خاطرات صبحي (8)
كا تب الواح
آن ايام عبدالبهاء از طرف دولت انگليس باخذ نشان و لقب « سر» نامزد شده بود و آنها در سراي حكومت براي اعطاء آن جشني آراسته و عبد البهاء را خواستند و در حضور وجوه اهالي بلد آن نشان را تسليم به او كردند !.
بهائيان عكا و حيفا و طرز معامله عبدالبهاء با آنها
عبد البهاء بيشتر در مجامع احباء گزارش صدماتي كه بر او و امر بهايي از برادرانش رسيد نقل ميكرد و در اثر اين اقوال بهائيان ثابت را از آنان دور و نفور مي ساخت و حتي الامكان ميل نداشت كه احباب لقاي برادر را ببينند تا چه رسد كه با او بسخن در آيند و هميشه مي گفت : (( محالست كسي از احباي ثابت با ناقضين ملاقات بكند و از صراط امر منحرف نشود )) !
و در حقيقت چنان بود و نمي دانم چه تاثيري بيانات محمد علي افندي و اتباعش داشت كه در عموم اهل بهاء موثر ميشد . عبدالبهاء اين معما را تعبير كرده ميگفت (( هرچند مزاج آدمي در كمال صحت و عين سلامت باشد ولي چون سم استعمال كند هلاك گردد و اگر مريض شود همچنين است انفاس خبيثه ناقضين اگر ايمان را نبرد انسان را مخمود خواهد كرد )) .
بناء عليهذا احباي ثابت نه آنكه با پيروان محمد علي افندي آميزش نداشتند بلكه مجبور بودند كه يكي از آنها را ببينند روي خود را برگردانند. عوام از ثابتين چون با محمد علي افندي تصادف ميكردند از بي حرمتي و اسائه ادب خود داري نداشتند روزي با شوقي افندي در عكا بوديم صحبت از محمد علي افندي و دستة او به ميان آمد شوقي گفت وقتي ميرزا جلال (( داماد عبدالبهاء)) با چند نفر از جوانان در صحراي بحجي ميرفتند ناگاه محمد علي افندي را ديدند ، متجسراً همه به طرف او رفته بناي بي حرمتي را گذاشتند حتي دست به پر شال او بردند و فحاشي آغاز كردند ميرزا محمد علي كه در دست آنان عاجز شده بود گفت : آيا اين است تربيت جمال مبارك بهاء ؟!!
حتي بعد از آنكه عبدالبهاء بدرود زندگاني گفت و با آن تفصيل كه شايد شنيده باشيد اهل عكا و حيفا جسد او را تشييع كردند و در مجالس ترحيم حاضر شدند چون ميرزا محمد علي و كسانش خواستند در محافل تذكر حاضر شده خود را شريك در اين مصيبت بنمايند . اهل حرم و منتسبين عبد البهاء آنها را راه ندادند و گفتند ما نميتوانيم شما را ببينيم پس بهتر است قدم در اين خانه ننهيد عرض خود مبريد و زحمت ما مداريد .
وخود عبدالبهاء نيز از مواجهه و ملاقات محمد علي افندي احتراز داشت و اگر گاهي تصادفاً با او در كوي وگذري روبرو ميشد كاملاً ملول و افسرده ميشد.
عبدالبهاء حكايات غريب و عجيب نسبت به محمد علي افندي ميداد كه اگر آنجمله ذكر شود رشته سخن به درازا خواهد كشيد براي نمونه بذكر يكي از آن كه خالي از لطيفه نيست مي پردازم و آن اين حكايت است كه شبي عبدالبهاء براي جمعي از مسافرين و مجاورين بيان مي كرد :
((در عكا قصابي بود ترك و شاگردي داشت امرد و خوش صورت موسوم به غالب ، افندي ميرزا محمد علي در آن دكان آمد و شد داشت ! وقتي بمناسبت كلمه غالب كه نام پسر بود ميرزا محمد علي بر قطعه كاغذي اين آيه را نوشت (( ان ينصركم الله فلا غالب لكم )) بعد از چند روز من بدكانش رفتم و آن قطعه را در آنجا ديدم پرسيدم ،اين را كه نوشته است جواب داد محمد علي افندي گفتم معنيش را ميداني ؟ گفت ني ،گفتم معني چنين باشد كه اگر خدا بشما ياري دهد شما را غالبي نيست قصاب كه مغلوب محبت غالب بود و معني كلمه لاغالب لكم را دريافت ، فرياد بر آورد كه غالب ما نخواهد بود غالب ما خواهد رفت پس برخاست و قطعه را پائين آورده بر زمين ميزد وبتركي ميگفت (( بيزيم غالبميز گيديور )) !
الغرض عبدالبهاء راضي نبود كه از بهائيان ثابت ! كسي با محمد علي و پيروانش ملاقات كند و اگر كسي چنين مي كرد از او دلگير مي شد و او را از خود مي راند و اين گناهي بود كه قابل آمرزش نبود فلذا در عكا و حيفا احباب براي ضديت و معاندت با يكديگر مجالي داشتند كه چون دو تن با يكديگر بر سر امري منازع مي شدند يك طرف پيشي جسته خصم خود را به ملاقات و تمايل به ناقضين ( پيروان محمد علي افندي ) متهم كرده از ميدانش بدر ميكرد و از براي اينكار يعني اينكه دانسته شود از ثابتين كدام يك نهاني با محمد افندي رابطه دارند عيون و جواسيسي معين شده بود كه كاملاً مواظب احباب بالاخص مسافرين باشند.
**************
احكام و اوامري را كه بموجب كتاب اقدس اهل بها بدان مأمورند بهائيان حيفا و عكا مجري و معمول نميداشتند حقوق صد روزه را نمي دادند و هيچ گونه كمكي به پيشرفت مقاصد بها وعبدالبهاء نمي كردند عبدالبهاء چندان خوشنودي خاطر از آنها نداشت و با آنان روش جز از طريق مدارا نميكرد . وقتها براي من درد دل ساز مي نمود و از ابتلائات خود در بين آن گروه سخنها مي گفت بطوري كه مرا رقت قلب دست مي داد و با خود ميگفتم حقيقتاً عبدالبهاء مظلوم دست احباست !.
روزي بر سبيل شكايت براي من حكايت كرد كه (( به اندازه ای اداره امر در اينجا مشكل است كه چون بين دو نفر خلاقي افتد و من بخواهم بحقيقت حكمي كنم و حق بطرف ذي حق دهم ،آن ديگري يك راست راه قصر را پيش ميگيرد ( يعني بطرف محمد علي افندي ميرود ) اين است كه من كمتر در كار اينها مداخله ميكنم .))
روزي با روحي افندي ، نوه عبدالبهاء كه قبلاً شرح ملاقاتم را در بيروت با او دادم در خصوص بهائيان آن حدود گفتگو مي كرديم ، من گفتم عجبا ما در تهران گمان مي برديم كه بهائيان عكا و حيفا چون شب و روز در محضر مباركند و بلاواسطه از زبان ((حق ))!! استماع پند و نصيحت ميكنند ! جامعتر و كاملتر از ديكرانند و حال آنكه ضعف ايمان و اعتقاد ايشان و نقص عواطف و احساساتشان بر هر كسي معلوم است، روحي ميگفت بلي چنين است كه ميگوئي يك شخص ديگر هم اين ايراد را گرفت و حضرت خانم ( همشيره عبدالبهاء ) جواب دندان شكني باو دادند يعني فرمودند (( چراغ هميشه پاي خودش تاريك است ))!.
هر چه در احوال طائفين و منتسبين بيشتر دقت ميكردم بر تعجب من مي افزود كه يا للعجب ضعف استعداد را نگر ؟ كه اين قوم سالها در معرض تصاريف ليل و نهار واقع شده و نفوس مختلفه ديده و مواعظ و نصايح بسيار بگوش خود از رؤسا شنيده معذالك قدمي رو بطرف كمال نرفته جز بعضي از منتسبين عبدالبهاء كه در مدارس بيروت مبادي علوم را سطحاً و زبان انگليسي را مختصراً آموخته بودند سايرين از حليه سواد نيز عاطل بودند و با نزديكي كه آن اراضي به اقليم مصر داشت و وسائل تحصيل كتب علمي و ادبي و اخلاقي از هر جهت فراهم بود باز اوقات عزيز عمر را ببطالت مي گذراندند .
مطالعه در احوال بهائيان عكا وحيفا
عبدالبهاء چهار داماد داشت اول ميرزا هادي پدر شوقي افندي بود كه بزرگترين دختر عبدالبهاء ضيائيه خانم را داشت و بعكس آنچه اهل بهاء گمان كرده اند ، ميرزا هادي را نسبت نزديكي با سيد باب نيست چه پدر ميرزا هادي سيد حسين فرزند سيد ابوالقاسم سقا خانه است كه خواهر او را سيد باب در شيراز قبل از آنكه ادعا كند ، بزني گرفت ولي زوجه اي كه سيد بعد از اظهار بابيت براي خود اختيار كرد در اصفهان دختر ملا رجب علي قهير بود كه بعداً از پيروان ازل گشت و تا چند سال پيش در طهران در قيد حيات بود .
در هر صورت سيد ابوالقاسم جد اعلاي شوقي افندي نسبتش با سيد باب از اين راه بود و گو يند از جمله سر دسته سينه زنان شيراز بوده و از موقوفات مزار شاه چراغ سالي چهل تومان وظيفه داشته!
داماد دوم عبدالبهاء ميرزا محسن افنان بود كه از جهت سن و معلومات ونسب بر ميرزا هادي فزوني داشت چه پدرش از مقربين درگاه بهاء و افنان كبير لقب داشت .
و ميرزا محسن بعد از عبدالبهاء چنان از شوقي افندي خشنود نبود وگاهي اظهاري مينمود وحرفي ميگفت كه بواسطه طول مسافت گوش بهائيان طهران آن اقاويل را نمي شنيد ضمناً ميرزا محسن هم در اين جوش و خروش از بين رفت و افكار و اقوال وي مستور مانده يادي از آن بميان نيامد .
داماد سوم عبدالبهاء ميرزا جلال است كه پدرش سيد حسن اصفهاني را در اصفهان ظل السلطان بقتل رسانيد و بعد از قتل ، از طرف بها الله بلقب سلطان الشهداء ملقب گشت !
چهارمين داماد آقا ،احمد يزدي قنسول پور تسعيد بود كه كوچكترين دختران عبدالبهاء را داشت .در بين اينها باز با آنكه ميشد چند دقيقه صرف وقت كرد ميرزا محسن بود كه خط شكسته را نسبتاً بد نمي نوشت و مابقي ديگر مردماني عامي بيخبر از روزگار وعاري از رسوم و آداب بودند و با آنكه هر يك براي خود در اين مدت ثروتي اندوخته و ضياع و عقاري بهم زده معذالك جميع مخاجشان حتي مصارف تحصيل اولاد و مسافرتهاي خودشان از كيسه عبدالبهاء و از نقدينه بود كه احبا بعنوان ((حقوق الله )) بعكا مي فرستادند و در واقع زندگي راحتي داشتند و اگر غايت زندگاني را در خواب و خوراك و حظوظ حيواني بدانيم مردماني سعيد و خوشبخت بودند و با وجود اين خضوع تام به عبدالبهاء نداشتند و اطاعت كامل از او نميكردند .
شبي در محضر عبدالبهاء جمعي از مسافر و مجاور نشسته بودند ميرزا جلال هم با كمال عجب وارد شد و بر كرسي نشست بي آنكه تواضعي كند و چنين مي نمود كه از عبدالبهاء كدورتي در دل دارد و همچنان كه عبدالبهاء مشغول بسخن گفتن بود وعموم حاضرين گوش بكلمات وي فرا داشته بودند او براي خود روزنامه ميخواند و از نفس عمل معلوم ميشد كه دل تنگي دارد كه براي تشفي خاطر اين كار را ميكند . و از اين ها گذشته كارهاي ناصواب ديگر بسيار از آنان سر ميزد ولي كسي را ياراي دم زدن نميبود زيرا عبدالبهاء دهانها را بسته بود ، زيرا ميگفت كه اگر كسي از يكي از كمترين خدام ما بدگوئي كند مقصودش توهين ماست .
معذالك در سر و خفا احباء مطلع و بيدار چون گوشي مي يافتند حرفي ميزدند .ولي بعنوان دلسوزي براي امرالله بدگوئي از منتسبين ميكردند از آنجمله بود ميرزا محمود زرقاني كه بدامادها و منتسبين عبدالبهاء اعتمادي چندان نداشت و بمن نصيحت ميكرد كه مبادا اعمال آنها تاثيري در افكار تو كند .
وقتي مقداري نقدينه تسليم من كرد تا تقديم عبدالبهاء كنم ضمناً بمن تذكر داد كه اين پول و هر پولي را وقتي حضور مبارك بدهيد كه كسي از دامادها حضور مبارك نباشد زيرا اينها بمحض اينكه دانستند كسي وجهي پيشكش كرده صد طور خرج تراشي ميكنند تا بهر بهانه كه باشد آن وجه را از چنگ سر كار آقا بدر آورند !
واين ميرزا محمود از اهل زرقان شيرز واز فحول مبلغين بود ودر سفر اروپا وآمريكا سمت التزام خدمت عبدالبهاء را داشت ودوجلد كتاب سفرنامه ويرا باروپا وآمريكا باسم ((بدايع الاثار في اسفار مولي الاخيار الي ممالك الغرب بالعزه والاقتدار )) بفارسي نوشت ، اقامتگاه وي هندوستان بود وگروهي از بهائيان هند با وي بعناد وستم سلوك ميكردند چه از روزگار قديم كه ميرزا محمود در هند مقيم شد ميرزا محرم نامي مبلغ ، كه در آنجا سبقت خدمت بر او داشت با وي بناي ضديت را گذاشت تا آنجا كه بتحريك او اشياء و اثاثيه ميرزا محمود را از مسافر خانه بيرون ريختند و بعد از فوت ميرزا محرم جمشيد خدا داد كه يكنفر از بهائيان زردشتي يزدي بود با او در افتاد وچون ميرزا محمود زن نگرفته بود واز مواضع تهم هم پرهيزي نداشت معاندينش مجالي داشتند تا مگر ببعضي از عوالم منسوبش دارند بالاخره محمود بحيفا آمد و در آنجا زني خواست و حجره بگل آراست و يكي از منسوبين ميرزا هادي را زينت فراش كرد و پس از چندي او را برداشته به هند برد ولي زن در هند بمرد ، دگرباره پس از مدتي بحيفا آمد و تجديد مطلع نمود دختري از ابناء عرب خواست ولي با او سازش و آميزش نتوانستي كرد لذا به ايرانش فرستادند قبل از ماه محرم به قزوين رسيد و در آنجا نوه سمندر قزويني را خواستگاري كرد و اگر چه ميرزا محمود شيخي سالخورده ودختر شوخي خردسال بود و تحقق اين امر بنظر مشكل مينمود ولي دختر بدين اميد كه روزي با ميرزا محمود بعكا و حيفا خواهد رفت و بحضور مبارك مشرف خواهد شد ! به شوئي چنين تن در داد ميرزا محمود يكي دو روز قبل از عاشورا در قزوين بساط نشاط و عروسي بگسترد و روزي چند غافل از مكر عالم پير از وصل دلبر جوان تمتع بر داشت ! پس با زن و مادر زن بطهران آمد در طهران مريض شد و چون آثار بهبودي در خود يافت برشت رفت تا در آنجا بامر ولي شوقي افندي بحيفا رود ولي مامور اجل بحكم خداي عزوجل گريبانش را گرفته به وادي خاموشانش كشانيد .
**************
احباب وعرايض آنان بحضور عبدالبهاء
ولي براي اينكه بدانند اين سخن از در لاف وگزاف نيست بذكر يكي از آن كه بعدها از پرده رمز بصحنه كشف در آمده اكتفا ميكنم وآن مكتوبيست كه عبدالبهاء بميرزا عبدالحسين آواره نوشته و بعضي مسائل را در حجاب ابهام و اجمال بيان كرده وآن اين است :
طهران حضرت آواره عليه بهاءالله الابهي محرمانه محرمانه محرمانه
باري اين قضيه خطر است خطر است خطر هولناك است وچاره اين الفت ويگانگي ميان شما احباست البته صد البته بوصول اين نامه با حضرات الفت نمائيد و همدل و هم افكار گرديد وشما در اكثر مجالس سوره غصن را بجهت احبا بخوانيد وترجمه نمائيد وجميع را بر ثبوت بر ميثاق بخوانيد و شبهات هر متزلزلي سري علي الخصوص نسا را دفع نمائيد و الا در نهايت خطري عظيم و همچو بفكر شريف نرسد كه جناب امين و يا باقر اف شكايتي از نفسي نموده اند نه بروح جمال مبارك قسم ادني كلمه اي مثبت بنفس ننوشته اند ولي اين علم و فراست عبدالبهاء است باري منتظر آنم كه تلغرافاً بشارت اصلاح دهيد جناب باقر اف جانفشاني بسيار تا بحال نموده حتي مصارف سفر آمريك را في الحقيقه او تحمل كرده وتا بحال فلس واحد انتفاعي نداشته مگر آنكه جناب امين باو قرض نفعي داده واين قرض دو ثلثش خود باقر اف تقديم نموده زيرا هشتاد هزار تومان چندي پيش املاك تقديم كرده املاك را امين بهشتاد هزار تومان بخود باقر اف فروخت بعد من چهل هزار تومان آنرا بپسر خود باقر اف بخشيدم ماند چهل هزار تومان جميع دين او مابين هزار تومانست ولي منفعت داخل است من ميخواهم منفعت را برگردانم حقيقت مسئله اين است كه محرمانه بشما مرقوم ميگردد گوش ببعضي حرفها ندهيد محرمانه است
عبدالبهاء عباس
**************
سفر عبدالبهاء باطراف فلسطين
همانا مردي بود با سعه اخلاق و در امور صاحب فكر وتدبير با اين همه هميشه از سهو مصون نبود بسيار رافت نشان ميداد وخود را نسبت به هر كس مشفق مينمود ولي عصبي مزاج بود و گاهي او را تغيير احوال رخ مي گشود سخت آشفته و متاثر مي گشت در بعضي مواقع زود باور بود و از اين جهت سعايت در او تاثير داشت و ساعي كامياب ميگشت .
چون صداقت وصميميت مرا در خدمت ديد فراوان محبت ميكرد وبسيار رافت مبذول داشت وگاه بگاه عنايت خود را نسبت باين بنده بر زبان ميراند ! روزي در كروسه براي گردش با او بباغ رضوان بيرون شديم .كروسه مركبي است بمانند دليجان كه راننده آن موازي سائرين مينشيند وگنجايش 9 نفر را دارد در هر رديف 3 نفر وبا دو اسب وگاهي چهار رانده ميشود . در ضمن صحبت گفت ((من در ايام جمال مبارك يكبار آنهم پشت سر ايشان سوار كروسه شدم اما ببين رافت و مهرباني من تا چه درجه است كه تو را هميشه پهلوي خود جاي ميدهم و هر جا ميروم با خود ميبرم بطوريكه وفور محبت من تو را مغبوط همه كرده است و الحق چنان بود كه گفت ،خوب بخاطر دارم كه وقتي در حيفا بمختصر نقاهتي دچار شدم ويك روز از خانه بيرون نيامدم عصر آنروز عبدالبهاء بعيادتم آمد وحالم پرسيده غمگساري كرد آنگاه فرمود ((اي صبحي ببين من چه قدر مهربانم چون دانستم كه ترا عارضه رخ داده باحوال پرسي شتافتم خواهد آمد آن زماني كه تو در همين حيفا مريض خواهي شد وكسي تفقدي ازتو نخواهد كرد آنوقت بياد من خواهي افتاد وخواهي گفت كه فلاني چقدر مهربان بود )).
واما من در مقابل بيش از پيش براستي ودرستي در كار ورعايت ميل وخاطر او افزودم وامور مرجوعه را چنان بخوبي انجام ميدادم كه مكرر لساناً وقلماً اظهار خشنودي كرد از آنجمله در لوحي خطاب به ابوي اين بنده كرده ميگويد ((اي بنده بهاء سليل جليل بفوز عظيم رسيد و بموهبت كبري نائل شد عاكف كوي دوست گشت و مستفيض از خوي او گرديد در اين انجمن حاضر گشت و بصوت حسن ترتيل آيات نمود هر شب جمع را مستغرق بحر مناجات كرد و باهنگ شور و شهناز براز و نياز آورد شكر كن خدا را كه چنين پسر روح پروري بتو داد .)) و هم در لوحي ديگر گويد ((جناب صبحي بخدمات مرجوعه مشغول و هذا من فضل ربنا الرحمن الرحيم )) ونيز در جاي ديگر گويد ((جناب صبحي در حضور است و شب وروز مشغول، شكر كن خدا را كه بچنين موهبتي موفق شده است )) ونيز گويد ((جناب صبحي هر صباح صبوحي زند و بخدمت پردازد و در حق آن خاندان عون و عنايت طلبد )) .
باري از موضوع بدور افتاديم مقصود بيان مجملي از اطوار زندگاني عبدالبهاء بود .عبدالبهاء هر روز قبل از طلوع آفتاب بدو ساعت از خواب بر مي خاست و مشغول اوراد و اذكار مي شد و بيشتر ذكر ((بالله المستغاث)) را تكرار مي كرد وآنرا ورد خود ساخته بود بعد دوباره مي خوابيد و يك ساعت از روز بر آمده بيدار ميشد وكمي شير مي خورد آنگاه بكار مشغول ميگشت وهميشه در ايام زمستان وتابستان بعد از ناهار خفتني ميكرد وطرف عصر بگردش ميرفت بيشتر پياده وكمتر سواره گذشته از سفرهائي كه بعكا ميرفت و بعضي از ملتزمين خدمت را بهمراه ميبرد يكسفر بقريه ابوسنان و محال دروز رفت با اقوال دروز زياده اظهار دوستي ميكرد وآنان نيز بي اندازه به وي علاقه نشان ميدادند و خيلي رعايت حال آنان را در عقائد مينمود و معلوم است كه قوم دروز از قواعد و شريعت در كنارند و در باطن نظر خوشي بمسلمين ندارند گاهي كه يكي از آنان در مجالس عمومي باتفاق اهل بها بمحضر عبدالبهاء مي آمد عبدالبهاء كمتر باحباء مي پرداخت و بيشتر با او در ميساخت ودر وقت خواندن منجات به اين بنده ميفرمود ((بزبان خودمان بخوان ))يعني لوحي عربي مخوان اين كه مرد بنكات و جملي بر خورد و درك معنی اي كند كه با معتقداتش وفق ندهد چنانكه وقتي يكي از مسلمين حاضر بود عبدالبهاء امر ميكرد از مناجاتهائي بخوان كه ذكر حضرت در آن است زيرا چند مناجات عربي از بهاءالله در دست است كه در آخر آن ذكري از ختمي مرتبت و صلواتي بر آن حضرت است عليه و اله الصلوه والسلام . سفري نيز بطبريا و سواحل اردن نمود ودر تمام اين مسافرتها من همراه بودم طبريه شهري است در كنار درياچه آبهاي گرم معدني دارد و اكثر سكنه آن يهودي هستند و مراسم ديني خود را با آزادي در آنجا معمول ميدارند ايامي كه ما در آنجا بوديم عيد استر مردخاي بود در شب عيد نمايش پر شوري دادند شبيه استر ملكه ايران را با زيب و زينت و جلال فوق العاده بر اسب نشانده و هامان وزير اخشورش را (خشايار شاه پادشاه ايران ) كه دشمن يهود بود در غل و زنجير داشته با ساز وكرنا وآواز دور شهر ميگرداندند وبر سر هر كوئي بزبان عبري هياهوئي انداخته چيزي ميگفتند (كه مفهوم نميشد ) .
قبر عبدالله بن عباس و فاطمه بنت حسن در طبرياست عبدالبهاء ميگفت : قبر اين دو نفر را چند سال قبل من تعمير كردم زيرا بر مظلوميت وغربت آنان رحمت آوردم وهم قبر ابو هريره در آن شهر است وآنرا عبدالبهاءكشف كرد !!
روزي گفت ((من قبر ابو هريره را پيدا كردم در خانه فلان پير زن يهودي است ومقبره را انبار گندم كرده آثار وعلائم قبر نيز مشهود است بدان پيرزن گفتم شيخ را (ابو هريره را ) آزار مرسان وچندان گندم در حلق او مريز گفت غم مخوريد شيخ حوصله اش فراخ است !روزي بقراء اطراف طبريه بگردش رفته بوديم از دور ديهي پيداشد عبدالبهاءگفت اين قريه مجدل است و موطن مريم مجدليه همين جاست ،در اين بين زني جوان از دور پيدا شد كه سبوئي از آب بدوش گرفته بدرون ده ميرفت عبدالبهاء گفت ((صبحي آن زن را ببين همچنين زني بوده است )) چون بده رسيديم اطفال ودختران ده بدورا دور كروسه گرد آمدند عبدالبهاء جمله را امر به رقصيدن كرد كودكان بي چون وچرا برقص آمدند بهر يك دو غروش عطا كرد واز آنجا گذشته بقريه صفد آمديم از طبريا بسواحل نهر اردن كه گويند يحيي مسيح علي نبينا وعليهماالسلام را در آنجا تعميد داد رفتيم وچند روزي در عدسيه كه يكي از قراي آن حدود واز املاك عبدالبهاء است مانديم زارعين انجا زرتشتيان يزدي هستند كه بامر عبدالبهاء به آنجا رفته اند ودر زي اعراب در آمده اند در عدسيه بوديم كه خبر آوردند در قدس و يافا و حيفا بين مسلمين و يهود نزاع در گرفته است عبدالبهاء كه چندي در آنجا قصد اقامت داشت عزم رحيل كرده بنسخ و از آنجا بحيفا رهسپار شد .در حين مسافرت به طبريا از قراي و مدن مي گذشتيم عبدالبهاء از اطاق خصوصي خود باطاق ما مي آمد وبياني تاريخي راجع بهر نقطه اي مينمود بيان رسيديم و همچنان كه از روزنه راه آهن بخارج نگاه ميكرديم بنزد ما آمده گفت (( اين جا بابيان است قشون اسلام بسيار زحمت كشيدند تا اين نقطه را فتح كردند و بيشتر رنجي كه بردند از بي آبي بود)) وپس از مختصر شرحي گفت ((اين اراضي را عمر وعاص با 25هزار سپاهي فتح كرد )).
يك نظر اجمالي باسلام
مجلس بقصيده اي در مدح حضرت خاتم الانبيا عليه واله افضل التحيه والثنا وپس از آن به تلاوت آيات قرآني شروع شد عبدالبها را كه رعايت حال نفوس از خصائص ذاتي بود تالي را فرمود آياتي كه در فضيلت عيسي بن مريم داورد شده است بخوان و چنان كرد ودر حيني كه خواننده مشغول خواندن قران با لحن خوشي كه در حقيقت رونق مسلماني را ميفرمود بود اكابر نصاري با دقت گوش ميدادند وگاهي اهتزازي اظهار مي نمودند پس از تلاوت قران شروع بگذارش ولادت با سعادت آنحضرت كرد همين كه از دهان در آورد كه در ليله سيزده ربيع الاول و ميخواست بگويد كه (پيغمبر از بطن آمنه متولد شد )كه يكدفعه غلغله غريبي در جمعيت ايجاد و يكدفعه همگان برخاسته با آهنگ مخصوصي درود و سلام بر پيغمبر فرستادند و عبارت خاصي سرودند كه مطلعش اللهم صل علي المصطفي بود و هر چند نصاري درود نفرستادند ولي رعايت ادب را همه بر پاي خواستند من در اين قبيل مواقع متوجه عبدالبهاء ميشدم تا ببينم او چه ميكند در اينجا ديدم او نيز چون يكي از مسلمين معتقد و مخلصين رسول اكرم در حال وقار ايستاده و همچنان درود ميفرستد !.
مشاهده اين قبيل مجالس وكسب بعضي معلومات واطلاعات بما ميفهماند كه اسلام چنان نيست كه ما دانسته ايم وبايد اهميتي فوق تصور وادراك كنوني ما داشته باشد اين بود كه متوجه اين نكته شدم تا مگر ببينم كه محققين دنيا باسلام چه نظري دارند و هم افاضل مصر و ساير بلاد اسلامي مسلماني را چگونه شناخته اند .
ما در بهائيت در پيش خود تصور ميكرديم كه چون خدا عالم وآدم را آفريد در هر دوري انبيائي بر انگيخت آدمي آمد و بعد نوحي پيدا شد تا پس از چندي ابراهيم ظهور كرد آنگاه نوبت بموسي رسيد و چون او را دوره سپري گرديد عيسي بميان آمد و ششصد سال كه گذشت جمال احمدي جلوه خويش بنمود و بالاخره بعد از هزار سال اين ظهور اعظم از پس همه آشكار گشت !
و جز اين اشخاص كه در دنيا ادعا كردند و چون راستگو بودند از پيش بردند مدعي پيدا نشد جز بعضي صداهاي خفيف كه برنخواسته فرو نشست و آنها هم معدود بل در عداد هيچ بودند و با زحمت ميتوان يك نمونه از آنها بدست آورد كه آنهم مسيلمه كذابست و بعد از ظهور نبي كريم عليه التحيه والتسليم تا ظهور باب آب از آب تكان نخورد وحادثه اي در عالم تشريع رخ نداد !! چون هر دوره اي را مقتضياتيست بنا برآن اوامر واحكام الهي گرفتار تغيير وتبديل است ونظر باينكه امروز شرايع گذشته هيچيك قابل اجرا نيست اين ظهور ظاهر شد و موافق عصر تمدن و ترقي وضع قوانيني كرد ! وشريعت سهله بميان آورد كه عقلاني صرف و هيچگونه خرافات و موهومات در آن وجود ندارد !!
اما بعد از آنكه با بعضي از بزرگان مصر آشنا شدم وكتب اهل تحقیق را خواندم و عقائد متفكرين غرب را راجع بديانت مقدس اسلام و مقام رسول اكرم عليه السلام دريافتم و في الجمله بوئي از معارف اسلام بمشامم رسيد ، دانستم كه ما چون تنها بقاضي رفتيم از اين جهت راضي برگشتيم و تمام افكار قبلي من و فعلي رفقايم تماماً از بيخبري است ، مسلمين بالاخص جماعت شيعه تنها مردمي هستند كه در آراء و اقوال دينيه اتكاء بعقل روحي دارند و قرآن مجيد يگانه كتاب آسمانيست كه در آن جميع خلق را بتعقل و تفكر و تفقه دعوت و دلالت ميكند و راه سعادت را مي نمايد .
امروزه مسلمين در بعضي از ممالك خارجه موسسات مذهبي دارند و نفوس مهمه از بزرگان اروپا را بحقانيت ديانت اسلام معتنق نموده اند .
عموم مسلمانان خصوصاً علما ايران و مصر در مقالات و رسائل خود با ثبوت پيوسته اند كه اسلام شريعتي است موافق مقتضيات هر زمان و مكان وكلياتي دارد كه هرگز نسخ بدو راه نخواهد يافت . چه بنيانش بر توحيد و اخلاق است و اساسش معرفه الله و اعمال صالحه و ما در اين معني جاي ديگر مفصل و مشروح بياني خواهيم كرد و اقوال و آراء افاضل و حكماي امت مرحومه و هم نظر ديگران را نقل خواهيم نمود .
ادامه دارد ...
منبع: مرکز جهانی اطلاع رسانی آل البیت علیهم السلام
/س