بديد آن سراپا همه نور را |
|
باندا نمودند و خشور را |
کز ابريشم جان کند جامه را |
|
کفن حله شد کرم بهرامه را |
بيا و بکن، بگسلد جان ما |
|
به کوه اندرون گفت: کمکان ما |
که نادان همه راست ببند و ريب |
|
تواني برو کار بستن فريب |
چو زرين ورق گشت برگ درخت |
|
گرفت آب کاشه ز سرماي سخت |
که از هيبتش شير نر آب تاخت |
|
ز قلب آنچنان سوي دشمن بتاخت |
ببريد دل زين سراي سپنج |
|
چو گشت آن پريروي بيمار غنج |
تبر برده بر سر چو تاج خروچ |
|
سگالندهي چرخ مانند غوچ |
که ماهار در بيني باد کرد |
|
که بر آب و گل نقش ما ياد کرد |
تو گفتي مگر تندر آغاز کرد |
|
به دشمن بر، از خشم آواز کرد |
چو آذر فزا آتشم تيز کرد |
|
نفس را به عذرم چو انگيز کرد |
که جز خاش وي را چه اندر خورد؟ |
|
زهر خاشهاي خويشتن پرورد |
ز آب دهن کوه را شاش زد |
|
نشست وسخن را همي خاش زد |
به دوزخ بماند روانش نژند |
|
ببادافره جاودان کردمند |
مي و رود و رامشگران خواستند |
|
يکي بزم خرم بياراستند |
به تري و نرمي نباشد چو بيد |
|
تن خنگ بيد، ارچه باشد سپيد |
کفيده شود سنگ تيمار خوار |
|
کفيدش دل از غم، چون آن کفته نار |
همانا نگريد چنين ابر زار |
|
درخش، ارنخندد به وقت بهار |
رهايي نيابي، بدين سان مشور |
|
به دامم نيامد بسان تو گور |
سپه خيمه زد در نشيب و فراز |
|
رسيدند زي شهر چندان فراز |
مکن بد به کس، گر نخواهي به خويش |
|
چه خوش گفت مزدور با آن خديش: |
زبان گشته از تشنگي چاک چاک |
|
تن از خوي پر آب و دهان پر ز خاک |
نکردند در کار موبد درنگ |
|
فگندند بر لاد پر نيخ سنگ |
که باشد که بيشي بود بي درنگ |
|
به يک باد اگر بيشتر تار رنگ |
دو خرمن زده بر دو چشمش زخيم |
|
دو جوي روان از دهانش زخلم |
به منکر فراوان، به معروف کم |
|
بهارست همواره هر روزيم |
که خود را به دوزخ بري بافدم |
|
مکن خويشتن از ره راست گم |
ازان به که ماهي بيو باردم |
|
به دشت ار به شمشير بگزاردم |
بود حاجت برکشيدن زتن |
|
اگر باشگونه بود پيرهن |
که بيچارگانند و بيزاوران |
|
جگر تشنگانند بيتوشگان |
ورز رود را ماورالنهر دان |
|
وگر پهلواني نداني زبان |
بسوزد چو دوزخ شود با دران |
|
که هرگه که تيره بگرددجهان |
که تا چون ستاند ازو چيز او |
|
بدانديش دشمن برو ويل جو |
چو خوشه ز سارونه آويخته |
|
سرشک از مژه همچو در ريخته |
گرفته به چنگ اندرون بارهاي |
|
نشسته به صد چشم بر بارهاي |
مرا نيز مرواي فرخنده اي |
|
لب بخت پيروز را خنده اي |
فزونست و دوست ار هزار اندکي |
|
ميلفنج دشمن، که دشمن يکي |
همي رفتي و مي نوشتي ز مي |
|
ايا خلعت فاخر از خرمي |
چو فخميده شد دانه برچيدمي |
|
جوان بودم و پنبه فخميدمي |
به سان دو زنجير مرغول موي |
|
جوان چون بديد آن نگاريده روي |
که: چيزي که دل خوش کند، آن بگوي |
|
به خنياگري نغز آورد روي |
که چشم سر تو نبيند نهان |
|
به چشم دلت ديد بايد جهان |
نهانيت را بر نهاني گمار |
|
بدين آشکارت ببين آشکار |