشاني و پشيماني غريبي بمن دست داد رو به طرف ميرزا مهدي رفتم و دست و رويش را بوسه زدم و فراوان معذرت خواستم و براي رفع دلتنگي و ملالتش هر زبان و بياني بود آوردم خدا و رسول را شفيع قرار دادم و چندين نكته بديع بكار زدم ولي به هيچ وجه كارگر نيفتاد و عجز و نياز من بر كبر و ناز او افزود ، بالجمله تظلم پيش رؤساي قوم برد ولي چنانكه منتظر بود ما محكوم نشديم تا آنكه بالمآل خودمان آشتي كرده و قرار شد كه ديگر از گذشته شكايت نكنيم و ماجرا را براي كسي حكايت ننمائيم!.
******
چون آقا ميرزا مهدي از عشق آباد دور شد بنده را حال دگرگون شد و در آن گوشه تنهائي كه ميدان وسيعي براي فكر بود بانديشه فرو رفتم و پيوسته با خود ميگفتم خوب كاري نكردم ، بدون جهت دلي را آزردم اي كاش يك آن شب را نيز بر گفته هاي او صبر مي كردم و قوت نفسي نشان داده عمل دوستان خدا را اسوه حسنه خويش قرار ميدادم.
شنيدم كه وقتي سحــرگاه عيد
زگـرمابه آمـد بـــرون بايــزيد
يكي تشت خاكسترش بي خبـر
فـرو ريختش از ســرائي به سر
همي گفت ژوليده دستار و موي
كف دست شكرانه مالان به روي
كه اي نفس ، من در خور آتشم
ز خاكستري روي در هـم كشم؟
كجا توانم گفت كه مرا مهلكات نفس كمتر از او بود و منجيات اخلاق بيشتر از وي ،اين از غرور فطرت آدمي است كه جز خود همه كس را مقصر داند و همه وقت تمام حق را به طرف خود دهد چه خوب مي فرمايد شيخ اجل رحمه الله عليه :
نبيند مـــدعي جــز خويشتـن را
كه دارد پــرده ی پنـدار در پيش
گرت چشم خـــدا بيني ببخشند
نبيني هيچكس عاجزتر از خويش
خلاصه آقا ميرزا مهدي از خراسان باصفهان رفت و در آنجا مسموماً درگذشت كه خداش بيامرزاد و غريق رحمتش كناد !
بعد از رفتن ميرزا مهدي مرحوم شيخ محمد علي براي اينكه سرگرمي اي داشته باشم اوراق و رسائل ميرزا ابوالفضل گلپايگاني را كه عبدالبهاء به او سپرده به دست من داد تا هم مطالعه كرده باشم و هم از بعضي از آنها نسخه اي بردارم كتابي كه آن روز مهم و قابل مينمود تاريخي راجع بامر بها بود .
******
گـر در آتش رفت بايد چون خليل
ور چو يحيي مي كني خونم سبيل
ور چو يوسف چـــاه و زندانم كني
ور ز فقـــــرم عيسي مريـم كـني
رخ نگــردانم، نگـــردم از تــو من
بهـــر فرمان تو دارم جــان و تـن
باري بقول عوام زمستان تمام شد و روسياهي به ذغال ماند ما هم از زحمت سرما رستيم و حاجي امين هم بعشق آباد وارد گشت و قرار داديم كه او به تاشكند رفته برگردد تا با هم روانه طهران شويم و بالفعل از راه اعطاء قرض راحتي ما را تامين كند و چنين كرد ،يكي دو روز بعد از رفتن حاجي امين آقا سيد اسد الله قمي بعشق آباد آمد ،رفته رفته با هم انس گرفتيم و من از ملاقاتش حظ بي اندازه و از سرگذشت او و سفرهايش به هند و اروپا و آمريكا و تشرفش بحضور بهاء و عبدالبهاء حكايتها شنيدم و البته چون مرا فوق العاده گرم و مشتعل مي ديد چيزي نمي گفت كه مناسب حال من نباشد .
بغير از آقا اسد الله با ديگران نيز مانوس شدم و بطور كلي از جريان اوضاع بهائيت در عشق آباد اطلاع كامل حاصل نمودم و چيزهائي شنيدم و ديدم كه بر آگاهي و دانش من بسي افزود و موجب حيرت من گشت از آن جمله واقعه قتل حاجي محمد رضاي اصفهاني بود كه اول كسي است كه در عشق آباد در راه بهائيت ترك سر و جان گفت و آن را نقل ميكنم :
شهادت دروغ
هر چند من از شنيدن اين حكايت بر حسن تدبير ! ميرزا ابوالفضل آفرين گفتم ولي رقتي هم به حال اين بيچارگان وكيفيت محكوميتشان حاصل كردم .
رفته رفته در عشق آباد داخل در كارهاي امري شدم و واقف بر بعضي مسائل گشتم كه مكرر باحباب ميگفتم هنوز آزادي براي اين جمعيت زود است و باز اظهار ميكردم كه بمراتب احباي ايران از جهت حسن خلق و تقوي بر اهل عشق آباد مقدمند ، دوستان اين عرايض را حمل بر تعصب كرده ميگفتند همه جا خانه عشق است جز آنكه شما اطلاع كامل از اوضاع داخلي احباب نقاط ديگر نداريد و من تصديق نمي كردم چه مدتي در آذربايجان خصوصاً در تبريز با بهائيان محشور بودم و امري منافي عفت از ايشان نديدم بلي گاهي نفوسي پيدا ميشدند كه از منكر و مسكر پرهيز نداشتند ولي اكثريت بهائيان تبريز و آذربايجان پاكدامن بودند و باز ميگفتم كه شما يك استدلال ما را در عالم تبليغ باطل كرديد زيرا هر وقت يكي از اغيار بر فساد اخلاق احباب انتقادي داشت ما جواب مي داديم كه اينها چون از عالم اسلام به بهائيت آمده اند اين جهاز رزائل را كه سالها پدران و مادران ايشان براي آنها تهيه كرده اند با خود بدين جا آورده اند اما سوء حركات بهائي زادگان را به چه چيز تعبير توان كرد نظير قضيه ميرزا زين العابدين كحال و فرزندانش (( ميرزا زين العابدين نامي بود كحال كه مردي كم آزار و مسلمان زاده بود و بعداً بهائي شد سه پسر داشت ميرزا آقا جان ، حسين و ميرزا كاظم ميرزا آقا جان با فاحشة روسي ازدواج كرد و بعداً ترك بهائيت گفته ، مسيحي شد و اسم خود را تغيير داده الكساندر گذاشت ميرزا كاظم هم تفنگ و فشنگ بطور خلاف قانون و دزدي به تركمن ها ميفروخت و سالي قريب هفت ماه گرفتار حبس بود تا آنكه اخيراً از قراري كه شنيدم به عرق كشي مشغول گشت و اين ميرزا كاظم پسري داشت موسوم به رضوان الله كه در حقيقت سومين نسل بهائي محسوب ميشد و به رضوان بابي معروف بود آن قدر دزدي و حركات شنيع از او سر زد كه به حكم حكومت تيرباران شد )) .
بالجمله توقف من در عشق آباد تا اوائل تابستان طول كشيد و عشق آباد تابستاني گرم دارد لذا در موقع سورت گرما اغنيا و مستطيعين به فيروزه كه ييلاقي با صفا است مي روند ، رفته رفته اهل شهر به ييلاق رفتند و در بين ايشان شيخ محمد علي نيز با زن و فرزند بدانجا كوچ كرد ، در اين اثنا حاجي امين از تركستان مراجعت كرد و قرار حركت را براي روز معيني داد اين بنده پس از اخبار حاجي امين ، براي وداع با شيخ محمد علي به فيروزه رفتم و دو سه روزي هم در آنجا ماندم پس به شهر برگشته به همراهي حاجي امين آهنگ طهران كرديم .
