دو داستان کوتاه

ارزش یک لبخند

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا درآمد. زن گوشی را برداشت، آن طرف خط، پرستار با ناراحتی خبر تب و لرز سارا دختر کوچکش را داد.
چهارشنبه، 2 خرداد 1397
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ارزش یک لبخند
ارزش یک لبخند

نویسنده: سعید حیدری
 

دزد ماشین

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا درآمد. زن گوشی را برداشت، آن طرف خط، پرستار با ناراحتی خبر تب و لرز سارا دختر کوچکش را داد.
زن با عجله به سمت خانه به راه افتاد. اما قبل از آن به داروخانه رفت تا دارو تهیه کند. از داروخانه که بیرون آمد، متوجه شد سوئیچ را داخل ماشین جاگذاشته. هرچه کرد در باز نشد. با ناامیدی زانو زد و گفت: خدایا! کمکم کن. در همان لحظه مردی ژولیده با لباسی کهنه به سویش آمد.
زن با دیدن مرد ترسید. مرد به او نزدیک شد و گفت خانم مشکلی پیش آمده؟ زن گفت: حال دخترم خیلی بد است باید هر چه زودتر داروهایش را بخورد. سوئیچ داخل ماشین جا مانده و نمی‌توانم در را باز کنم. مرد فوراً دست به کار شد و در ماشین را باز کرد.
زن از او تشکر کرد و گفت: شما مرد شریفی هستید. مرد گفت: من مرد شریفی نیستم. من یک دزد اتومبیل بودم که همین امروز از زندان آزاد شده‌ام. زن هم به پاس خدمتی که مرد به او کرده بود، آدرس شرکت خود را به او داد و از او خواست حتماً به دیدنش برود.
فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمی‌کرد که روزی به عنوان راننده‌ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.

ارزش یک لبخند

در شهری، پیرمردی تنها زندگی می‌کرد. او زن و فرزندی نداشت. هیچ کس به خاطر صورت زشت او به دیدنش نمی‌آمد و سراغی از او نمی‌گرفت. هیچ کس با او دوست نبود و همه از او فرار می‌کردند.
سالها همین وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز خانواده‌ای همسایه پیرمرد شدند. آنها خانواده خوشبحتی بودند و دختر جوان و زیبایی داشتند. یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد خبر نداشت از کنار خانه او رد می‌شد که پیرمرد از خانه بیرون آمد، آنها در یک لحظه به هم خیره شدند! اتفاق تازه‌ای افتاد.
پیرمرد با کمال تعجب دید که دخترک برخلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک، پیرمرد را دگرگون کرد. تقریباً هر روز این دیدار و لبخند تکرار می‌شد و پیرمرد هر بار خوشحال و پر از شور و شوق می‌شد. تا اینکه یک روز صبح دخترک متوجه شد که پیرمرد مرده، فردای آن روز پستچی نامه‌ای به منزل آنها آورد، نامه وصیت‌نامه پیرمرد بود که همه ثروتش را به دختر بخشیده بود.

بیشتر بخوانید: آیینه ای مقابل صورتت بگیر و به خودت لبخند بزن؟


منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط