تربيت،«اجتماعي کردن»نيست!
«کريشنامورتي»(1)
در غالب کشورها، هدف از تربيت کودکان و نوجوانان، «اجتماعي کردن»آنان و در نهايت فراهم ساختن شرايطي است که نسل جديد با توجه به هنجارها و ارزش هاي پذيرفته شده، خود را سازگار کند.به عبارت ديگر هويت هر فرد در هويت اجتماعي آن جامعه ممزوج مي گردد،به طوري که تمايز يافتگي و خصوصيت منحصر به فرد بودن افراد در حاکميت و اقتدار هنجارها و قواعد جامعه رنگي مي بازد.آيا هدف از تربيت فقط محدود کردن، هم رنگ ساختن و همنوا کردن افراد جامعه بامصلحت ها و هنجارهايي است که از قبل براي آنها تعيين شده است؟ آيا همين که کودکان و نوجوانان همچون افرادي منفعل، مطيع هنجارهاي جامعه باشند، تربيت تحقق يافته است؟
در اين ديدگاه، مدرسه را صرفاً ابزاري مي دانند براي انتقال ارزش ها و هنجارهاي پذيرفته شده جامعه به نسل جديد، و يا بر اين باورند که مدرسه محلي است براي انتقال حداکثري از دانش و معلومات نسل گذشته به نسل جديد (2)اما اين درست نيست.معلومات چيزي است مرده و هنجارها قواعدي است تحميلي و تقليدي.در حالي که افراد بايد خود از نو فرهنگ و ميراث گذشتگان را باز آفريني کنند و ارزش ها و هنجارها را خلق کنند و نه تقليد، تا در خلال اين آفرينش به هويت و استقلال و تمايز يافتگي خويش دست يابند.ترديدي نيست که بايد کيفيت ها و توانايي هايي را در نسل جوان تقويت کرد تا براي تعالي و پيشرفت کلي جامعه ارزشمند باشند و هر يک از افراد در تعيين سرنوشت جامعه مشارکت در توسعه و گسترش آن نقش فعال و سازنده اي داشته باشند.ولي اين بدان مفهوم نيست که «فرديت»نابود گردد، و همانند جامعه زنبوران عسل يا مورچگان همنوا و همرنگ با جامعه گردد.در چنين جامعه اي افراد فاقد اصالت انساني و عاري از امکانات رشد و توسعه موزون خواهند بود.در حالي که هدف تربيت عبارت است:پرورش افرادي با قدرت علم وتفکر مستقل که در عين حال، خدمت به جامعه را والاترين مسأله زندگي خود بدانند.زيرا تعليم و تربيت مسئوليت پرورشي خصوصيات متمايز هر فرد را برعهده دارد.تمايز فرد شکل نهايي خود را در فعاليت هاي کاملاً شخصي، فاعلي و دروني که خارج از فشارها و همرنگي ها و همنوايي هاي اجتماعي است ظاهر مي سازد.به تعبير سورن کيگارد؛ «به راستي که در روزگار ما ديگر کسي شهامت «فرد»بودن را ندارد.زيرا هر انساني چنان از ديگران خائف و ترسان است که هيچکس را جسارت «من»بودن نمانده است.بيم و خوف از ديگر آدميان است که بر همه جا مستولي است... همه چيز امحاء و الغاي فرديت دارد.»(3)
اگر نگاهي به نظام هاي آموزش و پرورش در گذشته و حال، چه در کشورهاي پيشرفته و چه در جامعه هاي در حال توسعه داشته باشيم؛ مشاهده خواهيم کرد که هدف اصلي و نهايي غالب دستگاه هاي تعليم و تربيت، اين بوده است که کودکان و نوجوانان را به طور يک جانبه در فرايند اجتماعي کردن جامعه پذير و فرهنگ پذير سازند و هنجارهاي پذيرفته شده (غلط يا درست)در جامعه را به آنها تحميل کنند وبدون اينکه آنها در کشف، بازيابي و باز آفريني اين هنجارها نقشي داشته باشند.جالب است که عده اي نيز موفقيت يا عدم موفقيت و ملاک درستي يا نادرستي کارکرد نظام هاي آموزشي و پرورشي کشورها را چگونگي تحقيق اين هدف خلاصه کرده اند.در حالي که وظيفه آموزش و پرورش، تنها انتقال فرهنگ گذشته به نسل جديد نيست، بلکه فراهم ساختن شرايطي است که نسل جديد، خود، فرهنگ و تجربيات نسل بزرگسال را بازسازي کند(4)و از نو در فرآيند بازآفريني و بهسازي آن بکوشد.در چنين شرايطي است که کودکان و نوجوانان به جاي فرهنگ پذيري انفعالي، فرهنگ سازي مي کنند.و تربيت، نقش فعال، پويا و خلاق به خود مي گيرد.افرادي که با اين ديدگاه رشد مي کنند در عين زندگي در جمع، هويت، استقلال، فرديت و ويژگي هاي بارز خود را حفظ مي کنند.
آدمي در آنچه از راه ملحق شدن به جامعه در او تحقق مي يابد خلاصه نمي شود.در هر فردي يک واقعيت ذهني، يک زمينه و يک سرمايه مرموز و بي همتا که از او يک فرد منحصر به فرد مي سازد؛ (چيزي که توسط آن از تطبيق کامل بر همنوعان رهايي يافته و در خارج آن قرار مي گيرد)وجود دارد.دليلي ندارد که تربيت، اين جنبه از هستي آدمي را مورد غفلت قرار دهد.درست به عکس، تربيت براي نيل به کمال خود، بايد در اعماق وجود آدمي تا وصول بدين واقعيت فرو رود.در حالي که «اجتماعي کردن»افراد، امکان تفرّد را از بين مي برد.چرا که تربيت اگر محدود به اهداف جامعه باشد، بيشتر به پرورش هوش يا به ماشيني کردن حرکات و رفتارکه جنبه هاي ظاهري شخصيت هستند، مي پردازد تا به درون مايه هاي فطري فرد.از اين روست که تربيت خادم اجتماع و همسازبا مصلحت هاي اجتماعي، در بند سعادت فرد نيست بلکه به سودمندي جامعه مي انديشد،و به ارزش هاي معنوي و نيازهاي فردي وقعي نمي گذارد. يعني فرد را در خدمت منافع خود هويت مي بخشد و براساس نيازهاي اعلام شده تربيت مي کند.
از سوي ديگر، مسأله تناقض بين «تربيت فردي و اجتماعي»به عنوان يک چالش بزرگ مطرح است. بدين معني که تربيت براي دست يافتن به ارزش هاي عاليه تمدن و معنويت،راهي جز تن دادن به مصالح جامعه ندارد.و شايد دشوارترين مسأله اي که فلسفه آموزش و پرورش با آن دست به گريبان است، همين مسأله باشد.بنابراين وظيفه نخستين تعليم و تربيت اين است که به فرد کمک کند تا اطلاعات لازم در مورد «خود»را کشف کند و تجربيات خويشتن را بشناسد.
همانگونه که «کهاس»گفته است:مفهوم رشد و تربيت فرد مبتني بر اين فرض است که بايد فرصت کافي در اختيار او گذاشت تا هم درباره نوع شخصيت فعلي و قبلي خود فکر کند و هم خود را با تکيه بر تجربياتي که به طور دائم بازيابي و بازسازي مي کند روبرو سازد و نتايج آن را در شخصيت آينده خود در نظر بگيرد.
از طرف ديگر، هدف هاي غايي تربيت به طور کامل و مطلقاً محدود به جامعه نيست.البته اين درست است که آدمي بايد براي رسيدن به حد اعلاي رشد از مرحله «اجتماعي شدن»بگذرد؛ اما تربيت مترادف با «اجتماعي کردن»نيست.اجتماعي شدن فقط نخستين هدفي است که در برابر هدف هاي طبيعت قرار مي گيرد.اجتماعي کردن،روشي براي خارج ساختن آدمي از دايره استقلال و تفرد و وارد ساختن در دايره خواسته هاي دگر ساخته است.در اين فرآيند احتمال اين خطر وجود دارد که فاجعه ي انسان برنامه ريزي شده، که «هاکسلي»از عواقب ضد انساني و ضد ارزشي آن ياد مي کند، تحقق يابد.انساني که برنامه ريزي شده است توان برنامه ريزي براي خود و جامعه ي خويش را ندارد.
اين گفته که اجتماع و طبيعت ماده اند، بدين معني است که اينها وسيله اند و مانند هر ماده و هر وسيله ديگري، محدوديت هايي دارند و در مقابل تعالي آدمي مقاومت مي کنند.آدمي براي آنچه قرار است بشود و يا آنچه مي تواند بشود از فطرت و طبيعت خود، از جسم و از تمايلات خود و نيز از اجتماع، نهادها و عادات آن، به عنوان بستر تحول و عوامل تربيت استفاده مي کند.بنابراين، بايد ابزار طبيعي صورتي مطلوب داشته باشد و با ابزار اجتماعي انطباق کامل پيدا کند تا بتوان از هر يک از اين دو، حداکثر استفاده را به عمل آورد.همچنين بايد مقاومت ها و محدوديت هايي که در فوق بدانها اشاره شد از ميان برداشته شود.به عبارت ديگر، نقش وسيله بودن آنها همواره مورد نظر باشد و هيچگاه خود بجاي هدف قلمداد نشود.به همين سبب است که در گذشته، توسعه را وصول به مجموعه اي از اهداف اقتصادي مي دانستند که ازطريق آن، انسان نوعي کالاي اقتصادي و مهارت هاي انسان محصولي قابل عرضه در بازار تلقي مي شد که در خدمت منافع اقتصادي جامعه بود.نقش مهم آموزش و پرورش در اين ديدگاه، استفاده اقتصادي از انسان ها آن هم در جهت اهداف از پيش تعيين شده بود.در حالي که هر فردي حق دارد بر اساس طبيعت و اقتضاي دروني خويش رشد و تحول يابد.بر اين اساس هر نسلي حق دارد که به شيوه مختص خود تربيت شود و ميراث گذشتگان را به اقتضاي زمان خود مورد بازنگري قرار دهد.
پس نمي توان تعليم و تربيت را فقط تدارکي براي اجتماعي کردن افراد طبق فرهنگ معين، يا آماده کردن آنان براي زندگي در «اينجا»و «اکنون»دانست.تربيت کردن، تنها توسل به توليد فوري يا توجه به قبول ارزش هاي فرهنگ حاضر نيست.بلکه علاوه بر آن توجه دادن به ارزش هايي برتر از فرهنگ هاي آشنا و مافوق در اين گونه فرهنگ ها است.به همين جهت، علم تعليم و تربيت واقعي مي تواند غايات خود را در ديد وسيعي نسبت به تاريخ و در مطالعه تاريخي و قضاياي مسلم و پاينده اي که هر عقيده تربيتي – صرفنظر از هدف خاص خود-بايد آنها را مورد نظر قرار دهد جستجو کند.به همين نحو، تعليم و تربيت مي تواند هدف خود را در تصوري از انسان و کودک که از ملاحظه تاريخي يا بهتر بگوييم فراتر از تاريخ و هنجارهاي موجود جامعه و ضرورت هاي اجتماعي کردن افراد آن است، پيدا کند.«اگر کودک آدمي فقط به محيط وابسته است، از آنجا که طي قرون و اعصار هميشه از زني متولد مي شود، بزرگ مي شود و در محيطي اجتماعي رشد مي کند و به سوي جهان اشياء پيش مي رود، هميشه در جستجوي آينده اي بهتر و به دنبال تحقق هدفهاي تازه تري است که لازمه عظمت اوست.پس جاي شگفتي نيست اگر حتي در نوشته هاي متفکران خيلي قديم که عنايتي به مسائل مربوط به کودک و مدرسه داشته اند از سقراط تا مونته سوري و از افلاطون تا آلن، مطالب آموزنده بسياري پيدا کنيم.چون تعليم و تربيت به هيچ وجه ساختن عضوي از يک گروه و تربيت کارگري در جامعه مورچگان نيست، بلکه پرداختن به موجودي است که از زمان حال حتي از خود تجاوز کند.پژوهش درباره اينکه چگونه روش هاي آزموده گذشته توانسته اند به تسهيل اين اعتلا کمک کنند و مطالعه در مورد آنکه چگونه مربيان مختلف هر يک به اتکاء ذهن خلاق خود و در شرايط خاص زمان خويش توانسته اند وسايل رشد کودک را که خود موجب و متضمن عظمت انسان است تصور کنند، هميشه سودمند بوده است.»(5)البته نبايد فرد دور از اجتماع را با شخص يعني فرد اجتماعي شده و فرهيخته، اشتباه کرد.زيرا اولي گرفتار خويشتن است و پيوسته خود را محدود و کوچک مي بيند و تخته بند تناقض خود مي گردد، حال آنکه دومي به خاطر توسعه و گسترش وجود خود از جامعه و امکانات آن بهره مي گيرد.
دموکراسي واقعي (به مفهوم اصيل آن)قبل از هر چيز مستلزم رشد همزمان دو صفت به ظاهر متضاد در اعضاء جامعه است.تفرد و حس اجتماعي، اين هر دو صفت براي زندگي و پيشرفت يک اجتماع ضروري است.اما آيا روش هاي کنوني در آموزشگاه هاي ما طوري تنظيم شده است که اين دو صفت متضاد را وحدت بخشد؟
در اينجاست که بايد بر اين گفته هشدار دهنده «امانوئل کانت»تأکيد کنيم که:«جايگاه خاص انسان فقط در طبيعت نيست، زيرا بايد خود را از آن فراتر برد.فراتر از زندگي گياهي و حيواني محض، ليکن جايي خارج از طبيعت که مطلقاً آن جهاني يا متعال هم نيست.انسان نبايد قانون حقيقي هستي و سلوک اش را در جايي فراتر و فروتر از خود بجويد، بلکه آن را بايد از خويشتن خويش به چنگ آورد، و خود را مطابق با اقتضاي اراده آزاد خويش سامان دهد.او براي انجام اين کار نيازمند «زندگي اجتماعي»و همچنين «رهايي باطني از موازين اجتماعي»و داوري مستقل از ارزش هاي قرار دادي اجتماعي است.»«کانت»حتي پس از تکميل نظام انتقادي خويش در ايده يک تاريخ جهاني به نفع شهروندي جهاين (1874) اعلام کرد:
اگر آخرين گام را که نوع انسان بايد بردارد حذف کنيم در آن صورت انديشه «ژان ژاک روسو»در ارجحيت دادن به وضع وحشيانه چندان به خطا نبوده است.ما به واسطه علم و هنر به مرتبه بالاترين صعود مي کنيم.ما به واسطه همه انواع ظرافت ها و پالايش هاي اجتماعي به اوج تمدن دست مي يابيم اما هنوز نمي توانيم خود را حقيقتاً اخلاقي بدانيم.تا زماني که دولت ها همه توان خود را براي توسعه بيهوده و خشونت بار صرف مي کنند و به اين ترتيب پيوسته مانع از کوشش هاي بطئي شهروندان خود براي «تحول باطني»مي شوند نمي توانيم چنين انتظاري داشته باشيم(6)، زيرا چنين تحولي مستلزم تلاش مجدد هر دولتي براي ترويج آموزش شهروندان خويش است.اما هر چيزي که مبتني بر نيت اخلاقي نباشد توهمي باطل و اخلاقي مجلل بيش نيست.(7)
کانت به عنوان يکي از بزرگترين مدافعين اصول اخلاقي معتقد است موجوديت انسان و يا به طور کلي هر موجود عاقلي، نه صرفاً وسيله اي براي ارضاي اميان ديگران، بلکه هدف و غايت موجود اوست.او همواره و در تمام اعمال خود، خواه آن عمل در ارتباط با خودش باشد يا ديگران، بايد همزمان يک هدف تلقي شود.(8)در همين رابطه «ژاک مارتين»يکي از انتقادهاي اساسي خود را معطوف به جامعه گرايي مفرط نسبت به اهداف تربيتي کرده است و مي گويد اهداف تعليم و تربيت بسيار فراتر از «اجتماعي کردن»است.البته ماريتن اشکالاتي که بر تعليم و تربيت قديم به واسطه فردگرايي شديد آن وارد شده است مي پذيرد و گرايش تعليم و تربيت جديد به سوي جامعه را ابتدا يک تحول مثبت ارزيابي مي کند و اظهار مي دارد:روش هاي تعليم و تربيت قديم را به دليل فرد گرايي انتزاعي و انعطاف ناپذير آن بايد مورد ملامت و انتقاد قرار داد.تعليم و تربيت جديد درک تربيتي عميق تري از تجربه به دست داده و آن را به زندگي عين نزديک کرده است و از همان ابتدا امور اجتماعي را در آن وارد کرده است.با اين حال مبالغه در ارزيابي از اجتماعيات در امر تعليم و تربيت از نظر ماريتن يک اشتباه بزرگ محسوب مي شود. به اعتقاد وي گرچه اصلاح اين نقص تعليم و تربيت قديم از ضروريات است؛ ولي اين اصلاح ضروري، هنگامي به موفقيت خواهد رسيد که بياموزد براي ساختن يک شهروند خوب و يک انسان متمدن قبل از هر چيز «کانون دروني»مهم است.يعني آن سرچشمه جوشان خود آگاهي، که در آن هم بزرگ منشي، قانون دوستي،و رعايت حقوق ديگران وجود دارد و هم در عين حال منبع يک استقلال ريشه دار در مقابل افکار عمومي است.«ماريتن»ضمن تأکيد مجدد بر اهميت اجتماعيات، دست اندرکاران امر تعليم و تربيت را از مبالغه و يکسو نگري نسبت به اجتماع بر حذر مي دارد و اين گونه استدلال مي کند:اين واضح است که تعليم و تربيت بايد به فکر تربيت انسان براي گروه هاي اجتماعي باشد،و کودک را آماده کند تا نقش خود را در آن ايفا کند ولي اين هدف اول تعليم و تربيت، به شخص انسان به زندگي فردي و به رشد فکري او معطوف است و نه به محيط اجتماعي او.
همانگونه که ملاحظه مي شود ماريتن مخالف اين نيست که تربيت امري متأثر از جامعه و براي اجتماع است، بلکه او از جهت گيري صرفاً اجتماعي تعليم و تربيت جديد روي گردان است و به عنوان يک کاتوليک مؤمن معتقد است که انسان و گروه در هم تنيده اند.انسان وقتي خود را مي يابد که در ذيل گروه قرار گيرد.و گروه هنگامي به هدف خود نايل مي شود که به انسان خدمت کند و اين را درک کند که انسان، رازها و رسالتي دارد که گروه آن را ندارد.
از نظر ماريتن، تربيت آدمي فقط تأثير گذاري از بيرون نيست بلکه مفهوم انسان سازي به اعتقاد او هدايت و رشد و تحولي ديناميکي است که خود انسان از طريق آن در تلاش است تا يک انسان شود.
بنابراين،انسان يک مفعول صرف تعليم و تربيت نيست بلکه در وهله اول فاعل آن است.به عبارت ديگر، واسطه اصلي،عامل ديناميک اوليّه و يا نخستين نيروي محرکه در تعليم و تربيت،اصل حيات دروني آن کسي است که تربيت مي شود.
شکوفايي و تحقق خود در تربيت واجد دو معنا است.يکي به عنوان شکوفايي فرديت و ديگري به عنوان شکوفايي شخص، اما قبل از هر چيز اين شخص است که بايد شکوفا شود.
در حالي که «اجتماعي کردن»افراد، چنانچه استقلال و جوهره ي تمايزيافتگي آنها را ناديده بگيرد مانع تحقق چنين هدفي مي شود.
پی نوشت:
1- «براي جوانان»؛ کريشنامورتي، برگردان رضا ملک زاده، انتشرات دنياي نو، تهران، 1371.
2- بنگريد به نظريه دورکهيم در کتاب «اصول آموزش و پرورش»، دکتر محمد باقر هوشيار، ج1، ص 19 و 20.
3- گزيده اي از واپسين يادداشت، ص 105.
4- بنگريد به «اقدام يکپارچه در زمينه ي آموزش صلح، حقوق بشر و دموکراسي»مصوب بيست و هشتمين اجلاس کنفرانس عمومي يونسکو (1995)، دفتر همکاري هاي علمي بين المللي وزارت آموزش و پرورش.در بخش از اين مصوبه آمده است:آموزش و پرورش بايد قدرت تشخيص و پذيرش ارزش هايي که در اشخاص، جنسيت ها، مردم و فرهنگ هاي متنوع و گوناگون وجود دارد داشته باشد. از اين رو تربيت بايد هويت فردي را تقويت و وجوه مشترک عقايد و انديشه ها و راه حل هايي که صلح، دوستي و وحدت بين افراد و مردم را قوت مي بخشند، تشويق و ترغيب کند.
5- به نقل از کتاب «مربيان بزرگ»، تأليف ژان شاتو، ترجمه دکتر غلامحسين شکوهي، انتشارات دانشگاه تهران، سال 1369، با اندک تصرفاتي در متن.
6- ويل دورانت در کتاب «لذات فلسفه»در همين رابطه اظهار مي دارد:ما ملتي هستيم که صدها هزار مدرسه داريم اما به سختي مي توانيم عده انگشت شماري از مردان تربيت يافته پيدا کنيم.
7- ر.ک.روسو، کانت، گوته؛ دو رساله از ارنست کاسيرر، ترجمه حسن شمس آوري، کاظم فيرزمند، نشرمرکز، سال 1374، ص 69.
8- «درآمدي بر فلسفه آموزش و پرورش»، رابين بارو و...ترجمه دکتر زيبا کلام، انتشارات دانشگاه تهران، سال 1376، ص 108.
/خ