نویسنده: سعید حیدری
آزمایشگاه ادیسون
ادیسون، آزمایشگاه بزرگ و مجهزی داشت که بسیار به آن عشق میورزید. هر روز اختراع جدیدی در آن شکل میگرفت. شبی به پسر ادیسون اطلاع دادند که ساختمان آزمایشگاه آتش گرفته، او فکر میکرد که پدرش با شنیدن این خبر، حتماً سکته میکند بنابراین خودش به محل حادثه رفت. وقتی به آنجا رسید، با کمال تعجب دید که ادیسون در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته و سوختن حاصل عمرش را نگاه میکند.وقتی ادیسون سر بر گرداند و پسرش را دید، با صدای بلند و سرشار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست؟! رنگآمیزی شعلهها را میبینی؟ حیرتآور است. من فکر میکنم که آن شعله بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر بوجود آمده! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم این جا بود و این منظرهی زیبا را میدید.
کمتر کسی میتواند چنین منظره زیبایی را در زندگیاش ببیند. نظر تو چیست پسرم؟ پسر ادیسون که گیج شده بود، گفت: پدر تمام زندگیات در آتش میسوزد و تو از زیبایی شعلهها میگویی! ادیسون گفت: پسرم از دست من و تو کاری برنمیآید. مأمورین هم تلاش خود را میکنند پس بهترین کار لذت بردن از این منظره زیباست.
در مورد نوسازی آزمایشگاه، فردا فکر میکنیم. سوختن آزمایشگاه خللی در اراده و تلاش ادیسون وارد نکرده و همان سال او ضبط صورت را اختراع و تقدیم جهانیان کرد.
فرار از اردوگاه مرگ
یک شب، نازیها به خانهی «استانیسلاوکی لخ» (*) ریختند و او را به همراه خانوادهاش به اردوگاه مرگ بردند. اعضاء خانوادهاش را در جلوی چشمانش به قتل رساندند. او در کنار سایر زندانیان با ضعف، اندوه و گرسنگی از صبح تا شب کار میکرد. او مرتب به این مسئله فکر میکرد که چگونه میتواند از آن جهنم فرار کند. تا اینکه یک روز، بوی گوشت فاسد شده را در نزدیکی محل کار خود احساس کرد.با دقت اطراف را زیر نظر گرفت و در زمان کوتاهی متوجه شد که نازیها اجساد عریان مردان را در همان نزدیکی داخل یک کامیون میریزند. یکباره فکری به ذهنش رسید، وقتی غروب شد و زندانیان به استراحتگاه رفتند، او دور از چشم دیگران با دیدن برهنه، خود را در میان اجساد مردگان پنهان کرد. او در آن شرایط وحشتناک منتظر ماند تا کامیون، اجساد را در بیرون از اردوگاه در گودالی بزرگ خالی کرد. وقتی مطمئن شد که در آن اطراف کسی نیست، با بدن برهنه حدود 40 کیلومتر دوید تا به آزادی رسید.
شاهکار مجسمهساز
در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش نمیتوانست با دستانش کار باارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به کلیسای نزدیک خانهاشان میرفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا بود، خیره میشد. روزی شاهزادهی شهر از کنار کلیسا میگذشت.شاهزاده با دیدن پسرک گفت: جوان! به جای خیره شدن و بیکار نشستن، بهتر است برای خودت کاری دست و پا کنی و آینده خود را بسازی. پسرک مصمم و جدی رو به شاهزاده کرد و محکم و قاطع گفت: من همین الان هم در حال کار کردن هستم.
آن روز شاهزاده رفت. چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک از آن تخته سنگ مجسمه باشکوه حضرت داوود را ساخته است. مجسمهای که هنوز هم جزء شاهکارهای مجسمهسازی است. نام آن پسر «میکل آنژ» بود.
پینوشت:
* Stanislavsky Leach
منبع مقاله :حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، یک مشت شکلات، قم: یاران قلم، چاپ اول.