امناي بابيه
اما سيد ببر يكي از ابطال بابيه بود و همان كس است كه در عتبات عرش درجات بدن فاضل دربندي را بضرب كارد مجروح ساخت و لكن حاجي امين با همه اين تفاصيل قدرت اينكه طوق عبوديت ازل را از گردن بنهد نداشت و از طرفي حاجي شاه محمد او را بحال خود نمي گذاشت و بتبراي از ازل و تولاي به بهاء دعوت و دلالتش مي كرد ، بالاخره بسعي حاجي شاه محمد روي دل بسوي بهاء بعكا سركون شده بود و بموجب التزاماتي كه به اداره حكومت سپرده از ملاقات و پذيرفتن اشخاص خارجي ممنوع بود و مأمورين دولت بسيار مواظب بودند كه كسي از خارج به قشله (سرباز خانه ) كه بهاء درآنجا محبوس بود نرود و لذا راه آمد و شد زائرين بسته بود فقط نفوس مهم از زوار را به حيل و تدابير مخصوصي كارگران بهاء به شرف حضور نائل مي ساختند و چون حاجي ابوالحسن به عكا وارد شد باب لقا را مسدود يافت پس به توسط وسائط عرض حاجات خود را بالحاح خواهش زيارت كرد و چون از باب حل و عقد هر رائي زدند موافق نبود و هر تدبيري انديشيدند صواب نميمودند قرار بر اين شد كه در روزي كه نوبت استحمام بهاء در حمام عمومي است او نيز چون ناشناسي به حمام رود و قامت مبارك را خوابيده زيارت كند ! به شرط آنكه هيچگونه سخني نگويد و حركتي كه مخالف حكمت باشد نكند ! چون روز موعود فرارسيد و حاجي ابوالحسن به گرمابه اندر شد ، بهاء نيز با يكي دو از اصحاب خود به حمام در آمد و بر گوشة قرار گرفت و دلاك را به تلطيف بدن و خضاب گيسو و محاسن و سر انگشتان خود امر كرده ! سپس در جاي خود دراز كشيد حاجي امين با كمال احتياط از زير چشم نگران (( جمال مبارك )) بود ولي از ترس جرئت تقرب نداشت ((دل وجانم بتو مشغول و نظر بر چپ و راست ، تا نفهمند رقیبان كه تو منظور مني )) قضا را حمام خلوت بود و جز دلاك شخص خارجي در بين نه ،و حاجي منتظر فرصت كه بهر وسيله باشد اظهار حب وعشقي بمولاي خود بنمايد ! از حسن اتفاق سعادتش مساعدت كرده دلاك براي شغلي بيرون رفت حاجي بعجله تمام به بها رسانده پايش را بوسه زد ، بهاء گفت قرار ما اين نبود حاجي را اين سخن و هم ترس اينكه مبادا دلاك برگردد و از اين رابطه اطلاعي يافته مامورين دولت را خبر دهد سراسيمه كرد و چون خواست بجاي خود باز گردد ، دست از پا نشناخته بر روي سنگهاي مرمر بر زمين خورد و سر تراشيده اش بشكست !
بالجمله حاجي امين بفراست دريافت كه بايد دست از هر چه هست بكشد و يكباره ببهاء پيوندد اين بود كه خدمت امين البيان را از دل و جان اختيار كرد تا پس از قتل او شغل امانت بوي تعلق گرفت و چندي نگذشت كه در عالم بهائيت معروف و بجمعيتشان مانوس و محرم گرديد بطوريكه هر وقت بهر خانه و بهر جا كه وارد ميشد كسي را از زن و مرد از او پروا نبود و چون بشئون زندگي قيدي نداشت بهر جا كه وارد ميشد تكلفي ايجاب نميكرد و از اين جهت خانه شخصي نداشت هر روز در جائي بود و هر شب در محلي مي غنود و پيوسته در گردش از كوئي بكوئي و از خانه به خانه و اين همه راه سواره نميرفت حتي در اوائل كار خود مسافت شهري بشهري را پياده طي ميكرد ، چنانچه يك سفر بدين نحو از تبريز بتفليس رفت وقتي براي من حديث كرد كه : ((چون از طرف بهاء مامور باخذ حقوق شدم وهنوز بسياري از احبا با آنكه اسم مرا شنيده وليكن خود مرا نديده و نمي شناختند از قزوين پياده به رشت وارد شدم و لدي الورود بسراغ دكان آقا علي در سراي طاقي رفتم قضا را يكي دو نفر از احباب نيز در دكان نشسته بودند كه ديدند مردي قوي جثه با لباس مندرس وگرد آلود در مقابل دكان مي پرسد حجره آقا علي قزويني اينجاست؟ گفتند بلي شما كيستيد و چه كار داريد گفتم من ابو الحسن اردكانيم آقا علي في الحال مرا بشناخت و بدرون دكانم خواند بعد از تحقيق معلوم شد كه آقايان حاضر از مبلغينند و خيال سفر بقزوين را دارند و از آقا علي مصارف راه مي خواهند چون دريافتند كه من از قزوين پياده آمده ام ،دلتنگ شدند كه مبادا پياده روي مبلغين بعدها بواسطه اين عمل سنت سيئه شود ، از اين جهت نهاني از من بدست آويز حفظ عز و آبروي ((امر الله )) در ضمن عريضه ای شكايت ببهاء كردند ولي او در جواب گفته بود ((شهادت ميدهم كه امين بر بهترين كالسكه هاي عالم سوار بوده )).!
