خاطرات صبحي (4)

از پيش معروض داشتم كه اين بنده را عقيده چنان بود که مبلغ فرشته ايست به صورت انسان و از اين جهت از همان روز اول با آنكه علي الظاهر چيزي از ميرزا مهدي مرحوم كم نداشتم جز تقدم در تبليغ، با او به سمت ارادت حركت ميكردم و در جميع شئون برخود مقدمش ميداشتم ولي طولي نكشيد كه اين صفا به كدورت و دوستي به خصومت مبدل گرديد چه اولاً بنده گمان ميكردم كه آن مرحوم را فضائل و كمالاتيست كه ميتوان از آن استفاده كرد ، بعد فهميدم كه حتي از نوشتن و خواندن فارسي عاجز
يکشنبه، 27 ارديبهشت 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطرات صبحي (4)
خاطرات صبحي (4)
خاطرات صبحي (4)


جنگ مبلغين

از پيش معروض داشتم كه اين بنده را عقيده چنان بود که مبلغ فرشته ايست به صورت انسان و از اين جهت از همان روز اول با آنكه علي الظاهر چيزي از ميرزا مهدي مرحوم كم نداشتم جز تقدم در تبليغ، با او به سمت ارادت حركت ميكردم و در جميع شئون برخود مقدمش ميداشتم ولي طولي نكشيد كه اين صفا به كدورت و دوستي به خصومت مبدل گرديد چه اولاً بنده گمان ميكردم كه آن مرحوم را فضائل و كمالاتيست كه ميتوان از آن استفاده كرد ، بعد فهميدم كه حتي از نوشتن و خواندن فارسي عاجز است منتهي هنرش اين است كه در اثر تمرين القاء به حافظه ، متون دلائلي كه از پيش به شرح آن پرداختيم با بعضي حواشي فرا گرفته و مقدار زيادي از الواح و خطابات بهاء و عبد البها و ديگران را آموخته و در مواقع لزوم به مناسبت آنها را به طوري كه شنونده گمان ميكند از خود اوست ميخواند .
اين بنده را كه در آن ايام تعصبي به كمال داشتم بسي دشوار مينمود كه شخصي آيات حق را كلمات ارتجالي خود و از اين راه مردم را به دانش خويش بفريبد ثانياً رشك و حسد غريبي داشت به طوري كه اگر گاهي من براي احباب بياني ميكردم و يا لوحي ميخواندم و دوستان اظهار سرور نموده ميگفتند مفيد سخني گفتي و ما مستفيض شديم ، تا يك روز متأثر و متغير بود و چون بنده زبان تركي را آموختم و او نتوانست ، بيشتر بر كدورتش افزود و پيوسته براي جوش حسد خود بهانه احداث مينمود خلاصه بنده چنان از اين موافقت به ستوه آمده بودم كه چند دفعه خواستم ترك دين و دنيا كرده و به طهران برگردم و اسمي از تبليغ و مبلغ نياورم باز با خود ميگفتم : مرد ثابت قدم آن است كه از جا نرود شايد اين جلوات و نمايشات به عمد و براي آزمايش ماست .
عشق اول سركش و خوني بود
تا گريـزد آن كه بيـروني بود
و همچنان در طول اين مسافرت عريض ايام با مرارتي داشتيم و هر روز مقداري كدورت در دل انباشيم تا از حدود و ثغور تركستان به عشق آباد برگشتيم در مدينه عشق عقل مقهور شد و از من ديوانگي سرزد كه هنوزم هر وقت بخاطر ميايد متاثر ميشوم و اجمال آن تفصيل اين است : شبي در تجارتخانه علي اكبر عباس اف كه يكي از امناي بهائي بود با چند نفر از احباب و شيخ محمد علي قائمي نشسته بوديم و از هر دري سخن در پيوسته ‏، قضا را پاكتي از طهران رسيد كه در لف آن سواد لوحي بود حاجي رمضان قاصد از عكا آورده لوح را في المجلس خواندند بعد شيخ محمد علي قائني روي به سوي اين بنده و محمد عباس اف كرده گفت : هر كدام ازشما كه بهتر مينويسيد سواد لوح مبارك را با خود ببريد و از روي آن چند نسخه برداريد اين بنده نظر به كثرت اشتياقي كه به زيارت و امعان در كلمات لوح داشتم گفتم شايد من بهتر بنويسم در هر صورت اگر اجازه بدهيد امشب اين لوح در نزد من باشد كه