انقلاب اسلامی، طرح جدیدی برای یک عالم دینی ریخته و عهد دینی جدید راه انداخته است.
انقلاب اسلامی در افق عالم متجدد پدید نیامده است و از این جهت، با دنیای پست مدرن نیز فرق میکند. پست مدرن در افق مدرنیته، پایههای مدرنیته را از همان جنبه مدرنیته خارج کرده است و از این جهت، وجه اشتراکی با انقلاب اسلامی پیدا میکند؛ چرا که انقلاب اسلامی بحران تجدد را در ایران نشان داده است. ولی این دو امر نباید به این تحلیل منجر شود که این دو یکی هستند.
تعداد کلمات: 2987 / میزان تقریبی مطالعه: 15 دقیقه
تعداد کلمات: 2987 / میزان تقریبی مطالعه: 15 دقیقه
فضای انقلاب اسلامی گاهی با بعضی از فضاهای دیگر اشتباه گرفته میشود، مخصوصا از طرف کسانی که به تفکر هایدگری اعتقاد دارند. در درون نظریه انقلاب اسلامی، این اشتراک با پست مدرن درباره بحران مدرنیته نهفته است. گاهی در این باره نظریهپردازیهایی میشود که اشتباه است؛ چرا که پست مدرن چشم انداز تحولات غربی، از دل مدرنیته غربی است، ولی انقلاب اسلامی علاوه بر اینکه بحرانی برای مدرنیته است، در بیرون جریان غرب شکل گرفته است. البته هر دو از بحرانی در اصل سیستم مدرنیته حکایت میکنند و در این زمینه نیز، هم اشتراکاتی دارد هم اختلافاتی. مهمترین اختلاف این است که جریان پست مدرن بر یک جریان دینی تکیه ندارد، در صورتی که انقلاب اسلامی بر جریانی دینی استوار است. اختلاف دیگر این است که در انقلاب اسلامی، طرح جدیدی برای یک عالم دینی ریخته و یک عهد دینی جدید به عالم مدرن معرفی شده است: از یک سو، سنتهای ابراهیمی را برمی گرداند و از سوی دیگر به حضور قدسیان در عالم - یعنی حضور دوباره مردان خدا در عالم - باور دارد و آن را احیا میکند؛ حال آنکه این امر در فلسفه پست مدرن جایی ندارد. لذا آن اشتراک اولیه نباید باعث شود که اینها را یکی بدانیم. پست مدرن در بحران مدرنیته، اشتراکاتی با انقلاب اسلامی دارد، اما این مسئله به معنای یکی بودن فضاها و اصول این دو عالم است.
نظریه گسست در انقلاب اسلامی
به نظر میرسد آنچه در زیر این نظریهپردازیهای غربیان پنهان مانده، مسئله پیوستگی فرهنگی دوران معاصر با ادوار پیشین است. میدانیم که انقلاب اسلامی، معبری برای رفتن به مواریث گذشته و بنیاد یک پیوستگی است نه گسستگی. اگر دوره مدرنیته و تجدد را در کشورمان دوره گسست بدانیم - گسستی که ما را از تاریخ و تمدن پیشینمان دور کرد و خواست آینده مبهمی را در تمدن شرقی وارد کند . در این صورت میتوان گفت که این انقلاب پاسخی به چنین گسستی بود و این انقلاب عامل پیوستگی با مواریث دیرین ما شد؛ همچنین این پیوستگی را با آینده ایجاد کرد. به عبارت دیگر، این انقلاب از دو سر به دو تمدن منتهی میشود: یک طرف آن تمدن عظیم اسلامی در گذشته و آن مواریث عظیم اسلامی است و طرف دیگر، بازتاب یک تمدن دیگر است. حال آنکه غربیان در تئوریهای خود میخواهند جنبه گسست را برجسته کنند؛ یعنی تا این حد اعتراف میکنند که این انقلاب از سنت ریشه گرفته است و نمیتوانند منکر این جنبه شود و روشن است که انقلاب به تاریخی اسلامی گره خورده و این امر در این انقلاب احیا شده است؛ اما نمیخواهند بگویند این انقلاب، پتانسیلی برای آینده است و میخواهند آن را نقض گفتمان مدرن محسوب کنند، چرا که اگر سنت را بپذیرند، باید لوازم پیوستگی آن را هم، که از مدرنیته گسسته است، گاه ممکن است تا این اندازه را هم بپذیرند که انقلاب اسلامی گفتمان مدرن را شکست داده است؛ ولی نمیتوانند قبول کنند که این انقلاب برای آینده هم طرح دارد، به عبارت دیگر، میگویند این انقلاب نمیتواند در آینده، خودش را در گسست با گذشته نشان دهد، چرا که آنان اگر به واقعیتها توجه کنند، آن غرور غربی مطلق بودن و کمال غربی - گذشته از ملاحظات سیاسی - مانع میشود که انقلاب اسلامی، دنیا و افق جدیدی تلقی شود اگر بخواهیم مسئله را از آن سه جنبه بازسازی کنیم، باید بگوییم نظر غربیان در گام اول گسست بود و این گسست در گام دوم، پیوست شد که در این مسیر، گاه گسستگی غلبه میکند و گاه پیوستگی سلطه مییابد؛ اما اینها پیوستگی واقعی انقلاب را کامل نمیکنند.
