آبگير کوچک
نويسنده:مهري ماهوتي
صبح که بيدار شد ،هنوز باران مي باريد .موج هاي بلند با شن ريزه هاي سياه هوهو مي کردند و خودشان را به سنگ هاي ساحل مي کوبيدند .
مادر گفت :«دريا ديوانه شده .ديشب نگذاشت ،چشم روي هم بگذاريم . حالا هم آرام نمي گيرد ».محمد خواب و بيدار ، غرغر مي کرد و حال مدرسه رفتن نداشت .سرش را از زير پتو بيرون آورد و گفت :«امروز چتر مال من است .باران !آن را ببري خودت مي داني ».
باران گوشش به حرف هاي او نبود .تند تند کتاب و دفترش را برداشت و استکان چايي را نصفه نيمه سر کشيد و راه افتاد .محمد صداي به هم خوردن در زنگ زده ي خانه را که شنيد ، پتو را پس زد و از جا پريد .
باران ، چتر را باز کرد و پا گذاشت به فرار .صداي مادر را شنيد که از پشت ديوار کوتاه حياط داد مي زد :«از روي سنگ ها نرود دختر .ليز است . زمين مي خوري ... ».
روي دريا هيچ کس نبود ؛ حتي يک مرغ دريايي ، يک قايق ؛ هيچ کس ... باران چتر را روي سرش گرفته بود و مثل قطره هاي باران روي سنگ ها مي دويد .از آن بالا ، حياط و پرچم مدرسه ها را مي ديد .مدرسه ي خودشان و مدرسه ي محمد که يک خيابان بالاتر از مال آنها بود .از بچه ها خبري نبود . حتماً رفته بودند توي کلاس و کنار بخاري ديواري مثل ماهي هاي کوچولو جمع شده بودند دور هم .
باران دنبال جاي پاي محکمي مي گشت تا از سنگ ها پايين برود .چشمش افتاد به چيزي که لاي سنگ ها وول مي خورد .بعد شلپ و شولوپ حرکتش را شنيد .آهسته جلو رفت .فکر کرد ، شايد موش است .از آن موش هاي چاق و چله که سبزي هاي توي باغچه را زير و رو مي کنند ؛ولي نه ، صداي موش را خوب مي شناخت .جلوتر رفت .دم باله دار يک ماهي درشت را ديد .حتماً موج او را از آب بيرون انداخته بود .طفلکي لاي سنگ ها توي چاله ي پر از آبگير افتاده بود .باران شرشر مي باريد و حوضچه ي کوچکش را لبريز مي کرد .باران ، مانده بود چه کار کند .سرگردان دور خودش مي چرخيد ؛ مثل ماهي توي چاله .
فکر کرد بهتراست برگردد و به مادر خبر بدهد .حتماً از ديدنش خيلي خوشحال مي شد .فکر کرد :کاش محمد اينجا بود .آن قوت چشم بسته ماهي را با دو تا دستش مي گرفت .نگاهش به چتر افتاد که يک وري روي سنگ ها افتاده بود و روي ميله هاي در رفته اش تاب مي خورد .فکر کرد :کاش مي شد چترش را پر از آب کند و ماهي را توي آن بيندازد .آن قوت با درياچه ي چتري ، ماهي را ببرد خانه .بلند شد .دلش تندتند مي زد .از سنگ ها بالا رفت .حالا ديگر حتماً محمد از خانه بيرون آمده بود .شايد هم مي آمد دنبالش تا چتر را بگيرد .سمت خانه ايستاد .
زير رگبار باران هيکل باريک محمد را ديد که از پاي موجگيرهاي سنگي رد مي شد .فرياد زد :«محمد !...آهاي محمد ... »صدايش توي هوهوي موج و باد و باران گم شد .دوباره داد زد :«محمد !... » بالا و پايين پريد و جيغ کشيد .محمد ايستاد .صدايش از دور آمد .مال خودت .نمي خواهم ...».
باران دوباره فرياد زد .محمد ايستاد .يک دفعه ترس افتاد توي دلش .نکند باران از روي سنگ ها ليز بخورد ».اصلاً چترش کو ؟ نکند باد آن را توي دريا انداخته باشد ، آن وقت باران به هواي چتر برود سمت دريا ؛ مثل آن روز که دنبال دمپايي هايش رفت .راهش را کج کرد .نفهميد چطور از سنگ ها بالا رفت و چقدر تند دويد .وقتي به باران رسيد ، نفسش بند آمده بود . دماغش از سوز سرما مي سوخت و رگ هاي نازک صورتش انگار مي خواست بترکد . باران خم شد روي چاله و محمد را دنبال خودش کشيد .باران تند مي باريد . دنيا شده بود يک آبگير بزرگ .محمد و باران کنار چاله ي آب از خوشحالي بالا و پايين مي پريدند ؛ مثل دو تا ماهي .
منبع:ماهنامه قرآني ادبي و هنري باران(ش 164)
/خ
مادر گفت :«دريا ديوانه شده .ديشب نگذاشت ،چشم روي هم بگذاريم . حالا هم آرام نمي گيرد ».محمد خواب و بيدار ، غرغر مي کرد و حال مدرسه رفتن نداشت .سرش را از زير پتو بيرون آورد و گفت :«امروز چتر مال من است .باران !آن را ببري خودت مي داني ».
باران گوشش به حرف هاي او نبود .تند تند کتاب و دفترش را برداشت و استکان چايي را نصفه نيمه سر کشيد و راه افتاد .محمد صداي به هم خوردن در زنگ زده ي خانه را که شنيد ، پتو را پس زد و از جا پريد .
باران ، چتر را باز کرد و پا گذاشت به فرار .صداي مادر را شنيد که از پشت ديوار کوتاه حياط داد مي زد :«از روي سنگ ها نرود دختر .ليز است . زمين مي خوري ... ».
روي دريا هيچ کس نبود ؛ حتي يک مرغ دريايي ، يک قايق ؛ هيچ کس ... باران چتر را روي سرش گرفته بود و مثل قطره هاي باران روي سنگ ها مي دويد .از آن بالا ، حياط و پرچم مدرسه ها را مي ديد .مدرسه ي خودشان و مدرسه ي محمد که يک خيابان بالاتر از مال آنها بود .از بچه ها خبري نبود . حتماً رفته بودند توي کلاس و کنار بخاري ديواري مثل ماهي هاي کوچولو جمع شده بودند دور هم .
باران دنبال جاي پاي محکمي مي گشت تا از سنگ ها پايين برود .چشمش افتاد به چيزي که لاي سنگ ها وول مي خورد .بعد شلپ و شولوپ حرکتش را شنيد .آهسته جلو رفت .فکر کرد ، شايد موش است .از آن موش هاي چاق و چله که سبزي هاي توي باغچه را زير و رو مي کنند ؛ولي نه ، صداي موش را خوب مي شناخت .جلوتر رفت .دم باله دار يک ماهي درشت را ديد .حتماً موج او را از آب بيرون انداخته بود .طفلکي لاي سنگ ها توي چاله ي پر از آبگير افتاده بود .باران شرشر مي باريد و حوضچه ي کوچکش را لبريز مي کرد .باران ، مانده بود چه کار کند .سرگردان دور خودش مي چرخيد ؛ مثل ماهي توي چاله .
فکر کرد بهتراست برگردد و به مادر خبر بدهد .حتماً از ديدنش خيلي خوشحال مي شد .فکر کرد :کاش محمد اينجا بود .آن قوت چشم بسته ماهي را با دو تا دستش مي گرفت .نگاهش به چتر افتاد که يک وري روي سنگ ها افتاده بود و روي ميله هاي در رفته اش تاب مي خورد .فکر کرد :کاش مي شد چترش را پر از آب کند و ماهي را توي آن بيندازد .آن قوت با درياچه ي چتري ، ماهي را ببرد خانه .بلند شد .دلش تندتند مي زد .از سنگ ها بالا رفت .حالا ديگر حتماً محمد از خانه بيرون آمده بود .شايد هم مي آمد دنبالش تا چتر را بگيرد .سمت خانه ايستاد .
زير رگبار باران هيکل باريک محمد را ديد که از پاي موجگيرهاي سنگي رد مي شد .فرياد زد :«محمد !...آهاي محمد ... »صدايش توي هوهوي موج و باد و باران گم شد .دوباره داد زد :«محمد !... » بالا و پايين پريد و جيغ کشيد .محمد ايستاد .صدايش از دور آمد .مال خودت .نمي خواهم ...».
باران دوباره فرياد زد .محمد ايستاد .يک دفعه ترس افتاد توي دلش .نکند باران از روي سنگ ها ليز بخورد ».اصلاً چترش کو ؟ نکند باد آن را توي دريا انداخته باشد ، آن وقت باران به هواي چتر برود سمت دريا ؛ مثل آن روز که دنبال دمپايي هايش رفت .راهش را کج کرد .نفهميد چطور از سنگ ها بالا رفت و چقدر تند دويد .وقتي به باران رسيد ، نفسش بند آمده بود . دماغش از سوز سرما مي سوخت و رگ هاي نازک صورتش انگار مي خواست بترکد . باران خم شد روي چاله و محمد را دنبال خودش کشيد .باران تند مي باريد . دنيا شده بود يک آبگير بزرگ .محمد و باران کنار چاله ي آب از خوشحالي بالا و پايين مي پريدند ؛ مثل دو تا ماهي .
منبع:ماهنامه قرآني ادبي و هنري باران(ش 164)
/خ