از روي آن نسخه تا صبح توانم برداشت خلاصه راضي شدند و لوح را دادند و به همين مناسبت صحبت از خط و خطاطي به ميان آمد يكي از حاضرين رو به بنده كرد و گفت : جناب آقاي محمد حسين عباس اف خط بسيار خوشي دارد شيخ محمد علي از آنجائيكه سابقه دوستي با خاندان ما داشت پيوسته رعايت جانب مرا مينمود و بطور شايسته اظهار محبت ميفرمود گفت (( از كمالات صبحي يكي آن است كه خط شكسته را خوب مي نويسد )) آقا ميرزا مهدي را اين ستايش خوش نيامد بعد از تفرق جمعيت كه با هم بمشرق الاذكار ميرفتيم دفعتا برآشفت و گفت تو چقدر احمق و ناداني! گفتم از چه سبب ؟ گفت هيچ ناداني خود را نمي ستايد گفتم كجا من خود را ستودم ؟
گفت در حجره عباس اف نگفتي كه خط من خوب است و به تعقيب سخن خود باز بناي ناسزا ودشنام را گذاشت كه دفعه حال من تغيير كرد و زمام اختيار از كفم برون شد از جاي جستم و سيلي محكم بر رويش زدم كه به گور پدر هر چه مبلغ است ! كه گفت تو را بر من فضل و فضيلتي است ؟ بي سواد تو هنوز موفق به تزكيه نفس و صفاي باطن خود نشده اين مردم بيچاره را به چه چيز دعوت ميكني؟ از اين قبيل سخنان ميگفتم و بر سر و مغز او مي كوفتم تا آنكه در يكي از خانها كه از قضا تعلق به يكي از اهل بهاء داشت باز شد ويكي دو نفر از احباب بگمان اينكه قضيه موحشي رخ داده سراسيمه بيرون دويدند بعد ديدند خبري نيست مختصر نزاعي است بين مبلغين ! پس با ملايمت مخصوص ما را از يكديگر جدا كرده گفتند اين حركات لطفي ندارد به منزل خود برويد و استراحت كنيد بنده در آن حيص و بيص از بي اعتنايي آقايان به جدال مبلغين و اينكه چندان اهميتي به اين واقعه ندادند تعجب كردم و بعد ها در صدد تحقيق برآمدم ديدم به واسطه كثرت وقوع اين حوادث در آنجا وقع آن از بين رفته ، حتي گفتند عموم مبلغين در اينجا يك جنگ تناتني و به قول فرنگي ها ( دوئلي ) كرده اند . مثلا ميان شيخ محمد و آقا سيد مهدي گلپايگاني در حضور جمعي نزاع شد و شيخ از شدت تغير چهارپايه را بلند كرد كه برفرق سيد بزند حاضرين دستش را گرفته نگذاشتند و باز فيما بين مرحوم سيد جلال پسر سينا با ميرزا منير نبيل زاده در اثناء راه در سر مسئله حريت نسوان جنگي در گرفت و مقداري مشت و سيلي رد و بدل شد و از همه مهمتر قضيه شيخ احمد اسكويي معلم است كه پسر حاجي عبدالرسول يزدي رئيس محفل روحاني را تاديباً در مدرسه تنبيه كرد و چون پسر از اين سياست پدر را آگاهي داد ! حاجي مذكور به مدرسه تاخت و بيرون از اندازه شيخ را مورد ضرب ساخت و چون شيخ احمد ترك زبان بود بهائيان آذربايجاني در مقام انتقام بر آمده همداستان شدند كه حاجي عبد الرسول را آسيبي برسانند ولي به همت ريش سفيدان امت فتنه برخاسته با تقديم معذرت حاجي از شيخ و انفصالش از عضويت محفل ، خوابيد ! الغرض بگذاربم و بگذريم و به تعقيب سخن خود پردازيم .
هنوز اين بنده به مشرق الاذكار نرسيده بودم كه حالت پريشاني و پشيماني غريبي بمن دست داد رو به طرف ميرزا مهدي رفتم و دست و رويش را بوسه زدم و فراوان معذرت خواستم و براي رفع دلتنگي و ملالتش هر زبان و بياني بود آ‌وردم خدا و رسول را شفيع قرار دادم و چندين نكته بديع بكار زدم ولي به هيچ وجه كارگر نيفتاد و عجز و نياز من بر كبر و ناز او افزود ، بالجمله تظلم پيش رؤساي قوم برد ولي چنانكه منتظر بود ما محكوم نشديم تا آنكه بالمآل خودمان آشتي كرده و قرار شد كه ديگر از گذشته شكايت نكنيم و ماجرا را براي كسي حكايت ننمائيم!.

******

با اين همه نتوانستم خود را راضي كنم كه ديگر با آقا ميرزا مهدي مصاحب و رفيق باشم و از اين پيش آمد چنان افسرده بودم كه از روبرو شدن با او ميگريختم و بالنتيجه در همان عشق آباد از يكديگر جدا شديم و بنده در جهت شرقي مشرق الاذكار خانه اي كه جنب در ديگر آن محوطه و دور از آمد و شد مردمان بود براي خود جايگاه ساختم و حتي الامكان مواظب بودم كه با ميرزا مهدي روبرو نشوم اما او چند روزي بعد از اين واقعه مصمم سفر به خراسان شد و قبل از حركت به سراغ بنده آمد كه يا باز با هم حركت كنيم و يا اقلاً وداعي كرده باشد ، اما اين بنده حاضر به هيچ يك نشدم و درست در نظرم نمانده كه آيا از منزل بيرون رفتم ويا در خانه را از درون بستم در هر صورت اتفاق ملاقات نيفتاد و با پيغامي خدا حافظي خود را ابلاغ كرد .
چون آقا ميرزا مهدي از عشق آباد دور شد بنده را حال دگرگون شد و در آن گوشه تنهائي كه ميدان وسيعي براي فكر بود بانديشه فرو رفتم و پيوسته با خود ميگفتم خوب كاري نكردم ، بدون جهت دلي را آزردم اي كاش يك آن شب را نيز بر گفته هاي او صبر مي كردم و قوت نفسي نشان داده عمل دوستان خدا را اسوه حسنه خويش قرار ميدادم.
شنيدم كه وقتي سحــرگاه عيد
زگـرمابه آمـد بـــرون بايــزيد
يكي تشت خاكسترش بي خبـر
فـرو ريختش از ســرائي به سر
همي گفت ژوليده دستار و موي
كف دست شكرانه مالان به روي
كه اي نفس ، من در خور آتشم
ز خاكستري روي در هـم كشم؟
كجا توانم گفت كه مرا مهلكات نفس كمتر از او بود و منجيات اخلاق بيشتر از وي ،اين از غرور فطرت آدمي است كه جز خود همه كس را مقصر داند و همه وقت تمام حق را به طرف خود دهد چه خوب مي فرمايد شيخ اجل رحمه الله عليه :
نبيند مـــدعي جــز خويشتـن را
كه دارد پــرده ی پنـدار در پيش
گرت چشم خـــدا بيني ببخشند
نبيني هيچكس عاجزتر از خويش
خلاصه آقا ميرزا مهدي از خراسان باصفهان رفت و در آنجا مسموماً درگذشت كه خداش بيامرزاد و غريق رحمتش كناد !
بعد از رفتن ميرزا مهدي مرحوم شيخ محمد علي براي اينكه سرگرمي اي داشته باشم اوراق و رسائل ميرزا ابوالفضل گلپايگاني را كه عبدالبهاء به او سپرده به دست من داد تا هم مطالعه كرده باشم و هم از بعضي از آنها نسخه اي بردارم كتابي كه آن روز مهم و قابل مينمود تاريخي راجع بامر بها بود .

******

پائيز گذشت زمستان آمد هوا سرد شد سرما شدت كرد وكيسة ما هم از زر تهي شد و دچار تنگدستي شدم و مناعت نفس مانع از بيان حال بدوستان گرديد ، ناچار به فروش اشياء و اثاثيه گشتم چندان كه جز لباسي كه پوشيده بودم با يك عبا براي من چيزي باقي نمانده و زمستان سرد عشق آباد را در منتها درجه عسرت متحمل شدم بطوري كه سه ماه لباس از تن بيرون نكردم و شب در موقع خواب عبا را چون قماطي برخود پيچيده ميخفتم و بسيار مواظب بودم كه كسي اين احوال واقف نشود و با اين همه حال خوشي داشتم و چون به خيال خود تحمل اين شدائد را در راه خدا و براي او ميدانستم بسي مسرور و شاكر بودم و همي گفتم :
گـر در آتش رفت بايد چون خليل
ور چو يحيي مي كني خونم سبيل
ور چو يوسف چـــاه و زندانم كني
ور ز فقـــــرم عيسي مريـم كـني
رخ نگــردانم، نگـــردم از تــو من
بهـــر فرمان تو دارم جــان و تـن
باري بقول عوام زمستان تمام شد و روسياهي به ذغال ماند ما هم از زحمت سرما رستيم و حاجي امين هم بعشق آباد وارد گشت و قرار داديم كه او به تاشكند رفته برگردد تا با هم روانه طهران شويم و بالفعل از راه اعطاء قرض راحتي ما را تامين كند و چنين كرد ،يكي دو روز بعد از رفتن حاجي امين آقا سيد اسد الله قمي بعشق آباد آمد ،رفته رفته با هم انس گرفتيم و من از ملاقاتش حظ بي اندازه و از سرگذشت او و سفرهايش به هند و اروپا و آمريكا و تشرفش بحضور بهاء و عبدالبهاء حكايتها شنيدم و البته چون مرا فوق العاده گرم و مشتعل مي ديد چيزي نمي گفت كه مناسب حال من نباشد .
بغير از آقا اسد الله با ديگران نيز مانوس شدم و بطور كلي از جريان اوضاع بهائيت در عشق آباد اطلاع كامل حاصل نمودم و چيزهائي شنيدم و ديدم كه بر آگاهي و دانش من بسي افزود و موجب حيرت من گشت از آن جمله واقعه قتل حاجي محمد رضاي اصفهاني بود كه اول كسي است كه در عشق آباد در راه بهائيت ترك سر و جان گفت و آن را نقل ميكنم :

شهادت دروغ

استاد محمد رضائي بود كه بر سبيل تفخيم گاهي معمارش مي گفتند او از براي من حديث كرد كه حاجي محمد رضا اختيار زبان بدست اراده اش نبود و هرچه مي خواست مي گفت و لذا توليد بغض وكين در قلوب مسلمين مي كرد تا بتحريك چند نفر از زؤساي اسلام ، بدست دو نفر عامي كشته شد پس قاتلين خود بمحكمه رفته گفتند كه چون حاجي محمد رضا بشعائر ديني ما توهين ميكرد و ما طاقت تحمل نداشتيم او را كشتيم ، و نظر باينكه بموجب قانون از قتل معاف مي شد بهائيان راضي نشده به محكمه تظلم كردند كه اينان بصرف عداوت حاجي را كشته اند قضا را آن ايام ميرزا ابوالفضل گلپايگاني نيز در عشق آباد بود و امور اهل بهاء بكف كفايت او اداره ميشد . بهر ترتيبي بود مسلمين را محكوم كرد و يكي از علل محكوميت ايشان اين بود كه ميرزا ابوالفضل در محكمه اظهار داشت كه ما از خود مسلمين شاهد بر راستي گفتار خود داريم محكمه گفته بود اگر چنين شهودي اقامه كنيد كار محاكمه ختم است بعد مرا (استاد محمد رضا ) معرفي كردند كه مسلمان و شاهد حال است و حال آنكه بهائي بودم ،پس توصيه كردند كه در هر صورت در محكمه اظهار مسلماني كنم الغرض قرار مقرر را بعموم مسلمين و بهائيان اعلان كردند و هر دو طرف راضي شدند چه مسلمانان يقين داشتند كسي از آنان چنين شهادتي نخواهد داد ،باري روز محكمه فرا رسيد ميرزا ابوالفضل و ساير بهائيان و شيخ احمد نامي پيشواي مسلمانان با ايشان براي محاكمه حاضر شدند و چون ميرزا ابوالفضل شاهد مسلمان را از خلف حجاب چهره گشائي كرد مسلمين فرياد زدند كه اين شاهد مسلمان نيست بل پير بابيست ، رؤساي محكمه گفتند خودش اقرار ميكند مسلمانم شما به چه دليل مي گوئيد بهائيست اگر مسلمان مي بود دختر غير از مسلمان نميگرفت ، ميرزا ابوالفضل رئيس محكمه را گفت ببينيد اينها چه قدر بي خبر و بي انصافند در صورتي كه مسلمان دختر از مسيحي وكليمي و بهائي ميگيرد رئيس محكمه تصديق كرد كه ميرزا ابوالفضل راست ميگويد ،بعد از شيخ احمد پرسيد : مسلمان دختر به خارج از خود ميدهد شيخ ؟احمدكه در مسئله اول دچار سهو شده بود آسيمه گشت بي تامل گفت بلي ! ميرزا ابوالفضل گفت نه چنين است واين فضيلت مر اهل بها را است كه پشت پا به تعصب زده عموم اهل عالم را با خود برابر و برادر ميدانند وخلاصه الكلام بدين نحو شيخ احمد و هفت نفر ديگر محكوم شدند دو نفر بقتل و سائرين به پانزده سال حبس ، چون چنين حكمي در محكمه مسجل شد بهائيان مبادرت بامر ديگر كرده بحكومت روسي عرضه داشتند كه نظر باينكه احكام ديني مبني بر اساس محبت ورافت است ما از حق شخصي خود راجع بانتقام قاتلين صرف نظر كرده از اولياي امور خواهش بخشش ايشان را ميكنيم ولي دولت روس از حق خود نگذشت جز آنكه تخفيفي در قصاص محكومين داد آن دو را كه بنا بود بكشند پانزده سال وبقيه هفت سال ونيم حبس مقرر داشتند وعجب آنكه محكومين خود راضي نبودند كه رهين احساني با آن مقدمات گردند وچون حكم محكمه و هم تقليل عذاب را مسموع داشتند گفتند ما را بكشيد كه ما از اين قبيل نكوئي ها بي نيازيم !
