همیشه میگن خداحافظی طعمش تلخه. یادم میاد اولین باری که طعم خداحافظی رو چشیدم، اولین سال های زندگی ام بود. مامان منو بین چند تا از بچه های هم سن و سال خودم تنها گذاشت. مربی مهربون اون مهد کودک هم خوب یادم هست که سعی می کرد مثل مامان ها باشه.
اما من دلم گرفته بود. گریه کردم و یادمه که بقیه بچه ها هم از گریه من گریه شون گرفت. مامان اولین باری بود که با من خداحافظی می کرد و تنهام می ذاشت. می دونستم باید عادت کنم و عادت هم کردم به خداحافظی هر روز مامان.
دومین بار وقتی بود که باید با بابا خداحافظی می کردم. بابا می خواست سوار قطار بشه تا راه دوری بره. یادمه که گونه ام رو بوسید و گفت: «خداحافظ باباجون.»
بازم مثل همون سال های قبل بغض کردم و گریه ام گرفت. از خداحافظی کردن بدم می اومد. طعمش تلخ بود. مثل دارویی که وقتی تب می کردم و مریض می شدم، مجبور بودم بخورم تا خوب بشم.
از اون سال به بعد با خیلی ها خداحافظی کردم. خداحافظی های آخر، سال های دوران مدرسه. همکلاسی ها، معلم ها؛ اما از همه مهمتر خداحافظی مادر بزرگ بود که تلخ ترین خداحافظی بود. این یه داروی تلخ بود که باید در من اثر می کرد تا چیزی رو خوب یاد بگیرم. این که: «یکی خداحافظی میکنه و همزمان کسی دیگری سلام میکنه.»
چند ماه بعد از خداحافظی تلخ مادر بزرگ، خواهرم هستی به دنیا اومد. به دنیا اومدن هستی یک سلام شیرین و دلنشین و پر از انرژی بود.
دیگر خبری از طعم تلخ اون دارو نبود. داروی تلخ تمام مداواش همین بود. که خداحافظی آغاز یک سلام دوباره است.
امروز یاد گرفتم دست هام رو بالا ببرم و با لبخند خداحافظی کنم، با هر سالی از عمرم که می گذره. با تمام لحظه ها.
با تمام خوشی ها که تبدیل میشن به بهترین خاطره ها. حتی با تلخی غم ها.
یاد گرفته ام موقع خداحافظی دستم را پایین نیارم، چون کسی توی راهه که باید به استقبالش برم و بهش سلام کنم: گرم و شیرین، خوب گوش کن: بیا سلام کنیم به همین ثانیه هایی که توی راهند.
به ساعت نگاه کن.
سلام زیبایی...
اما من دلم گرفته بود. گریه کردم و یادمه که بقیه بچه ها هم از گریه من گریه شون گرفت. مامان اولین باری بود که با من خداحافظی می کرد و تنهام می ذاشت. می دونستم باید عادت کنم و عادت هم کردم به خداحافظی هر روز مامان.
دومین بار وقتی بود که باید با بابا خداحافظی می کردم. بابا می خواست سوار قطار بشه تا راه دوری بره. یادمه که گونه ام رو بوسید و گفت: «خداحافظ باباجون.»
بازم مثل همون سال های قبل بغض کردم و گریه ام گرفت. از خداحافظی کردن بدم می اومد. طعمش تلخ بود. مثل دارویی که وقتی تب می کردم و مریض می شدم، مجبور بودم بخورم تا خوب بشم.
از اون سال به بعد با خیلی ها خداحافظی کردم. خداحافظی های آخر، سال های دوران مدرسه. همکلاسی ها، معلم ها؛ اما از همه مهمتر خداحافظی مادر بزرگ بود که تلخ ترین خداحافظی بود. این یه داروی تلخ بود که باید در من اثر می کرد تا چیزی رو خوب یاد بگیرم. این که: «یکی خداحافظی میکنه و همزمان کسی دیگری سلام میکنه.»
چند ماه بعد از خداحافظی تلخ مادر بزرگ، خواهرم هستی به دنیا اومد. به دنیا اومدن هستی یک سلام شیرین و دلنشین و پر از انرژی بود.
دیگر خبری از طعم تلخ اون دارو نبود. داروی تلخ تمام مداواش همین بود. که خداحافظی آغاز یک سلام دوباره است.
امروز یاد گرفتم دست هام رو بالا ببرم و با لبخند خداحافظی کنم، با هر سالی از عمرم که می گذره. با تمام لحظه ها.
با تمام خوشی ها که تبدیل میشن به بهترین خاطره ها. حتی با تلخی غم ها.
یاد گرفته ام موقع خداحافظی دستم را پایین نیارم، چون کسی توی راهه که باید به استقبالش برم و بهش سلام کنم: گرم و شیرین، خوب گوش کن: بیا سلام کنیم به همین ثانیه هایی که توی راهند.
به ساعت نگاه کن.
سلام زیبایی...
نویسنده: سعیده سعیدی