از خصائص ذاتي حاجي امين اين بود كه هيچوقت حالت رقت قلب و رافت نداشت ،هر كس از فقر و تنگدستي شكايتي بر او ميبرد وكمكي مي خواست اگر مرد بود ميگفت برو حمالي كن و اگر زن بود باختيار شوهر دلالتش ميكرد ! و در صورتيكه آن عذر ناتواني مي آورد و اين زيان جمال را بهانه ميكرد ، ميگفت غم مخور كه راحتي گوشه اي بگير و بخواب بعد از سه شبانه روز خواهي مرد و از ننگ سؤال رهائي خواهي يافت ! با هر كسي كه از او چيزي مي خواست يا حواله وجهي از مركز امر باو مينمود صفائي نداشت خواهش را مطلقا رد ميكرد و حواله را گاهي نكول مينمود، از اين جهت رابطة خوشي با مبلغين نداشت !
بهترين كسان در نزد او اشخاصي بودند كه به او تقديم نقدينه ميكردند در نزد او پارسا و ناپرهيزكار، زاني و عفيف علي السويه بود ! و در نفس الامر عملي را قبيح نميشمرد ! و با اينگونه اقوال سروكاري نداشت ، او سيم و زر ميخواست از هر دستي كه عطا شود و حقوق الله ميگرفت از هر وجهي كه عايد گردد. بسيار متاثر ميشد اگر ميديد يكي از دوستان خوان كرم گشاده و جمعي را بضيافت خوانده بهتر ميدانست كه وجه اين سور و مهماني را تسليم او كنند بسيار اتفاق مي افتاد كه در ولائم و غرائم در حضور مهمانان محترم ميزبان را بواسطه اين عمل توبيخ كرده بحماقت منسوب ميداشت در مدت عمرش كسي را مهمان نكرده و لو عمري مهمان دوستان شده بود .
اعياد اگر احباب بعنوان تبرك از او دست لافي مي خواستند مي گفت اين خواهش را از من نكنيد زيرا شما (مثلا) بيست نفريد ، اگر من بهر يك قراني بدهم بيست قران خسارت برده ام و شما را يك قران عايد شده است پس عمل را معكوس كنيد تا هريك از شما قراني زيان كرده و من دفعتا صاحب دو تومان شده باشم ! .هميشه در جيب و بغل مقداري چاقو و شانه و بند زير جامه و امثال ها داشت و هر جا وارد ميشد بساط خود را گسترده بداد و ستد مشغول ميگشت و از اين راه مبلغي نيز فايده مي برد و چند دفعه احباب، عبدالبهاء را از اين كار اخبار كردند و عبد البهاء هم او را منع فرمود ولي تأثيري در او نكرد .
خود را از جميع خلق پست تر مي شمرد و در هر جائي مي نشست با هر كسي مأنوس ميشد ، بسيار جسور و قوي القلب بود و در راه بهائيت بسيار آزار ديد حبسها رفت و تحمل سختيها كرد .
قواي بدنيه اش كامل بود و شهواتش غالب ، چندانكه اكثر با زنان بيوه و شوي مرده اظهار رغبت مي فرمود و آنان را بمزاجعت ميخواند ولي به هيچ وجه گرد تصابي نميگرديد و هم به قول خودش مشتري مال بي صاحب بود . هميشه در ضمن كلام خدا ميگفت : خداوند من احمق پست فطرت را امين خود كرد تا بوعدة خود عمل كرده باشد كه (( و نريدان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين ))! .
ادامه دارد ...
منبع: مرکز جهانی اطلاع رسانی آل البیت علیهم السلام
/س