هر چند من از شنيدن اين حكايت بر حسن تدبير ! ميرزا ابوالفضل آفرين گفتم ولي رقتي هم به حال اين بيچارگان وكيفيت محكوميتشان حاصل كردم .
رفته رفته در عشق آباد داخل در كارهاي امري شدم و واقف بر بعضي مسائل گشتم كه مكرر باحباب ميگفتم هنوز آزادي براي اين جمعيت زود است و باز اظهار ميكردم كه بمراتب احباي ايران از جهت حسن خلق و تقوي بر اهل عشق آباد مقدمند ، دوستان اين عرايض را حمل بر تعصب كرده ميگفتند همه جا خانه عشق است جز آنكه شما اطلاع كامل از اوضاع داخلي احباب نقاط ديگر نداريد و من تصديق نمي كردم چه مدتي در آذربايجان خصوصاً در تبريز با بهائيان محشور بودم و امري منافي عفت از ايشان نديدم بلي گاهي نفوسي پيدا ميشدند كه از منكر و مسكر پرهيز نداشتند ولي اكثريت بهائيان تبريز و آذربايجان پاكدامن بودند و باز ميگفتم كه شما يك استدلال ما را در عالم تبليغ باطل كرديد زيرا هر وقت يكي از اغيار بر فساد اخلاق احباب انتقادي داشت ما جواب مي داديم كه اينها چون از عالم اسلام به بهائيت آمده اند اين جهاز رزائل را كه سالها پدران و مادران ايشان براي آنها تهيه كرده اند با خود بدين جا آورده اند اما سوء حركات بهائي زادگان را به چه چيز تعبير توان كرد نظير قضيه ميرزا زين العابدين كحال و فرزندانش (( ميرزا زين العابدين نامي بود كحال كه مردي كم آزار و مسلمان زاده بود و بعداً بهائي شد سه پسر داشت ميرزا آقا جان ، حسين و ميرزا كاظم ميرزا آقا جان با فاحشة روسي ازدواج كرد و بعداً ترك بهائيت گفته ، مسيحي شد و اسم خود را تغيير داده الكساندر گذاشت ميرزا كاظم هم تفنگ و فشنگ بطور خلاف قانون و دزدي به تركمن ها ميفروخت و سالي قريب هفت ماه گرفتار حبس بود تا آنكه اخيراً از قراري كه شنيدم به عرق كشي مشغول گشت و اين ميرزا كاظم پسري داشت موسوم به رضوان الله كه در حقيقت سومين نسل بهائي محسوب ميشد و به رضوان بابي معروف بود آ‌ن قدر دزدي و حركات شنيع از او سر زد كه به حكم حكومت تيرباران شد )) .
بالجمله توقف من در عشق آباد تا اوائل تابستان طول كشيد و عشق آباد تابستاني گرم دارد لذا در موقع سورت گرما اغنيا و مستطيعين به فيروزه كه ييلاقي با صفا است مي روند ، رفته رفته اهل شهر به ييلاق رفتند و در بين ايشان شيخ محمد علي نيز با زن و فرزند بدانجا كوچ كرد ، در اين اثنا حاجي امين از تركستان مراجعت كرد و قرار حركت را براي روز معيني داد اين بنده پس از اخبار حاجي امين ، براي وداع با شيخ محمد علي به فيروزه رفتم و دو سه روزي هم در آنجا ماندم پس به شهر برگشته به همراهي حاجي امين آهنگ طهران كرديم .