این انقلاب میتواند این دو جنبه را به هم پیوند زند؛ اما نظریه پرداز غرب نمیخواهد تمدن جدید و افق جدیدی را که گفتمان مدرن را به طور کامل شالودهشکنی میکند، قبول کند. گاه تا درک قسمتی از واقعیت جلو میآید، ولی قسمتهایی را نمیپذیرد.
این انقلاب میتواند این دو جنبه را به هم پیوند زند؛ اما نظریه پرداز غرب نمیخواهد تمدن جدید و افق جدیدی را که گفتمان مدرن را به طور کامل شالودهشکنی میکند، قبول کند. گاه تا درک قسمتی از واقعیت جلو میآید، ولی قسمتهایی را نمیپذیرد.
بیشتر بخوانید: مدرنیسم و پست مدرنیسم
انقلاب اسلامی و هویت
می توانیم این تحلیل را داشته باشیم که سیر تجریه تاریخی این نکته را نشان میدهد که دین (اسلام) کامل است، ولی دینداری تکاملپذیر است؛ یعنی در یک فعل تاریخی، تجربههای دینی ما تجربه میشود و به مرور در هر نقطه از آینده به جایی میرسیم که در گذشته نبودیم. از این زاویه هم میتوان این انقلاب را تحلیل کرد و گفت که دنیای غرب در بروز انقلاب ما خیلی نقشی نداشته بلکه پشتوانههای دینی انقلاب بوده که توانسته است این امر را پدید آورد و فضای مناسب آن را تولید کند. این امر، مسئلهای است که امکان وقوع آن بود و به هر حال، این انقلاب یکی از مواردی است که خارج از مدرنیته پدید آمده است.
الآن عالم، عالم غربی است و غرب مدتها است که سلطه خود را در کل دنیا پیاده کرده و در هر صورت، انقلاب علیه رژیم شاهنشاهی پهلوی، در این بستر شکل گرفته است؛ حال آنکه، ایران راه غربی را انتخاب کرده بود و مسلم است که این انقلاب در خلأ اتفاق نیفتاد. این سخن درباره کل تئوریهای شیعی درست است؛ و این انقلاب، در ایرانی اتفاق افتاد که درست است مذهب شیعی داشت، ولی به هر حال، دچار بحران بود و غرب بعد از دوره مشروطیت، حدود ۸۰ سال بود که در این کشور پایههای خود را تقویت کرده بود و از این روست که میگوییم پیدایی انقلاب، در خلأ نبود. چرا ، این اتفاق در عراق و لبنان نیفتاد؟ به هر حال، آن روند غرب گرایی کشور، آن گسست و آن وضعیت بیهویتی، عکس العملی به دنبال داشت.
اشکالی ندارد بگوییم موتور محرکه این انقلاب، خاستگاه شیعی داشته است اما این پدیده در عالم مدرنیته غربی اتفاق افتاد؛ یعنی ما در دورهای زندگی میکنیم که جهان غربی شده و در کشور ما هم این عالم غربی حدود ۵۰ سال حضور داشته است. این انقلاب یک نه بزرگ و یک خروج از همه اینها بوده است و ما نمیتوانیم این امر را در ذات این انقلاب نادیده بگیریم. انقلاب اسلامی از یک بحران عمیق حکایت دارد که از آن عبور کرده است. حرف شما درست است ولی این تبصرهها را نمیتوان نادیده گرفت و این در جوهرة انقلاب خودش را نشان داده است.
انقلاب اسلامی در جوهرة خود، دو امر بزرگ را اشعار دارد:
انقلاب فرامدرن و تمدن اسلامی یکی، بازگشت به هویت اصیل ملی که از مذهب شیعه و اسلام نشأت میگیرد.
دوم، جوهری برای افول یابی غرب. از آنجا که این انقلاب بیرون از دنیای مدرن شکل گرفته، در ذات خود بنیاد افول یابندگی نسبت به غرب را ایجاد کرده است.
این دو امر با یکدیگرند و هر دو امر را در ذات این انقلاب میتوان دید. در اینجا هم این نکته مهم مطرح است که بعضی تئوریهای غربی، این مقدار جلو میآیند که جوهر اول را نمیتوانند منکر شوند. در موردی، جوهر انقلاب را نمیتوانند بپذیرند؛ اما در مورد دیگر، هویت ملی ما را قبول میکنند. این پیوستگی گذشته به آینده است؛ اما این را تا آن حد نمیتوانند امتداد بدهند که بپذیرند در این انقلاب، جوهر افول غرب هم هست.
الآن عالم، عالم غربی است و غرب مدتها است که سلطه خود را در کل دنیا پیاده کرده و در هر صورت، انقلاب علیه رژیم شاهنشاهی پهلوی، در این بستر شکل گرفته است؛ حال آنکه، ایران راه غربی را انتخاب کرده بود و مسلم است که این انقلاب در خلأ اتفاق نیفتاد. این سخن درباره کل تئوریهای شیعی درست است؛ و این انقلاب، در ایرانی اتفاق افتاد که درست است مذهب شیعی داشت، ولی به هر حال، دچار بحران بود و غرب بعد از دوره مشروطیت، حدود ۸۰ سال بود که در این کشور پایههای خود را تقویت کرده بود و از این روست که میگوییم پیدایی انقلاب، در خلأ نبود. چرا ، این اتفاق در عراق و لبنان نیفتاد؟ به هر حال، آن روند غرب گرایی کشور، آن گسست و آن وضعیت بیهویتی، عکس العملی به دنبال داشت.
اشکالی ندارد بگوییم موتور محرکه این انقلاب، خاستگاه شیعی داشته است اما این پدیده در عالم مدرنیته غربی اتفاق افتاد؛ یعنی ما در دورهای زندگی میکنیم که جهان غربی شده و در کشور ما هم این عالم غربی حدود ۵۰ سال حضور داشته است. این انقلاب یک نه بزرگ و یک خروج از همه اینها بوده است و ما نمیتوانیم این امر را در ذات این انقلاب نادیده بگیریم. انقلاب اسلامی از یک بحران عمیق حکایت دارد که از آن عبور کرده است. حرف شما درست است ولی این تبصرهها را نمیتوان نادیده گرفت و این در جوهرة انقلاب خودش را نشان داده است.
انقلاب اسلامی در جوهرة خود، دو امر بزرگ را اشعار دارد:
انقلاب فرامدرن و تمدن اسلامی یکی، بازگشت به هویت اصیل ملی که از مذهب شیعه و اسلام نشأت میگیرد.
دوم، جوهری برای افول یابی غرب. از آنجا که این انقلاب بیرون از دنیای مدرن شکل گرفته، در ذات خود بنیاد افول یابندگی نسبت به غرب را ایجاد کرده است.
این دو امر با یکدیگرند و هر دو امر را در ذات این انقلاب میتوان دید. در اینجا هم این نکته مهم مطرح است که بعضی تئوریهای غربی، این مقدار جلو میآیند که جوهر اول را نمیتوانند منکر شوند. در موردی، جوهر انقلاب را نمیتوانند بپذیرند؛ اما در مورد دیگر، هویت ملی ما را قبول میکنند. این پیوستگی گذشته به آینده است؛ اما این را تا آن حد نمیتوانند امتداد بدهند که بپذیرند در این انقلاب، جوهر افول غرب هم هست.
اصالت انقلاب و اثبات مقام
بعضی میخواهند بگویند انقلاب اسلامی ایران تحت تأثیر فیلسوفان هایدگری شکل گرفته است. در صورتی که هایدگریها در این انقلاب فقط توانستند ضد غربی بودن انقلاب را شفاف کنند؛ و آن را به زبان روز بیان کردند، نه اینکه اندیشههای خود را به زور به این انقلاب تحمیل کرده باشند. یعنی اگر ذات این انقلاب نبود، آنان هیچچیز را نمیتوانستند به این انقلاب تحمیل کنند و ذات ضدغربی در جوهره این انقلاب وجود داشت. آنها این شفافیت را وارد فضای تحلیلی کردند و ظهور و بروزی جهانی به آن دادند و تا حد زیادی توانستند آن را با یک زبان فلسفی همه فهم آشکار کنند و آنان تا این مقدار، به گردن این انقلاب حق دارند.
بسیار جا دارد که از مرحوم دکتر مددپور یاد کنیم که قول ارایه مقاله در این همایش را داده بودند، اما دست اجل مهلتشان نداد. به هر حال، زحمات ایشان و همفکرانشان در این قسمت قابل تقدیر است. آنان توانستند به سهم خود در سطح کارهای آکادمیک و بحثهای تحلیلی، جوهره این انقلاب را آشکارتر کنند؛ البته این به معنای آن نیست که آنان این جوهره را به این انقلاب داده باشند. نقش جوهر انقلاب روشن است و نمیتوان آن را خارج از ماهیت دینی انقلاب جست وجو کرد.انقلاب اسلامی در جوهرة خود، دو امر بزرگ را اشعار دارد:
انقلاب فرامدرن و تمدن اسلامی یکی، بازگشت به هویت اصیل ملی که از مذهب شیعه و اسلام نشأت میگیرد.
دوم، جوهری برای افول یابی غرب. از آنجا که این انقلاب بیرون از دنیای مدرن شکل گرفته، در ذات خود بنیاد افول یابندگی نسبت به غرب را ایجاد کرده است.
این دو امر با یکدیگرند و هر دو امر را در ذات این انقلاب میتوان دید. در اینجا هم این نکته مهم مطرح است که بعضی تئوریهای غربی، این مقدار جلو میآیند که جوهر اول را نمیتوانند منکر شوند. در موردی، جوهر انقلاب را نمیتوانند بپذیرند؛ اما در مورد دیگر، هویت ملی ما را قبول میکنند. این پیوستگی گذشته به آینده است؛ اما این را تا آن حد نمیتوانند امتداد بدهند که بپذیرند در این انقلاب، جوهر افول غرب هم هست.
انقلاب اسلامی، ما را به هویت ملی خودمان برگردانده است و هویت ملی نیز در مقولهای به آن برمی گردد و احیا میشود. هویت ملی، امری تاریخی است که ارتباطی باسنت دارد؛ یعنی وقتی سنت نسل به نسل انتقال پیدا میکند، هویت ملی را میسازد و اتفاقا بحران در هویت ملی، بحران در سنت را هم پیش میآورد. حالا اگر این انقلاب هویت ملی را احیا کرده و توانسته است بر بحران هویت ملی غلبه کند، میتوان از این طرف این سؤال را هم مطرح کرد که یک انقلاب چگونه توانسته است در عصر مدرنیته، سنت را احیا کند. حال آنکه اصل، اصل مدرن است و نظریه پردازان غربی نمیتوانند این سه را کنار هم بگذارند و بگویند در فضایی که مدرنیته اصالت دارد، انقلاب اسلامی توانسته است هویت ملی را -که پایه اش سنت است- احیا کند. آنان نمیتوانند انتقال سنت از گذشته به آینده را درک کنند. نظریه پردازان غربی نمیتوانند این سه را در یک مجموعه کنار هم قرار دهند. این مجموعهای است که درک و بیانش برای ما راحت است و ما به این قائل هستیم که این سنت یک واقعیت فرامدرن است. اما در تفکر غربی، سنت، امری ماقبل مدرن است که نمیتواند در دوره بعد از مدرنیته زنده باشد و ادامه حیات دهد. اینجاست که آنان دچار یک خلای تئوریک میشوند؛ بدین ترتیب که یا باید سنت را امری پساسنتی بدانند -که این در تفکر غربی جایی ندارد- یا این که باید برای سنت، آن قدر انرژی قائل شوند که در کنار کل مدرنیته سر برآورده باشد . که این هم نمیتواند در نظریههای غربی جایگاه درستی داشته باشد. پس آنان از این جهت هم در رابطه با سنت و تحول انقلاب، دچار مشکل میشوند که از یک طرف میخواهند بگویند این انقلاب در گسست با گذشته نیست و از سوی دیگر میخواهند بگویند پساسنت نیست و از آنجا که در این مسئله دچار یک تناقض تئوریک میشوند، مجبورند بپذیرند که این سنت آن قدر کشش و حیات داشته است که در عصر مدرنیته ادامه حیات دهد و این امر نیز در نظریات غربی چالش ایجاد میکند که به راحتی قابل پذیرش نیست. بنابراین، فرق میکند که یک متفکر غربی انقلاب را پساسنتی بداند یا پسامدرن.
بسیار جا دارد که از مرحوم دکتر مددپور یاد کنیم که قول ارایه مقاله در این همایش را داده بودند، اما دست اجل مهلتشان نداد. به هر حال، زحمات ایشان و همفکرانشان در این قسمت قابل تقدیر است. آنان توانستند به سهم خود در سطح کارهای آکادمیک و بحثهای تحلیلی، جوهره این انقلاب را آشکارتر کنند؛ البته این به معنای آن نیست که آنان این جوهره را به این انقلاب داده باشند. نقش جوهر انقلاب روشن است و نمیتوان آن را خارج از ماهیت دینی انقلاب جست وجو کرد.انقلاب اسلامی در جوهرة خود، دو امر بزرگ را اشعار دارد:
انقلاب فرامدرن و تمدن اسلامی یکی، بازگشت به هویت اصیل ملی که از مذهب شیعه و اسلام نشأت میگیرد.
دوم، جوهری برای افول یابی غرب. از آنجا که این انقلاب بیرون از دنیای مدرن شکل گرفته، در ذات خود بنیاد افول یابندگی نسبت به غرب را ایجاد کرده است.
این دو امر با یکدیگرند و هر دو امر را در ذات این انقلاب میتوان دید. در اینجا هم این نکته مهم مطرح است که بعضی تئوریهای غربی، این مقدار جلو میآیند که جوهر اول را نمیتوانند منکر شوند. در موردی، جوهر انقلاب را نمیتوانند بپذیرند؛ اما در مورد دیگر، هویت ملی ما را قبول میکنند. این پیوستگی گذشته به آینده است؛ اما این را تا آن حد نمیتوانند امتداد بدهند که بپذیرند در این انقلاب، جوهر افول غرب هم هست.
انقلاب اسلامی، ما را به هویت ملی خودمان برگردانده است و هویت ملی نیز در مقولهای به آن برمی گردد و احیا میشود. هویت ملی، امری تاریخی است که ارتباطی باسنت دارد؛ یعنی وقتی سنت نسل به نسل انتقال پیدا میکند، هویت ملی را میسازد و اتفاقا بحران در هویت ملی، بحران در سنت را هم پیش میآورد. حالا اگر این انقلاب هویت ملی را احیا کرده و توانسته است بر بحران هویت ملی غلبه کند، میتوان از این طرف این سؤال را هم مطرح کرد که یک انقلاب چگونه توانسته است در عصر مدرنیته، سنت را احیا کند. حال آنکه اصل، اصل مدرن است و نظریه پردازان غربی نمیتوانند این سه را کنار هم بگذارند و بگویند در فضایی که مدرنیته اصالت دارد، انقلاب اسلامی توانسته است هویت ملی را -که پایه اش سنت است- احیا کند. آنان نمیتوانند انتقال سنت از گذشته به آینده را درک کنند. نظریه پردازان غربی نمیتوانند این سه را در یک مجموعه کنار هم قرار دهند. این مجموعهای است که درک و بیانش برای ما راحت است و ما به این قائل هستیم که این سنت یک واقعیت فرامدرن است. اما در تفکر غربی، سنت، امری ماقبل مدرن است که نمیتواند در دوره بعد از مدرنیته زنده باشد و ادامه حیات دهد. اینجاست که آنان دچار یک خلای تئوریک میشوند؛ بدین ترتیب که یا باید سنت را امری پساسنتی بدانند -که این در تفکر غربی جایی ندارد- یا این که باید برای سنت، آن قدر انرژی قائل شوند که در کنار کل مدرنیته سر برآورده باشد . که این هم نمیتواند در نظریههای غربی جایگاه درستی داشته باشد. پس آنان از این جهت هم در رابطه با سنت و تحول انقلاب، دچار مشکل میشوند که از یک طرف میخواهند بگویند این انقلاب در گسست با گذشته نیست و از سوی دیگر میخواهند بگویند پساسنت نیست و از آنجا که در این مسئله دچار یک تناقض تئوریک میشوند، مجبورند بپذیرند که این سنت آن قدر کشش و حیات داشته است که در عصر مدرنیته ادامه حیات دهد و این امر نیز در نظریات غربی چالش ایجاد میکند که به راحتی قابل پذیرش نیست. بنابراین، فرق میکند که یک متفکر غربی انقلاب را پساسنتی بداند یا پسامدرن.
واژه شناسی غربیها از انقلاب اسلامی
نکته دیگر اینکه آنان در واژه شناسی دچار خلط مبحثاند و در دیدگاه آنان آمیزهای از التقاط وجود دارد. برای نمونه، در این زمینه، دو واژه «اصلاحات» و «بنیادگرایی» قابل طرح است. آنان به دلیل اینکه گام سوم را متوجه نمیشوند و شناخت خوبی از ایران ندارند، واژه «اصلاحات» را در موارد مشابه با آن تطبیق میدهند و آن را در معنای «بنیادگرایی» به کار میبرند. آنان میدانند که این انقلاب، یک انقلاب شالوده شکن شرقی است؛ اما آن را با دنیای سنت شکن اهل سنت اشتباه گرفتهاند. این مشکل تحلیلی در بابی سعید کاملا موج میزند؛ و او نتوانسته است این تفکیک را در مسئله بنیادگرایی نشان دهد. پس، نظریه پردازان غربی در تطبیق واژهها دچار مشکل میشوند و نمیتوانند مفاهیم کلیدی را از حوزههای مشابه در ست جدا کنند و لذا نمیتوانند بی طرفانه به دیدگاه سومی برسند و از حوزهای مستقل به این انقلاب نگاه کنند و تطبیق هایشان با هم مخلوط میشود.این انقلاب بین انسان و هستی و خالق، نسبتی جدید ایجاد کرده و در واقع عهد گذشته را گسسته و عهد جدیدی برپا کرده است. اما غربیان به هیچوجه نمیخواهند بپذیرند که همین امر نیز از مبانی شالودهشکنی انقلاب اسلامی است. انقلاب اسلامی، پیوستگی جدیدی برقرار کرده که متفاوت از آن گسستگیهای قبلی است و این انقلاب توانسته است جوهر نیست انگار عالم غربی را تا حدودی نشان دهد و خودش را نیز از آن دور کند. از این رو، این انقلاب میخواهد بگوید نمیخواهم خودم را در سرنوشت تاریخ غرب نشان دهم و میخواهم خود را جدا از آن بدانم؛ و این، یعنی اینکه ما نمیخواهیم خود را در آن حقیقت نیست انگار شریک بدانیم و بودن در ساحت آن، برای ما کمال نیست. لذا ما از دایرة آن خارج شده ایم و میخواهیم به افق دیگری برویم.
نکته دیگر اینکه باید قبول کرد که اندیشه انقلاب اسلامی، اندیشه ترقی نیست و از این جهت هم از گفتمان مدرن خارج است. به عبارت دیگر، انقلاب اسلامی ترقی را در یک چشم انداز کیفی الهی نگاه میکند. لذا این انقلاب در عین حال که مدرن نیست، مطلق گرایی اهل سنت را هم ندارد. انقلاب اسلامی از بطن سنت برآمده است و با جریان اصلاحطلب نیز فرق میکند. جریانهای غربی قائل به سه حوزه هستند: حوزه مربوط به امر مدرن و تجدد، حوزه سنت، و حوزه اصلاحات که حالت بینابین آنها است. آنان نهایتا تا حوزة اصلاحات جلو میآیند و هرچیزی را که بین این دو باشد، ارتجاع سنت میدانند. اما سنت در اینکه ارتجاعی نیست، با گفتمان مدرن ارتباط و از اصلاحات فاصله دارد و با بنیادگرایی نیز مشکل دارد و در ذاتش چنین است. نظریه پردان غربی نمیتوانند چنین قالب پیچیدهای را تحلیل کنند؛ بس در نهایت راه اصلاحات را برگزیده بودند که تحولات چند سال اخیر کشور ما هم به آنان کمک میکرد. البته باید به دیدگاه چهارمی میرسیدند که هنوز به این نقطه نرسیدهاند که انقلاب اسلامی را ذیل اندیشه تعالی و خارج از این تعاریف رایج قرار دهند و آنان تمایلی ندارند در این قسمت بحث کنند.
این مسئله را نیز باید درباره انقلاب گفت که غربیان در آخرین گام تحلیلی خود، به وجود پارادوکسی در عمل و نظر این انقلاب میرسند و میگویند اگر هم هدف نظریه انقلاب، وصول به تمدن اسلامی باشد و انقلاب بخواهد به گذشته و سنت باز گردد، کارگزاران متولی اجرای این اهداف غربی هستند و کار به دست کارگزاران و تکنوکراتهایی غربی انجام میشود و لذا هرچند این انقلاب مراحل بسط مبانی نظری خود را طی کرده است، حقیقت پراگماتیستی و عملگرایی آن را وادار میکند ضرورتهای دنیای مدرن را بپذیرد. از این جهت، بعضی از تئوری پردازان انقلاب، عقل و ماهیت انقلاب را همین پراگماتیسم میدانند نه آن نظریهپردازیهای آرمان گرایانه. بر این اساس، آنان این نکته را طرح میکنند که حتی اگر باورمندان به انقلاب اسلامی، به چنین نظریاتی اعتقاد داشته باشند، واقعیات دوران جدید آنان را وامی دارد تا در عمل، مدرن و غربی عمل کنند. البته ناگفته پیدا است که تحولات اخیر کشور ما هم به طرح چنین نظریهای دامن زده است.
از سوی دیگر، این انقلاب بین انسان و هستی و خالق، نسبتی جدید ایجاد کرده و در واقع عهد گذشته را گسسته و عهد جدیدی برپا کرده است. اما غربیان به هیچوجه نمیخواهند بپذیرند که همین امر نیز از مبانی شالودهشکنی انقلاب اسلامی است. انقلاب اسلامی، پیوستگی جدیدی برقرار کرده که متفاوت از آن گسستگیهای قبلی است و این انقلاب توانسته است جوهر نیست انگار عالم غربی را تا حدودی نشان دهد و خودش را نیز از آن دور کند. از این رو، این انقلاب میخواهد بگوید نمیخواهم خودم را در سرنوشت تاریخ غرب نشان دهم و میخواهم خود را جدا از آن بدانم؛ و این، یعنی اینکه ما نمیخواهیم خود را در آن حقیقت نیست انگار شریک بدانیم و بودن در ساحت آن، برای ما کمال نیست. لذا ما از دایرة آن خارج شده ایم و میخواهیم به افق دیگری برویم. البته اعتراف به این واقعیت در تئوری پردازی غربی نمیتواند به طور شفاف صورت گیرد و اگر هم صورت گیرد، آنها نمیخواهند این حقیقت را درباره انقلابی در جهان سوم با این عظمت بپذیرند و به درستی و عظمتش اعتراف کنند.
نکته دیگر اینکه باید قبول کرد که اندیشه انقلاب اسلامی، اندیشه ترقی نیست و از این جهت هم از گفتمان مدرن خارج است. به عبارت دیگر، انقلاب اسلامی ترقی را در یک چشم انداز کیفی الهی نگاه میکند. لذا این انقلاب در عین حال که مدرن نیست، مطلق گرایی اهل سنت را هم ندارد. انقلاب اسلامی از بطن سنت برآمده است و با جریان اصلاحطلب نیز فرق میکند. جریانهای غربی قائل به سه حوزه هستند: حوزه مربوط به امر مدرن و تجدد، حوزه سنت، و حوزه اصلاحات که حالت بینابین آنها است. آنان نهایتا تا حوزة اصلاحات جلو میآیند و هرچیزی را که بین این دو باشد، ارتجاع سنت میدانند. اما سنت در اینکه ارتجاعی نیست، با گفتمان مدرن ارتباط و از اصلاحات فاصله دارد و با بنیادگرایی نیز مشکل دارد و در ذاتش چنین است. نظریه پردان غربی نمیتوانند چنین قالب پیچیدهای را تحلیل کنند؛ بس در نهایت راه اصلاحات را برگزیده بودند که تحولات چند سال اخیر کشور ما هم به آنان کمک میکرد. البته باید به دیدگاه چهارمی میرسیدند که هنوز به این نقطه نرسیدهاند که انقلاب اسلامی را ذیل اندیشه تعالی و خارج از این تعاریف رایج قرار دهند و آنان تمایلی ندارند در این قسمت بحث کنند.
این مسئله را نیز باید درباره انقلاب گفت که غربیان در آخرین گام تحلیلی خود، به وجود پارادوکسی در عمل و نظر این انقلاب میرسند و میگویند اگر هم هدف نظریه انقلاب، وصول به تمدن اسلامی باشد و انقلاب بخواهد به گذشته و سنت باز گردد، کارگزاران متولی اجرای این اهداف غربی هستند و کار به دست کارگزاران و تکنوکراتهایی غربی انجام میشود و لذا هرچند این انقلاب مراحل بسط مبانی نظری خود را طی کرده است، حقیقت پراگماتیستی و عملگرایی آن را وادار میکند ضرورتهای دنیای مدرن را بپذیرد. از این جهت، بعضی از تئوری پردازان انقلاب، عقل و ماهیت انقلاب را همین پراگماتیسم میدانند نه آن نظریهپردازیهای آرمان گرایانه. بر این اساس، آنان این نکته را طرح میکنند که حتی اگر باورمندان به انقلاب اسلامی، به چنین نظریاتی اعتقاد داشته باشند، واقعیات دوران جدید آنان را وامی دارد تا در عمل، مدرن و غربی عمل کنند. البته ناگفته پیدا است که تحولات اخیر کشور ما هم به طرح چنین نظریهای دامن زده است.
از سوی دیگر، این انقلاب بین انسان و هستی و خالق، نسبتی جدید ایجاد کرده و در واقع عهد گذشته را گسسته و عهد جدیدی برپا کرده است. اما غربیان به هیچوجه نمیخواهند بپذیرند که همین امر نیز از مبانی شالودهشکنی انقلاب اسلامی است. انقلاب اسلامی، پیوستگی جدیدی برقرار کرده که متفاوت از آن گسستگیهای قبلی است و این انقلاب توانسته است جوهر نیست انگار عالم غربی را تا حدودی نشان دهد و خودش را نیز از آن دور کند. از این رو، این انقلاب میخواهد بگوید نمیخواهم خودم را در سرنوشت تاریخ غرب نشان دهم و میخواهم خود را جدا از آن بدانم؛ و این، یعنی اینکه ما نمیخواهیم خود را در آن حقیقت نیست انگار شریک بدانیم و بودن در ساحت آن، برای ما کمال نیست. لذا ما از دایرة آن خارج شده ایم و میخواهیم به افق دیگری برویم. البته اعتراف به این واقعیت در تئوری پردازی غربی نمیتواند به طور شفاف صورت گیرد و اگر هم صورت گیرد، آنها نمیخواهند این حقیقت را درباره انقلابی در جهان سوم با این عظمت بپذیرند و به درستی و عظمتش اعتراف کنند.
سنت گرایی و انقلاب اسلامی
اگر در سنت گرایی دقت کنید، میبینید اهل سنت هنوز متفکری مثل امام ندارند که بتواند از درون اهل سنت، چنین انقلابی به پا کند، یعنی همان چیزی که بابی سعید در کتاب هراس بنیادین حسرتش را میخورد. خود این عدم تبانیهای اهل سنت در برپایی چنین انقلابی نشان دهنده این است که اینها چنین چیزی ندارند. از طرفی جریان روشنفکری هم وجود ندارد که قادر به انجام چنین کاری باشد. منطق اصلاحات هم که نمیتواند چنین تحولی را ایجاد کند. سنت گرایان اهل سنت، کسانی مانند حسن البنا اخوان المسلمین هستند. اما وضعیت آنان هم چنین است که گاه متجدد میشوند و گاه سنت گرایی بر آنان غلبه میکند. لذا آنان دچار چالشی درونی هستند و میدانیم که سنت گرایان اهل سنت در نهایت تا مرحله اجماع پیش میروند و غرب را یک کاسه تحلیل میکنند. از این روست که القاعده به طور طبیعی از درون آنان سربرمی آورد. القاعده هم به طور طبیعی با غرب ضدیت دارد؛ اما عناصر آنان نیز در همین سطح باقی میمانند و این قدرت را ندارند که در مرحله مقدمهسازی، تفصیل و در نهایت در مرحله تمدنسازی حضور پیدا کنند. از این رو، فروکاستن انقلاب اسلامی به بنیادگرایی در نظریهپردازیهای غربی - که میتواند رگههایی از انقلابی گری را نیز به آنان صادر کرده باشد - صحیح نیست. البته باید دانست که هرچند این بنیادگرایی و القاعده، از بیداری این انقلاب نیز تا حدودی نشأت گرفته است و ریشهها و قدرتی دارد که در مرحله تفصیل میتواند با غرب مقابله کند، ضعفهای عمدهای دارد که به ناتوانی نظریه پردازان سنت گرایان اهل سنت برمی گردد که قدرت نظریهپردازی در دوره تفصیل را ندارند.
شالوده شکنی انقلاب اسلامی
انقلاب اسلامی نه تنها شاخ غرب، که مدرنیته غربی را شالودهشکنی کرده است. بر اساس آنچه در همان بحث اولیه، به اجمال گفتیم، اگر تحول آفرینی و نقش آفرینی انقلاب اسلامی تنها در همان سطحی بود که در قسمت نخست سؤال مطرح شد، نظریهپردازیهای غربی باید در محدوده همان قالبهای شرق شناسانه میماند و به ویژه نظریه پردازان غرب نمیتوانستند انقلاب را نیز به مثابه تأییدی بر شکست مدرنیته به سود پست مدرن به شمار آورند. در واقع، فلسفه و واقعیت انقلاب نشان داده که تأثیر آن بیش از این سطح است و چنانکه گفتیم، فقط میتوانیم به سمت نظریات سومی برویم و پیداست که انقلاب اسلامی از سطح آن قالبهای محدود پیشین فراتر رفته و توجه محدود به این امر در برخی به آنجا انجامیده است که اموری را در تحلیل انقلاب به مؤلفههای پیشین ضمیمه کنند و به نظر میرسد که واقعیت انقلاب توانسته است تا حدی آنها را به این نکته برساند که فراتر از سطح تحلیلها و نظریهپردازیهای متداول پیش بروند و مقداری از قالبهای خود را کنار بگذارند.
منبع: کتاب انقلاب فرامدرن و تمدن اسلامی، نویسنده: دکتر موسی نجفی، موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران، 1388.
منبع: کتاب انقلاب فرامدرن و تمدن اسلامی، نویسنده: دکتر موسی نجفی، موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران، 1388.