عبيداللّه بن عباس
نويسنده: محمد محمدي اشتهاردي
بسر بن ارطاة يكى از دژخيمان خون آشام معاويه بود، كه به دستور او، به شهرها و روستاها رفت و قتل و غارت پرداخت ، تا مردم را از پيروى حكومت على (ع) باز دارد و به سوى معاويه متوجه سازد (و سرانجام على (ع) او را نفرين كرد و او در اواخر عمر، ديوانه شد و با حال بسيار بد، از دنيا رفت.)
بسر، با سپاه خود به يمن رفت ، در آن هنگام يمن در قلمرو حكومت على (ع) بود، و عبداللّه بن عباس ، فرماندار على (ع) در آنجا بود، عبيداللّه خود را پنهان ساخت و از يمن بيرون آمد. بسر وارد منزل عبيداللّه شد، و دو كودك او را سر بريد كه سخنان جانسوز مادر او را در اشعارى در تاريخ ثبت شده است . پس از جريان صلح امام حسن (ع)، روزى تصادفاً عبيداللّه و بسر بن ارطاة نزد معاويه بودند، عبيداللّه بن عباس فرصت را غنيمت شمرده و به معاويه گفت : آيا تو اين مرد لعين و پست (اشاره به بسر) را دستور دادى فرزندان مرا بكشد؟ معاويه گفت : نه .
بسر خشمگين شد، و شمشيرش را به زمين كوبيد و گفت : اى معاويه ! شمشيرت را بگير، تو آن را به من دادى و دستور دادى مردم را بكشم ، من آنچه را تو مى خواستى انجام دادم . معاويه گفت : تو مرد ضعيفى هستى ، شمشيرت را جلو كسى انداختى كه ديروز فرزندانش را كشته اى . عبيداللّه گفت : اى معاويه تو خيال مى كنى كه من بسر را بجاى يكى از فرزندانم خواهم كشت ، او پست تر و حقيرتر از اين است ، من اگر بخواهم خون بهاى فرزندانم را بگيرم مى بايست ، يزيد و عبيداللّه ، فرزندان تو را بقتل رسانم.
منبع: داستان دوستان
/س
بسر، با سپاه خود به يمن رفت ، در آن هنگام يمن در قلمرو حكومت على (ع) بود، و عبداللّه بن عباس ، فرماندار على (ع) در آنجا بود، عبيداللّه خود را پنهان ساخت و از يمن بيرون آمد. بسر وارد منزل عبيداللّه شد، و دو كودك او را سر بريد كه سخنان جانسوز مادر او را در اشعارى در تاريخ ثبت شده است . پس از جريان صلح امام حسن (ع)، روزى تصادفاً عبيداللّه و بسر بن ارطاة نزد معاويه بودند، عبيداللّه بن عباس فرصت را غنيمت شمرده و به معاويه گفت : آيا تو اين مرد لعين و پست (اشاره به بسر) را دستور دادى فرزندان مرا بكشد؟ معاويه گفت : نه .
بسر خشمگين شد، و شمشيرش را به زمين كوبيد و گفت : اى معاويه ! شمشيرت را بگير، تو آن را به من دادى و دستور دادى مردم را بكشم ، من آنچه را تو مى خواستى انجام دادم . معاويه گفت : تو مرد ضعيفى هستى ، شمشيرت را جلو كسى انداختى كه ديروز فرزندانش را كشته اى . عبيداللّه گفت : اى معاويه تو خيال مى كنى كه من بسر را بجاى يكى از فرزندانم خواهم كشت ، او پست تر و حقيرتر از اين است ، من اگر بخواهم خون بهاى فرزندانم را بگيرم مى بايست ، يزيد و عبيداللّه ، فرزندان تو را بقتل رسانم.
منبع: داستان دوستان
/س