امناي بابيه

حاجي امين يكي از مقتدر ترين و متنفذين اين طايفه و به نظر من از اعجوبه هاي زمان بود و خالي از فائده نيست كه قدري با صفات و حالات اين مرد كه در تاريخ بابيه از رجال مهم است آشنا شويم و مقدمه به وجه تسميه اين اسم ، يعني امين ، پرداخته گوييم : سيد باب براي خود و ظهور بعدش در بيان امتيازاتي قائل شد و در اين باب فرائضي بر امت واجب كرده از آن جمله در باب سابع از واحد خامس ميگويد (( خداوند اذن فرموده كه در هر ارضي هر شيء نيكويي هست مومنين ببيان تحصيل نموده لعل يوم ظهور حق شی ء بمحضر مالك خلق رسد كه محبوب او افتد )) [ در این قسمت از متن کتاب، نویسنده موارد زیادی را با ذکر آیات مربوطه !!! نام می برد که باید بابیان و بهائیان به دستور کتاب آسمانی شان!!! به باب و بهاء بپردازند ،که بدلیل نامفهوم بودن عبارات و همینطور حفظ اختصار حذف کردیم – راسخون ] اهل بها كه بهاء را من يظهر و موعود باب ميدانند و بايستي در حين ظهور وي اگر بحقيقت مؤمن به او بودندي اموال و اشياء مرغوبه خود را از هر قبيل تسليم وي كردندي ! ولي هيچيك از بهائيان يادي از اين احكام نكردند و اعتنائي باين اوامر ننمودند ،جز يك تن از اهل منشاد يزد كه حاجي شاه محمد نام داشت و چون قطع كرد كه بهاء موعود بيان است تمام ثروت و دارائي خود را تسليم بهاء كرد و در ازاي اين عمل به دو پاداش نائل گرديد يكي لقب امين البيان و ديگري ماموريت جمع حقوق ، و حقوقي كه بايد اهل بهاء مذهب را دهند صد نوزده از عايداتست حاجي شاه محمد امين مامور جمع آوري اين وجوه و ارسال آن بعكا بود و همچنان بر سر اين كار ماند تا وقتي كه در فتنه شيخ عبدالله كرد در مياندوآب آذربايجان كشته شد و بعد از او بهاء اخذ حقوق را به حاجي ابوالحسن اردكاني كه مدتي در صحبت و خدمت حاجي شاه محمد مذكور روزگار بسر مي برد وا گذاشت و اين حاجي ابو الحسن كه بعدها به حاجي امين معروف شد و مقام مهمي در بهائيت احراز كرد ، بطوريكه خودش براي من و بسياري از احباب حديث مي كرد ،اصلاً از بابيان ازلي بوده و موقعي هم ادعاي من يظهري كرده و شرح ادعاي وي بقراري كه مكرر بيان آنرا از او شنيده ام چنين است : (زمانيكه سيد ببر بيزد آمد شبي در مجمعي بوديم ناگهان سيد ببر اظهار داشت كه ديشب 2 ساعت و 5 دقيقه از شب رفته با الهام غيبي ملهم شدم ! و همانا من يظهر موعود منم حاضرين بي هيچ انديشه و تاملي گفتند آري دوره دوره فوآد است نبايد دليل و برهان طلبيد پاي استدلاليان چوبين بود و همه سر بسجده نهاده خاضع شدند من نيز به تبعيت ديگران ساجد گشتم ولي با خود گفتم اكنون كه حال بر اين منوالست و نفس ادعا براي قبول عوام كافيست من چرا اظهاري نكنم دفعه ديگر كه دور هم مجتمع شديم من پيش از همه آغاز سخن كرده گفتم كه در شب گذشته نور الهي بر قلب من پرتو افكند و ذات من جلوه گاه محبوب حقيقي شد مجلسيان و حتي شخص سيد ببر بي هيچ چون و چرايي بسجود آمده گفتند حق لاريب فيه ، دوره دوره فوآد است و خلاصه از بركت دوره فوآد آن ايام در هر گوشه صدايي بلند شد و از هر سري سودايي آشكار گشت .) .
اما سيد ببر يكي از ابطال بابيه بود و همان كس است كه در عتبات عرش درجات بدن فاضل دربندي را بضرب كارد مجروح ساخت و لكن حاجي امين با همه اين تفاصيل قدرت اينكه طوق عبوديت ازل را از گردن بنهد نداشت و از طرفي حاجي شاه محمد او را بحال خود نمي گذاشت و بتبراي از ازل و تولاي به بهاء دعوت و دلالتش مي كرد ، بالاخره بسعي حاجي شاه محمد روي دل بسوي بهاء بعكا سركون شده بود و بموجب التزاماتي كه به اداره حكومت سپرده از ملاقات و پذيرفتن اشخاص خارجي ممنوع بود و مأمورين دولت بسيار مواظب بودند كه كسي از خارج به قشله (سرباز خانه ) كه بهاء درآنجا محبوس بود نرود و لذا راه آمد و شد زائرين بسته بود فقط نفوس مهم از زوار را به حيل و تدابير مخصوصي كارگران بهاء به شرف حضور نائل مي ساختند و چون حاجي ابوالحسن به عكا وارد شد باب لقا را مسدود يافت پس به توسط وسائط عرض حاجات خود را بالحاح خواهش زيارت كرد و چون از باب حل و عقد هر رائي زدند موافق نبود و هر تدبيري انديشيدند صواب نميمودند قرار بر اين شد كه در روزي كه نوبت استحمام بهاء در حمام عمومي است او نيز چون ناشناسي به حمام رود و قامت مبارك را خوابيده زيارت كند ! به شرط آنكه هيچگونه سخني نگويد و حركتي كه مخالف حكمت باشد نكند ! چون روز موعود فرارسيد و حاجي ابوالحسن به گرمابه اندر شد ، بهاء نيز با يكي دو از اصحاب خود به حمام در آمد و بر گوشة قرار گرفت و دلاك را به تلطيف بدن و خضاب گيسو و محاسن و سر انگشتان خود امر كرده ! سپس در جاي خود دراز كشيد حاجي امين با كمال احتياط از زير چشم نگران (( جمال مبارك )) بود ولي از ترس جرئت تقرب نداشت ((دل وجانم بتو مشغول و نظر بر چپ و راست ، تا نفهمند رقیبان كه تو منظور مني )) قضا را حمام خلوت بود و جز دلاك شخص خارجي در بين نه ،و حاجي منتظر فرصت كه بهر وسيله باشد اظهار حب وعشقي بمولاي خود بنمايد ! از حسن اتفاق سعادتش مساعدت كرده دلاك براي شغلي بيرون رفت حاجي بعجله تمام به بها رسانده پايش را بوسه زد ، بهاء گفت قرار ما اين نبود حاجي را اين سخن و هم ترس اينكه مبادا دلاك برگردد و از اين رابطه اطلاعي يافته مامورين دولت را خبر دهد سراسيمه كرد و چون خواست بجاي خود باز گردد ، دست از پا نشناخته بر روي سنگهاي مرمر بر زمين خورد و سر تراشيده اش بشكست !
بالجمله حاجي امين بفراست دريافت كه بايد دست از هر چه هست بكشد و يكباره ببهاء پيوندد اين بود كه خدمت امين البيان را از دل و جان اختيار كرد تا پس از قتل او شغل امانت بوي تعلق گرفت و چندي نگذشت كه در عالم بهائيت معروف و بجمعيتشان مانوس و محرم گرديد بطوريكه هر وقت بهر خانه و بهر جا كه وارد ميشد كسي را از زن و مرد از او پروا نبود و چون بشئون زندگي قيدي نداشت بهر جا كه وارد ميشد تكلفي ايجاب نميكرد و از اين جهت خانه شخصي نداشت هر روز در جائي بود و هر شب در محلي مي غنود و پيوسته در گردش از كوئي بكوئي و از خانه به خانه و اين همه راه سواره نميرفت حتي در اوائل كار خود مسافت شهري بشهري را پياده طي ميكرد ، چنانچه يك سفر بدين نحو از تبريز بتفليس رفت وقتي براي من حديث كرد كه : ((چون از طرف بهاء مامور باخذ حقوق شدم وهنوز بسياري از احبا با آنكه اسم مرا شنيده وليكن خود مرا نديده و نمي شناختند از قزوين پياده به رشت وارد شدم و لدي الورود بسراغ دكان آقا علي در سراي طاقي رفتم قضا را يكي دو نفر از احباب نيز در دكان نشسته بودند كه ديدند مردي قوي جثه با لباس مندرس وگرد آلود در مقابل دكان مي پرسد حجره آقا علي قزويني اينجاست؟ گفتند بلي شما كيستيد و چه كار داريد گفتم من ابو الحسن اردكانيم آقا علي في الحال مرا بشناخت و بدرون دكانم خواند بعد از تحقيق معلوم شد كه آقايان حاضر از مبلغينند و خيال سفر بقزوين را دارند و از آقا علي مصارف راه مي خواهند چون دريافتند كه من از قزوين پياده آمده ام ،دلتنگ شدند كه مبادا پياده روي مبلغين بعدها بواسطه اين عمل سنت سيئه شود ، از اين جهت نهاني از من بدست آويز حفظ عز و آبروي ((امر الله )) در ضمن عريضه ای شكايت ببهاء كردند ولي او در جواب گفته بود ((شهادت ميدهم كه امين بر بهترين كالسكه هاي عالم سوار بوده )).!
