آبي هايم
نويسنده:رابعه راد
من آسمان هستم.آدم ها براي توصيف دل هاي خوب و مهربان، مرا مثال مي زنند. آنها باران رحمت خداوند را از چشم من مي بينند و ماه و ستاره را از دل من مي دانند. وقتي مي خواهند از آرامش بنويسند، آبي مرا مثال مي زنند. سخاوت و بخشندگي را به من نسبت مي دهند؛ به من که ديگر حتي تحمل ديدن گريه ي بچه هاي گرسنه را ندارم. با شنيدن اين حرف ها آبي هايم طوفاني مي شود. موج برمي دارد؛ موج هايي به بلنداي غم و پهناي درد.
از زماني که واسطه ي فيض شده ام تا باران رحمت خداوند را به زمين و مردمش هديه کنم، چيزهايي ديده ام که هيچ کس نديده است: جنگ و صلح را ديده ام، آدم هاي فقير و پولدار، آدم هاي ظالم و مظلوم، فرشته هايي که دعاها و درد دل هاي مردم را به آسمان هفتم مي برند و... آن قدر دعا و درد دل شنيده ام که دلم ترک برداشته است. گاهي خورشيد، پشت ابرهاي غصه ام، رو مي گيرد و آن وقت من مي بارم؛ آن قدر که دلم سبک بشود و خورشيد، نفسي دوباره بکشد و باز گرما و نورش را بي منت و بي حساب به زمين و اهلش ببخشد.
آقا جان ! تو را به خداي نرگس قسم، که زودتر بيا! مي ترسم يک روز از غصه فرو بريزم و زمين، ديگر سقفي به نام آسمان نداشته باشد. مي ترسم يک روز آن قدر ببارم تا آبي هايم تمام شود و جز سياهي کهکشان، چيزي باقي نماند. بعضي وقت ها دلم مي خواهد خورشيد، به دور دست ها برود و زمين، براي هميشه در تاريکي فرو رود و من ديگر هيچ چيز را نبينم: نه جنگ را، نه ظلم را ، نه آوارگي را، نه غارت و چپاول را، و نه صورت رنگ پريده ي بچه هاي گرسنه را که هر دانه ي اشکشان دريايي از آرامش را توفاني مي کند. درست است که من آسمان هستم؛ درست است که آبي آب ها، سرسبزي دشت ها و سپيدي قله ها از من است؛ درست است که دل من آن قدر بزرگ است که پل دعاهاي مردم شده ام؛ اما حتي من هم دارم تمام مي شوم. گويي به يک بن بست رسيده ام و به جاي جلو رفتن، دارم فرو مي ريزم.
آقا جان ! تو را خدا زودتر بيا و دل خودت پيوند بزن تا مثل تو، بي انتها شوم؛ تا مثل تو هميشه آبي باشم و آفتابي؛ تا مثل تو تمام غصه هاي دنيا را در دل جاي بدهم و تمام دردها را به جان بخرم و تمام نشوم و فرو نريزم و استوار بمانم و...
آقا جان ! مگر نگفته اي که مانند خورشيد، در غبار ابرها پنهان مانده اي؟ پس کي اين ابرها کنار مي روند و تو پيدا مي شوي ؟
آقا جان ! بيا و با نور و گرمايت، خورشيد خسته ي ما را جاني بده. او ديگر ميل به تابيدن ندارد و دارد مثل شمع آب مي شود.
آقا جان ! نذر کرده ام اگر بيايي، با اجازه ي تو، تمام ستاره ها را به آدم ها ببخشم. نذر کرده ام ماه را به سفره ي دل هاي خالي و شکسته هديه کنم. دلم مي خواهد حالا که آدم ها مرا بزرگ و سخاوتمند مي دانند، از خجالت همه شان دربيايم و به پاداش صبوري شان، آبي هاي دلم را به پاي دلشان بريزم. دلم مي خواهد با دل هاي مهربان، يکي شوم. دلم مي خواهد آن وقت ديگر من نباشم؛ آسمان باشي و خورشيد و ماه، نگاه مهربان و بي انتهايت.
منبع:کتاب حديث زندگي
/خ
از زماني که واسطه ي فيض شده ام تا باران رحمت خداوند را به زمين و مردمش هديه کنم، چيزهايي ديده ام که هيچ کس نديده است: جنگ و صلح را ديده ام، آدم هاي فقير و پولدار، آدم هاي ظالم و مظلوم، فرشته هايي که دعاها و درد دل هاي مردم را به آسمان هفتم مي برند و... آن قدر دعا و درد دل شنيده ام که دلم ترک برداشته است. گاهي خورشيد، پشت ابرهاي غصه ام، رو مي گيرد و آن وقت من مي بارم؛ آن قدر که دلم سبک بشود و خورشيد، نفسي دوباره بکشد و باز گرما و نورش را بي منت و بي حساب به زمين و اهلش ببخشد.
آقا جان ! تو را به خداي نرگس قسم، که زودتر بيا! مي ترسم يک روز از غصه فرو بريزم و زمين، ديگر سقفي به نام آسمان نداشته باشد. مي ترسم يک روز آن قدر ببارم تا آبي هايم تمام شود و جز سياهي کهکشان، چيزي باقي نماند. بعضي وقت ها دلم مي خواهد خورشيد، به دور دست ها برود و زمين، براي هميشه در تاريکي فرو رود و من ديگر هيچ چيز را نبينم: نه جنگ را، نه ظلم را ، نه آوارگي را، نه غارت و چپاول را، و نه صورت رنگ پريده ي بچه هاي گرسنه را که هر دانه ي اشکشان دريايي از آرامش را توفاني مي کند. درست است که من آسمان هستم؛ درست است که آبي آب ها، سرسبزي دشت ها و سپيدي قله ها از من است؛ درست است که دل من آن قدر بزرگ است که پل دعاهاي مردم شده ام؛ اما حتي من هم دارم تمام مي شوم. گويي به يک بن بست رسيده ام و به جاي جلو رفتن، دارم فرو مي ريزم.
آقا جان ! تو را خدا زودتر بيا و دل خودت پيوند بزن تا مثل تو، بي انتها شوم؛ تا مثل تو هميشه آبي باشم و آفتابي؛ تا مثل تو تمام غصه هاي دنيا را در دل جاي بدهم و تمام دردها را به جان بخرم و تمام نشوم و فرو نريزم و استوار بمانم و...
آقا جان ! مگر نگفته اي که مانند خورشيد، در غبار ابرها پنهان مانده اي؟ پس کي اين ابرها کنار مي روند و تو پيدا مي شوي ؟
آقا جان ! بيا و با نور و گرمايت، خورشيد خسته ي ما را جاني بده. او ديگر ميل به تابيدن ندارد و دارد مثل شمع آب مي شود.
آقا جان ! نذر کرده ام اگر بيايي، با اجازه ي تو، تمام ستاره ها را به آدم ها ببخشم. نذر کرده ام ماه را به سفره ي دل هاي خالي و شکسته هديه کنم. دلم مي خواهد حالا که آدم ها مرا بزرگ و سخاوتمند مي دانند، از خجالت همه شان دربيايم و به پاداش صبوري شان، آبي هاي دلم را به پاي دلشان بريزم. دلم مي خواهد با دل هاي مهربان، يکي شوم. دلم مي خواهد آن وقت ديگر من نباشم؛ آسمان باشي و خورشيد و ماه، نگاه مهربان و بي انتهايت.
منبع:کتاب حديث زندگي
/خ