بابای من عقاید عجیب و غریبی دارد. باورتان میشود؟ دراین دوره و زمانه که هرکی یک قارقارک زیر پایش انداخته، تا همین چند روز پیش، من ومامان وحمیده، ازداشتن یک ژیان رنگ و رو رفتهی اسقاطی هم محروم بودیم.
مامان مرتب میگفت: «مگر چی ما از عفت خانوم اینا و صدیق خانم کمتره؟ هرکسی رو ببینی یک اتول انداخته زیر پاش و تو خیابون ویراژ میده.»
و حمیده، توصداش بغض میانداخت: «برین ببینین مردم چه طور ماه به ماه مدل ماشین و موبایل و دماغ دختراشونو عوض میکنند. اونوقتش ما واسهی رد شدن از عرض خیابان باید از پاهامان کار بکشیم!»
و تفنگ من هم همیشه پر و آمادهی شلیک بود: «جای این همه کاسه بشقاب شکستنی، ماشین میخریدین جلوی دوستا ما هم سرمان را بالابگیریم.»
البته سزای چنین ادبیات جسارت آمیزی نگاههای زهرآلود و تودل خالی کن مامان بود. مامان هر چیزی را میتوانست تحمل کند؛ الا جسارت به بشقاب و شکستنیهای نازنینش که روزی هفت هشت ده بار تمیزشان میکرد و از نو میچیدشان توبوفه.
با وجود آن فشارها و نق و نوقها و غرولندها که فشفشهوار سر بابا آوار میشد، مرغ بابا یک پا داشت و از حرفش برنمیگشت.
بابا، سفت مثل سنگ در مقابل ما ایستاده بود. ابروهایش را بالای پیشانیاش ستون میکرد و با صلابت و محکم میگفت: «این پنبه را ازگوشتان بندازید دور. وقتی وسیلهی نقلیهی عمومی هست ماشین شخصی، چرخ و چالش را به این خانه نمیگذارد.» ودستهایش را از دو طرف باز، پرههای دماغش را گشاد و هوا را میبلعید: «ازمن که گذشت ولی جایزهی گوسالهی نقرهای را فراموش نکنید.»
گوسالهی نقره ای!
بابا، هیچ وقت منظورش را برای ما توضیح نمیداد؛ اما من حدس میزدم "گوسالهی نقرهای"باید ارتباطی با پریدن عقل داشته باشد.
با این وجود، بعد از اتفاق آن شب، بالاخره دستهایش را به علامت تسلیم بالا برد.
نیمههای شب بود که با جیغ و داد و فریاد مامان از خواب پریدم. حمیده بدجوری تب کرده بود و نفسش بالا نمیآمد. بابا لباسهایش را پوشید و به چند آژانس تلفن زد؛ اما آن ساعت شب هیچ کدام ماشین آماده نداشتند. مامان مثل اسپند روی آتش بالا و پایین میرفت و غر میزد. ناچار دست به دامان اکبرآقا، همسایهی طبقهی بالا شدیم و با ماشینش حمیده را به درمانگاه رساندیم.
وبعداز این ماجرای خجسته بودکه بابا در مقابل هجوم حملات بیامان من و حمیده و قهر بنیان برانداز مامان تاب نیاورد و قبول کرد ماشین بخریم، به شرطی که تحت هرشرایطی خودش پشت فرمان ننشیند.
ما که چیزی نمانده بود ازخوشحالی بال در بیاوریم، آن یک شرط که هیچ، حاضربودیم صدتا شرط دیگر را قبول کنیم به شرطی که چشممان به جمال ماشین روشن شود.
خلاصه، دریک تصمیم جمعی وانقلابی، مامان را به نمایندگی از طرف خودمان، روانهی کلاسهای آموزش رانندگی کردیم که خوشبختانه دراین یک مورد هم استعدادهای ذاتی و خدادادی او بلافاصله گل کرد و پس از سه بار رد شدن در امتحان بالاخره گواهینامهاش راگرفت.
***
نمنم باران بود. از رادیوی ماشین موسیقی ملایمی پخش میشد. بابا، هیکل درشتش را در صندلی جلو جا داد و نفس بلندی کشید. سپس با نارضایتی چرخید طرف مامان.
مامان گفت: «دیگه بداخلاقی نکن، بعداز عمری داریم با ماشین خودمان میرویم بیرون.» وحرکت کرد: «این نایلون چیه با خودت آوردی؟»
بابا به نایلون نگاه کرد
-«چتر!»