از خصائص ذاتي حاجي امين اين بود كه هيچوقت حالت رقت قلب و رافت نداشت ،هر كس از فقر و تنگدستي شكايتي بر او ميبرد وكمكي مي خواست اگر مرد بود ميگفت برو حمالي كن و اگر زن بود باختيار شوهر دلالتش ميكرد ! و در صورتيكه آن عذر ناتواني مي آورد و اين زيان جمال را بهانه ميكرد ، ميگفت غم مخور كه راحتي گوشه اي بگير و بخواب بعد از سه شبانه روز خواهي مرد و از ننگ سؤال رهائي خواهي يافت ! با هر كسي كه از او چيزي مي خواست يا حواله وجهي از مركز امر باو مينمود صفائي نداشت خواهش را مطلقا رد ميكرد و حواله را گاهي نكول مينمود، از اين جهت رابطة خوشي با مبلغين نداشت !
بهترين كسان در نزد او اشخاصي بودند كه به او تقديم نقدينه ميكردند در نزد او پارسا و ناپرهيزكار، زاني و عفيف علي السويه بود ! و در نفس الامر عملي را قبيح نميشمرد ! و با اينگونه اقوال سروكاري نداشت ، او سيم و زر ميخواست از هر دستي كه عطا شود و حقوق الله ميگرفت از هر وجهي كه عايد گردد. بسيار متاثر ميشد اگر ميديد يكي از دوستان خوان كرم گشاده و جمعي را بضيافت خوانده بهتر ميدانست كه وجه اين سور و مهماني را تسليم او كنند بسيار اتفاق مي افتاد كه در ولائم و غرائم در حضور مهمانان محترم ميزبان را بواسطه اين عمل توبيخ كرده بحماقت منسوب ميداشت در مدت عمرش كسي را مهمان نكرده و لو عمري مهمان دوستان شده بود .
اعياد اگر احباب بعنوان تبرك از او دست لافي مي خواستند مي گفت اين خواهش را از من نكنيد زيرا شما (مثلا) بيست نفريد ، اگر من بهر يك قراني بدهم بيست قران خسارت برده ام و شما را يك قران عايد شده است پس عمل را معكوس كنيد تا هريك از شما قراني زيان كرده و من دفعتا صاحب دو تومان شده باشم ! .هميشه در جيب و بغل مقداري چاقو و شانه و بند زير جامه و امثال ها داشت و هر جا وارد ميشد بساط خود را گسترده بداد و ستد مشغول ميگشت و از اين راه مبلغي نيز فايده مي برد و چند دفعه احباب، عبدالبهاء را از اين كار اخبار كردند و عبد البهاء هم او را منع فرمود ولي تأثيري در او نكرد .
خود را از جميع خلق پست تر مي شمرد و در هر جائي مي نشست با هر كسي مأنوس ميشد ، بسيار جسور و قوي القلب بود و در راه بهائيت بسيار آزار ديد حبسها رفت و تحمل سختيها كرد .
قواي بدنيه اش كامل بود و شهواتش غالب ، چندانكه اكثر با زنان بيوه و شوي مرده اظهار رغبت مي فرمود و آ‌نان را بمزاجعت ميخواند ولي به هيچ وجه گرد تصابي نميگرديد و هم به قول خودش مشتري مال بي صاحب بود . هميشه در ضمن كلام خدا ميگفت : خداوند من احمق پست فطرت را امين خود كرد تا بوعدة خود عمل كرده باشد كه (( و نريدان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين ))! .
ادامه دارد ...
منبع: مرکز جهانی اطلاع رسانی آل البیت علیهم السلام




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط