عنایتی شگرف

حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی رحمت الله علیه فرمود: «سال 1339 ق.ق (یک سال پس از درگذشت پدرشان) در مدرسه ی قوام نجف اشرف، طلبه بودم و آن هنگام کتاب حاشیه ی ملاعبدالله یزدی را در منطق تدریس می کردم. در آن ایام علاه بر این که زندگی ام به سختی و مشقت اداره می شد و هیچ راه فراری از دست فقر و تنگ دستی نداشتم، ناراحتی ها و رنج های دیگری نیز بر قلبم سنگینی می کرد که عبارت بود از: رفت و آمد برخی معمّمین با اخلاق ناپسند به منزل مراجع که برای من
چهارشنبه، 13 خرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عنایتی شگرف
عنایتی شگرف
عنایتی شگرف


حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی رحمت الله علیه فرمود: «سال 1339 ق.ق (یک سال پس از درگذشت پدرشان) در مدرسه ی قوام نجف اشرف، طلبه بودم و آن هنگام کتاب حاشیه ی ملاعبدالله یزدی را در منطق تدریس می کردم. در آن ایام علاه بر این که زندگی ام به سختی و مشقت اداره می شد و هیچ راه فراری از دست فقر و تنگ دستی نداشتم، ناراحتی ها و رنج های دیگری نیز بر قلبم سنگینی می کرد که عبارت بود از: رفت و آمد برخی معمّمین با اخلاق ناپسند به منزل مراجع که برای من سوء ظنّی به بار آورده بود که با کسی ارتباط برقرار نمی کردم و حتی نماز جماعت را در پشت سر افراد عادل نیز ترک کرده بودم . دیگر آن که یکی از منسوبین من به شدّت از تدریسم جلوگیری می کرد و به استادم نیز گفته بود که مرا به درس خود راه ندهد، مبتلا به بیماری حصبه شده بودم و بعد از شفا حالت کند ذهنی و نسیان برایم پیش آمده بود، بینایی چشم هایم بسیار کم شده بود، از تند نوشتن عاجز شده بودم و در قلبم احساس نوعی بیماری روحی دائمی می کردم. علاوه براین آرزوهای دور ودرازی هم داشتم از قبیل این که از خداوند می خواستم دوستی دنیا را از قلب و جانم دور سازد، سفر حج بیت الله الحرام را نصیبم کند به شرط آن که در مکه یا مدینه بمیرم و در یکی از آن دو شهر دفن شوم، توفیق علم و عمل صالح به من عنایت کند و ... این مشکلات و آرزوها لحظه ای مرا آرام نمی گذاشت؛ از این رو به فکر توسّل به سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام افتادم و به کربلا رفتم؛ در حالی که فقط یک روپیه بیشتر نداشتم و با آن دو قرص نان و کوزه ای آب خریده بودم . وقتی وارد کربلا شدم، به جانب نهر حسینی رفتم و غسل کردم و به حرم شریف رفتم و پس از زیارت و دعا، نزدیک غروب بود که به غرفه ی خادم حرم، سید عبدالحسین، صاحب کتاب «بغیة النبلاء فی تاریخ کربلا»، رفتم. او از دوستان پدرم بود. از او اجازه خواستم که یک شب در حجره ی وی بمانم، در حالی که ممنوع بود کسی شب ها در حرم مطهر باقی بماند، امّا ایشان موافقت کرد و من آن شب در حرم ماندم و پس از تجدید وضو به حرم مشرف شدم. فکر کردم که در کدام مکان از حرم شریف بنشینم. معمول این بود که مردم در طرف بالای سر می نشستند، ولی من فکر کردم که امام علیه السلام در حیات ظاهری خود متوجه فرزندشان حضرت علی اکبر علیه السلام بودند، قطعا پس از شهادت نیز به سوی فرزند خود نظر دارند؛ از این رو در قسمت پایین پای آن حضرت، کنار قبر حضرت علی اکبر علیه السلام نشستم، اندکی از جلوسم نگذشته بود که صدای حزین قرائت قرآن را از پشت روضه ی مقدسه شنیدم. به آن طرف متوجه شدم، در آن هنگام پدرم را دیدم که نشسته بود و تعداد سیزده رحل قرآن در کنار وی بود. در جلوی او نیز رحلی بود و قرآنی بر آن قرار داشت و قرائت می کرد. نزد وی رفتم و دست ایشان را بوسیدم و از حال وی پرسیدم، با تبسّم پاسخ داد که در بهترین حالت و برخوردار از نعمت هاب الهی است.
پرسیدم: در این جا چه می کنید؟ جواب داد: ما چهارده نفریم که در این جا مشغول تلاوت قرآن مجید هستیم، پرسیدم: آن ها کجا هستند؟ فرمود: خارج حرم رفتند. سپس با اشاره به رحل ها، آن سیزده نفر دیگر را معرفی کرد که عبارت بودند از: علامه میرزا محمد تقی شیرازی، علامه زین العابدین مرندی، علامه زین العابدین مازندرانی، و اسامی بقیه را نیز گفت که به خاطرم نمانده است. سپس پدرم از من پرسید که تو برای چه کاری به این جا آمده ای، در حالی که ایام درسی است؟ علت آمدنم را برایش شرح دادم. پس به من امر کرد که بروم و حاجتم را با امام خویش در میان بگذارم. پرسیدم: امام کجاست؟ گفت: بالای ضریح است، تعجیل کن؛ زیرا قصد عیادت زائری را دارد که در بین راه بیمار شده است. بلند شدم و به طرف ضریح رفتم و آن حضرت را دیدم، امّا برایم ممکن نبود که درست به صورت ایشان نگاه کنم؛ زیرا چهره ی مبارک آن حضرت در هاله ای از نور پنهان بود. به حضرت سلام کردم و جوابم را دادند و فرمودند: به بالای ضریح بیا. دیدم من شایستگی ندارم که نزد آن حضرت بروم. سپس اجازه دادند که در مکانی که ایستاده بودم، بمانم. به آن حضرت بار دیگر نگاه کردم، امام تبسمی ملیح بر لبانشان نقش بست. از من پرسیدند: چه می خواهی؟ من این شعر فارسی را قرائت کردم: آن جا که عیان است، چه حاجت به بیان است.
آن حضرت قطعه ای نبات به من عنایت کردند و فرمودند: تو میهمان مایی. سپس فرمودند: چه چیزی از بندگان خدا دیده ای که به آن ها سوء ظن پیدا کرده ای؟ با این سؤال در من یک دگرگونی پیدا شد و احساس کردم که دیگر به کسی سوء ظنّی ندارم و با همه ی مردم ارتباط و نزدیکی بسیاری دارم. صبح موقع نماز به مرد ظاهر الصلاحی که نماز می خواند اقتدا کردم و هیچ ناراحتی و بدگمانی در من نبود. سپس حضرت فرمودند: به درس خود بپرداز؛ و چون به نجف اشرف بازگشتم، همان شخصی که از نزدیکانم بود و مانع درس من می شد، خودش به دیدنم آمد و گفت: من فکر کردم که تو جز تدریس راه دیگر نداری. بیناییم هم پس از آن قضیه قوی تر شد. سپس قلمی را به من بخشیدند و فرمودند: این قلم را بگیر و با سرعت بنویس. پس از آن ناراحتی قلبی ام برطرف شد و برایم دعاکردند که در عقیده ام ثابت قدم بمانم. دیگر حاجاتم نیز برآورده شد؛ غیر از مسأله ی حج که اصلا معترض آن نشدند. شاید به دلیل شرطی که در سفر حج گزارده بودم، آن حضرت معترض آن نشدند. با آن حضرت وداع کردم و نزد پدرم بازگشتم و از پدرم پرسیدم: آیا حاجت و امری دارید یا خیر؟ پدرم گفت: برای تحصیل علوم اجداد خود بیشتر کوشش کن و نسبت به برادر و خواهرانت مهربان باش و دین اندکی به عبدالرضا بقال بهبهانی دارم که آن را پرداخت کن. من به نجف بازگشتم و دیگر همه ی آن ناراحتی ها و سوء ظن ها از بین رفته بود».(1)
منبع: ماهنامه ی نامه ی جامعه 42، نشریه فاطمه الزهرا (علیها السلام)، شماره ی چهارم، اسفند 1386، ص 35





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.