نویسنده: سعید حیدری
پول بخار
یک روز شخصی از بازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراکپزی افتاد.جلو رفت و نان خود را به سر بخاری که از دیگ بلند میشد گرفت و نانش را خورد. هنگام رفتن، صاحب دکان جلوی او را گرفت وگفت: پول غذایی که خوردی را بده.مرد باتعجب گفت: ولی من که غذایی نخوردم فقط نانم را به بوی غذا گرفتم. اما صاحب دکان قبول نکرد وهر دو درگیر شدند. از قضا گذر بهلول به آنجا افتاد. از او خواستند که قضاوت کند.
بهلول از صاحب دکان پرسید: آیا این مرد از غذای تو خورده؟ صاحب دکان گفت: نه، ولی از بوی آن استفاده کرده. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به مرد نشان داد و سکهها را بر زمین ریخت و گفت: صدای سکهها را بگیر.
آشپز گفت: این کار چه معنی دارد؟ بهلول گفت: کسی که بوی غذا را بفروشد باید صدای سکه را بشنود.
سخنرانی چرچیل
روزی چرچیل، سوار تاکسی شده و برای سخنرانی به دفتر مرکزی میرود. هنگامیکه به آن جا میرسد به راننده تاکسی میگوید آقا لطفا یک ساعت صبر کنید تا من برگردم. راننده که چرچیل را نشناخته بود میگوید: من نمیتوانم صبر کنم باید سریع به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش کنم. چرچیل از علاقه این فرد به صحبتهایش خوشحال میشود و یک اسکناس ده پوندی به او میدهد. راننده با دیدن اسکناس میگوید: چرچیل دیگر کیست! اگر بخواهید تا فرد صبح هم این جا منتظر میمانم.استخر پر از آب
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی از روانپزشک پرسیدم: شما چطور میفهمید که یک بیمار روانی به بستری شدن احتیاج دارد یا نه؟ روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخوری، یک فنجان و یک سطل جلوی بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالی کند. من گفتم: فهمیدم، آدم عادی باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.روانپزشک گفت: نه، آدم عادی در پوش وان را بر میدارد. راستی شما دوست دارید تختتان کنار پنجره باشد؟
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، یک مشت شکلات، قم: یاران قلم، چاپ اول.