اعتکاف ؛ خلوت عاشقانه
(قطعات ادبی و زیبا درباره مراسم معنوی اعتکاف و ایام البیض)
ایّام روشنی
بیانصاف نباش، آری! میدانم میهمان خوبی بودهای برای میزبانت؛ امّا سه روز کافی نیست.
اینکه سه روز در حاشیه نورانیّت «ایّام روشنی» بنشینی و نورانی شوی کافی نیست.
باید محکم شوی، باید هرچه میشود، سلاح برداری و سپر.
پایت را که بگذاری بیرون، میبینی که محاصره شدهای.
باید تا میتوانی آذوقه و آب برداری.
بیرون، قحطی بیداد میکند!
تشنگی جان خیلیها را به لبشان رسانده، باور کن، چشم و دل سیر، کم پیدا میشود.
باید چراغ برداری.
اصلاً باید خودت چراغ شوی؛ آنوقت، دیگر هم جلوی خودت را میبینی و هم دیگران را به مقصد میرسانی.
باور کن، تاریکی بیداد میکند.
چشم، چشم را نمیبیند. دل، دل را نمیبیند.
خیلیها شبکور شدهاند و شبزده؛امّا بعضیها هنوز سوسو میزنند. تو پرنور باش و وسیع.
خلاصه که بیانصاف نباش! بیا و همیشه مهمان باش.
خودت که بهتر میدانی اینجا کاروانسراست.
اگر نبود، که نوبت به تو نمیرسید.
همه اینها را برای تو گفتم، آری! تو که در وجود منی.
دل کندن از خاک
«یا ذا الجلال و الاکرام»!
امروز را عید تطهیر من قرار بده، ای والاترین نگهبان من پس از سه روز دل کندن از خاک و دل سپردن به افلاک!
تویی که میتوانی پیراهنم را از غبار راه بتکانی.
دستهایم را بر شاخههای بلند ابدیّت آویختهام، از همه چیز و همه کس بریدهام، سرنوشتم را به تو سپردهام.
سکوت در چشمهایم میپیچد و باران بر گونههایم شدیدتر از پیش میزند.
خدایا! مرا به عزّت خویش عزیز گردان.
این منم که در صبحی بیخورشید متولد شدهام؛ سرشارم گردان از نور.
حس میکنم از نو متولد شدهام؛ تنها و رهایم مگذار در این بارشِ سهمگین روزها و شبهای تکراری.
تمام تنم درد میکند، پیلههایم را دریدهام تا پروانگیام را بال بگیرم در آسمان.
از همه بریدهام؛ گوشهای و سکوتی و تسبیحی.
سجادهام را رو به خداوندیات گشودهام.
صدای نیایش، دردم را درمان است و روحم را راحت و رهایی.
سه روز از تمام هیاهوی حوالی گریختهام.
سه روز دستانم را به سفر بارگاهت فرستادم؛ مباد دستهایم بیاجابت!
سه روز در خانه امن الهی نشستم و دهان نگشودم جز به ذکر و سر نچرخاندم جز به گریبانِ فکر.
بر بهارهای آویخته کبریاییات چشم دوختم و چشم از خاک فرو بستم.
خدایا!
من قربانی طغیان خویشم؛ نخواه تا اینگونه مکدّر که آمدهام، با دستهایی برآمده از هیچ بازگردم.
از پشت تمام پنجرهها، بندگیام را بنگر و رهایم کن از بند تعلقات!
صدایم کن و رهاییام بخش!
«اللّهم اِنّی أَبرءُ الیکَ فی یومی هذا»
آنچنان در خود فرو شکستهام که بیم آوار شدن دارم؛ به تکیهگاهِ خداوندیات سخت محتاجم.
سه روز در هوای معنویّت نفس کشیدهام؛ نخواه تا مشامم از بوی حسرت پُر شود.
آمادهام که بازگردم به هیاهوی اطراف؛ امّا اینبار با هزار خورشید فروزان در تنم.
روزهای وصل و عشق
شولایی از نور بر شانهات میاندازی و دست در دست عاشقان طریق، در حلقه مشتاقان به سماعی ازلی دست میگشایی.
پایکوبی میکنی در فضایی که از هر زاویهاش، عطر خاصترین دقایق هستی جاریست.
دست افشانی میکنی در لحظاتی که هیچ کس را بدان راه نیست.
شعله روشن کردهای با دستان نیازی که به درگاه خداوند دراز کردهای.
دستان قنوتت، چونان پروانهای سبکبال در فضای قرب بال گشودهاند؛ آزاد و رها.
با فکر رسیدن به معبود در ذهن، تو را همراه خویش بالا میبرند. دستان نیازت طلب میکند نازی را که خداوند بر عاشقان خویش عنایت کرده است.
و تو همراه دیگر عاشقان حلقه شوق، چشم بر الطاف الهی دوخته، بر لب جاری میکنی ذکر سبزی را که جز تقاضای قرب الی الله نیست.
تو خدا را میخوانی تا خداوند نیز تو را بخواند و در آغوش لطفش جای دهد تو را
«ادعونی استجب لکم»
و تو میخوانی خدای خویش را.
و تو صدا میزنی خالق زمین و زمان را.
و تو طلب میکنی لطف بیکران پدید آورنده آفرینش را.
و تو بازگو میکنی نیاز ازلی خود را به خداوندت، به معبودت؛ به او که لایق ستایش است و سزاوار تمجید، به او که کریم است و رحیم، به او که بزرگوار است و ستّار.
تو با دیگر عاشقان حلقه شوق در روزهایی سبز، در روزهایی که معتکف حرم عشق یار شدهاید، خدای را میجوئید.
این روزها را غنیمت میدانید و به اعتکاف مینشینید روزهای سپاسگزاری از خالق خویش را.
تو به جمعی میروی که در عین کثرت، اوج وحدت است.
سه روز با خودت خلوت میکنی تا در خدا غرق بشوی و در تفکری عمیق به سر ببری؛ تفکر در ذات الهی.
این روزهای بلند مرتبه را قدر میدانی؛ روزهایی که به عطر دلانگیز روزه داری تو و همراهانت آغشته است و با مُهر سبز تبسم، روزههایتان رنگ و بویی خاص میگیرد، روزهایی که نمازهایت آنقدر به خدا نزدیک میشوند که صدای لبیک را به گوش خویش به وضوح میشنوی، روزهایی که تو را خواندهاند به خلوتی برای تفکر در معنای حقیقی شوق، وصل و عشق....
ذرات منتشر نور
گم میشوم در ازدحام شهر.
خستهام.
نشانی خانهام را به خاطر نمیآورم
تشنهام؛
تشنه یک دقیقه آرامش
خسته لحظهای حتّی
چشمانم به دنبال سرپناهی میگردد؛
سرپناهی که از این هیاهو دورم کند
خلوتی که در آن به خود بیاندیشم
به نشانی خانهام.
نور سبزی از گلدستههای مسجد جامع شهر به چشمم میخورد،
بیاختیار به سویش کشیده میشوم
زمزمه «اَللهُمَّ لَکَ الحمد» به گوشم میخورد
نوای «لَکَ المَجْدُ و لَکَ العِزّ»، از خود بیخودم میکند
چشم که باز میکنم، من هستم و خیلِ عاشقان الهی
من هستم و صف به صف تسبیح و نماز و استغاثه
اکنون سه روز است با توام؛
همصحبت تو و همخانه تو.
سه روز است میهمانِ توام و تو همچنان مهربانترین میزبانِ دنیایی.
کمکم نشانی خانهام را به یاد میآورم:
من اهل ایمان بودم؛ همسایه خورشید
عشق، در دو قدمی من جوانه میزد
یقین، پشت خانهام اُردو زده بود
باید بروم.
فرصتی دوباره
فرصتی میخواهی تا فارغ از هیاهوی پایانناپذیر زندگی، چند روزی با خودت خلوت کنی.
فرصتی میخواهی تا بر سفره عشق میهمان شوی و جامه تعلقات برکنی، با خدای خویش خلوت کنی و پا به پای ام داود، زیارت رجبیه بخوانی.
فرصتی میخواهی تا معتکف کوی عشق شوی.
اعتکاف، فرصت خلوتی عاشقانه است.
اعتکاف، استوارسازی شانههای لرزانی است که از بار سنگین گناه، دیگر قامت ایستادن ندارد.
اعتکاف، سجده دوباره فرشتگان است بر اشکها و ندبهها و سجدههای آدمیان.
اعتکاف، احرامیست در میقات حضور، با نور و شعور.
اعتکاف، تطهیر قلبهاست در سجاده سبز «توبه».
اعتکاف، گستره محراب عشق است در کوی دوست؛ عشقبازی روح است دور از نفسِ سرکش، در سبزترین مکان، در نورانیترین زمان.
اعتکاف، تلاوت «آیههای سوره حضور است» در سجاده اشک.
اعتکاف، لبیک لبهایی است که عاشقانه به زمزمه نیایش، روح پریشان خود را شستشو میدهند.
اعتکاف، تفرج روح است در خلوت عشق.
اعتکاف؛ یافتن حقیقت پنهان روح است در فراموشی نفس.
اعتکاف، بهترین بهانه برای صعود به ملک نفسانی و بازگشت به فطرت رحمانی است.
اعتکاف، غوطهور شدن در دریای روشن امید است؛ فرصت سبزی است برای آموختن طریقت دلدادگی و رسم و راه عاشقی.
اعتکاف، بریدن است و وصل شدن؛ پایان است و آغاز.
اعتکاف، شکستن است و پیوند خوردن؛ شکستن قفس نفس و پیوند خوردن به آسمان.
اعتکاف، میقاتی است دوباره.
اعتکاف، تمرین خودسازی است.
اعتکاف، مبارزه برای رسیدن به یقین است.
اعتکاف، فرصتی است برای سبز شدن.
برگرفته از : اشارات :: مرداد 1384، شماره 75
منبع: http://www.hawzah.net
/خ