من و حمیده پقی خندیدیم. مامان هم پوزخند زد وگازش را گرفت. بعد از چندبار جریمه شدن و سپر به سپر شدن حالا دست به فرمانش بهترشده بود.
صبح، اول وقتی من و حمیده خوب ماشین را برق انداختیم تا در برابر پژوی خاله"آزاده"کمی تا قسمتی سربلند باشیم! من، جوری که همه صدایم رابشنوند بلند گفتم: «وقتی ماشین داری انگار همه چیزداری.»
بابا برگشت و نگاه تندی به من انداخت. خودم را زدم به آن راه و انگار یکی دیگر آن حرف را زده زیر لب سوت بلبلی زدم.
حمیده خودش را کشاند طرفم: «مردش باش و پای حرفت بایست.»
چشمهایم را برایش ریز کردم: «سعی کن به بزرگترت احترام بگذاری.» و یک لنگه ابرویم را کشاندم بالا.
دراین موقع صدای تلفن همراه مامان بلندشد. خاله بود. داشت میپرسید کی راه میافتیم.
مامان به صداش حالت داد: «آره آزاده جون، استارتشو زدم. تا نیم ساعت دیگه در خونهایم.» و فرمان را پیچاند.
بابا چشم غره رفت: «پشت فرمان با تلفن حرف نمیزنند»
حمیده باصدایی لوس، تکزبانی گفت: «بابا...شومام؟!»
از پشت دستم را دور گردن پت و پهنش حلقه کردم:«جان حمید، بذار یک امروز را شادی کنیم.»
بابا، کلافه دستم را از دور گردنش باز کرد و چند هوا صدایش را بالا برد:« چه گوش کنید، چه گوش نکنید من حرفم را میزنم.»
با نگاه به ماشینهای جور واجور و رنگارنگ خودم را سرگرم کردم. داشتم با چشمهام ماشینهای مدل بالا را قورت میدادم.
کمی جلوترباران تندشد. مامان برف پاکنهایش را زد و پیچید تو اتوبان. قطرههای باران به شیشه ماشین نوک میزدند و آن را شطرنجی میکردند.
هنوز داشتم ماشین خودمان را با بقیهی ماشینها مقایسه میکردم وآه میکشیدم. دوباره تلفن زنگ خورد. خاله بود. دوست داشت از موقعیت دقیقمان با اطلاع باشد.
مامان گفت: «پشت چراغ قرمزیم. اتوبان را که ردکنیم چند خیابان اونورتر میافتیم تو سربالایی خانهتان.»
تو دلم اضافه کردم: «وکارتمام است!»
باران باز هم تندتر شد. برف پاکنها رشتههای پیوستهی باران را که مثل شلاق به ماشین میخوردند، از روی شیشهی جلو جارو میکردند.
حمیده، کلافه سرش را تکان داد: «چرا این چراغ وامانده سبز نمیشود؟»
مامان به طرف ما برگشت. عینکش را از روی تیغهی دماغش جلوترکشید و از بالای آن به حمیده چشم دوخت: «فعلا بحث چراغ درمیان نیست. این اتوبان همیشه همینطور شلوغ است.» سپس با تقهای عینک را برگرداند سرجای اولش.
دقایق به کندی میگذشتند و ما از جایمان تکان نمیخوردیم. مامور راهنمایی با شنل دراز خیسش تقلا میکرد راه را باز کند؛ اما آن جلو همه چیز باز میشد الا راه!
حمیده گفت: «طفلی پلیسه! دلم واسش میسوزه. زیر این باران ایستاده و کاری هم از دستش ساخته نیست.»
تو این حیص و بیص از نو خاله تماس گرفت وگفت: « زود خودتان را برسانید غذا از دهان نیفتد.»
بابا طاقت نیاورد و هوارکشید: «بهش بگو ماندهایم تو ترافیک کلان شهرها.» صداش جوری در اتاقک ماشین پیچید که من وحمیده از ترس به هم نزدیک شدیم.
حدود یک ساعت گذشت و ما هنوز همان جا بودیم. خاله، درتماسی دیگر اتمام حجت کرد: «مهران و مهسا مثل دوگرگ گرسنه نشستهاند پشت میز و حالاست طاقتشان طاق شود و بیاجازهی بزرگترشان به غذاها حمله کنند.»
مامان لب ورچید: «از قول من بهشان بگو یه ریزه دندون روی جیگر بگذارند.» اما وقتی چند دقیقه بعد خاله گزارش داد حملهی گاز انبری بچهها به غذاها شروع شده نتوانست جلوی خودش را بگیرد و یهو ترکید وگریهکنان کوبید روی غربیلک. قیافهاش بدجوری درمانده به نظر میرسید.
بابا از ماشین پیاده شد. چترش را بازکرد وگرفت بالای سرش. خم شد و نگاه پیروزمندانهاش را روی صورت سه نفر ما چرخاند: «به نظرم، بازشدن گره کورترافیک، شش هفت ساعتی طول بکشد. خیابانها قفل هستند، نمیکشند. کیپ تا کیپ ماشین ایستاده. پیاده بشوید تا با چشمهای خودتان ببینید. قضیهی دیروز و امروز هم نیست.» و نفس گرفت: «تاخانهی خالهتان راهی نیست. من رفتم خودم را به غذا برسانم، از بچههای خالهتان بعید نیست تا حالا همهی غذاها را خورده باشند. هرکدامتان خواست بامن بیاید. چتر من برای دو نفردیگر هم جا دارد. مامانتان خودش را بعدا به ما میرساند، فعلا میماند تا راه باز شود. مامانتان نمیتواند همینطوری ماشین را به امان خدا رها کند و پیاده با ما بیاید.»
مامان مرتب میگفت: «مگر چی ما از عفت خانوم اینا و صدیق خانم کمتره؟ هرکسی رو ببینی یک اتول انداخته زیر پاش و تو خیابون ویراژ میده.»
و حمیده، توصداش بغض میانداخت: «برین ببینین مردم چه طور ماه به ماه مدل ماشین و موبایل و دماغ دختراشونو عوض میکنند. اونوقتش ما واسهی رد شدن از عرض خیابان باید از پاهامان کار بکشیم!»
و تفنگ من هم همیشه پر و آمادهی شلیک بود: «جای این همه کاسه بشقاب شکستنی، ماشین میخریدین جلوی دوستا ما هم سرمان را بالابگیریم.»
البته سزای چنین ادبیات جسارت آمیزی نگاههای زهرآلود و تودل خالی کن مامان بود. مامان هر چیزی را میتوانست تحمل کند؛ الا جسارت به بشقاب و شکستنیهای نازنینش که روزی هفت هشت ده بار تمیزشان میکرد و از نو میچیدشان توبوفه.
با وجود آن فشارها و نق و نوقها و غرولندها که فشفشهوار سر بابا آوار میشد، مرغ بابا یک پا داشت و از حرفش برنمیگشت.
بابا، سفت مثل سنگ در مقابل ما ایستاده بود. ابروهایش را بالای پیشانیاش ستون میکرد و با صلابت و محکم میگفت: «این پنبه را ازگوشتان بندازید دور. وقتی وسیلهی نقلیهی عمومی هست ماشین شخصی، چرخ و چالش را به این خانه نمیگذارد.» ودستهایش را از دو طرف باز، پرههای دماغش را گشاد و هوا را میبلعید: «ازمن که گذشت ولی جایزهی گوسالهی نقرهای را فراموش نکنید.»
گوسالهی نقره ای!
بابا، هیچ وقت منظورش را برای ما توضیح نمیداد؛ اما من حدس میزدم "گوسالهی نقرهای"باید ارتباطی با پریدن عقل داشته باشد.
با این وجود، بعد از اتفاق آن شب، بالاخره دستهایش را به علامت تسلیم بالا برد.
نیمههای شب بود که با جیغ و داد و فریاد مامان از خواب پریدم. حمیده بدجوری تب کرده بود و نفسش بالا نمیآمد. بابا لباسهایش را پوشید و به چند آژانس تلفن زد؛ اما آن ساعت شب هیچ کدام ماشین آماده نداشتند. مامان مثل اسپند روی آتش بالا و پایین میرفت و غر میزد. ناچار دست به دامان اکبرآقا، همسایهی طبقهی بالا شدیم و با ماشینش حمیده را به درمانگاه رساندیم.
وبعداز این ماجرای خجسته بودکه بابا در مقابل هجوم حملات بیامان من و حمیده و قهر بنیان برانداز مامان تاب نیاورد و قبول کرد ماشین بخریم، به شرطی که تحت هرشرایطی خودش پشت فرمان ننشیند.
ما که چیزی نمانده بود ازخوشحالی بال در بیاوریم، آن یک شرط که هیچ، حاضربودیم صدتا شرط دیگر را قبول کنیم به شرطی که چشممان به جمال ماشین روشن شود.
خلاصه، دریک تصمیم جمعی وانقلابی، مامان را به نمایندگی از طرف خودمان، روانهی کلاسهای آموزش رانندگی کردیم که خوشبختانه دراین یک مورد هم استعدادهای ذاتی و خدادادی او بلافاصله گل کرد و پس از سه بار رد شدن در امتحان بالاخره گواهینامهاش راگرفت.
***
نمنم باران بود. از رادیوی ماشین موسیقی ملایمی پخش میشد. بابا، هیکل درشتش را در صندلی جلو جا داد و نفس بلندی کشید. سپس با نارضایتی چرخید طرف مامان.
مامان گفت: «دیگه بداخلاقی نکن، بعداز عمری داریم با ماشین خودمان میرویم بیرون.» وحرکت کرد: «این نایلون چیه با خودت آوردی؟»
بابا به نایلون نگاه کرد
-«چتر!»
من و حمیده پقی خندیدیم. مامان هم پوزخند زد وگازش را گرفت. بعد از چندبار جریمه شدن و سپر به سپر شدن حالا دست به فرمانش بهترشده بود.
صبح، اول وقتی من و حمیده خوب ماشین را برق انداختیم تا در برابر پژوی خاله"آزاده"کمی تا قسمتی سربلند باشیم! من، جوری که همه صدایم رابشنوند بلند گفتم: «وقتی ماشین داری انگار همه چیزداری.»
بابا برگشت و نگاه تندی به من انداخت. خودم را زدم به آن راه و انگار یکی دیگر آن حرف را زده زیر لب سوت بلبلی زدم.
حمیده خودش را کشاند طرفم: «مردش باش و پای حرفت بایست.»
چشمهایم را برایش ریز کردم: «سعی کن به بزرگترت احترام بگذاری.» و یک لنگه ابرویم را کشاندم بالا.
دراین موقع صدای تلفن همراه مامان بلندشد. خاله بود. داشت میپرسید کی راه میافتیم.
مامان به صداش حالت داد: «آره آزاده جون، استارتشو زدم. تا نیم ساعت دیگه در خونهایم.» و فرمان را پیچاند.
بابا چشم غره رفت: «پشت فرمان با تلفن حرف نمیزنند»
حمیده باصدایی لوس، تکزبانی گفت: «بابا...شومام؟!»
از پشت دستم را دور گردن پت و پهنش حلقه کردم:«جان حمید، بذار یک امروز را شادی کنیم.»
بابا، کلافه دستم را از دور گردنش باز کرد و چند هوا صدایش را بالا برد:« چه گوش کنید، چه گوش نکنید من حرفم را میزنم.»
با نگاه به ماشینهای جور واجور و رنگارنگ خودم را سرگرم کردم. داشتم با چشمهام ماشینهای مدل بالا را قورت میدادم.
کمی جلوترباران تندشد. مامان برف پاکنهایش را زد و پیچید تو اتوبان. قطرههای باران به شیشه ماشین نوک میزدند و آن را شطرنجی میکردند.
هنوز داشتم ماشین خودمان را با بقیهی ماشینها مقایسه میکردم وآه میکشیدم. دوباره تلفن زنگ خورد. خاله بود. دوست داشت از موقعیت دقیقمان با اطلاع باشد.
مامان گفت: «پشت چراغ قرمزیم. اتوبان را که ردکنیم چند خیابان اونورتر میافتیم تو سربالایی خانهتان.»
تو دلم اضافه کردم: «وکارتمام است!»
باران باز هم تندتر شد. برف پاکنها رشتههای پیوستهی باران را که مثل شلاق به ماشین میخوردند، از روی شیشهی جلو جارو میکردند.
حمیده، کلافه سرش را تکان داد: «چرا این چراغ وامانده سبز نمیشود؟»
مامان به طرف ما برگشت. عینکش را از روی تیغهی دماغش جلوترکشید و از بالای آن به حمیده چشم دوخت: «فعلا بحث چراغ درمیان نیست. این اتوبان همیشه همینطور شلوغ است.» سپس با تقهای عینک را برگرداند سرجای اولش.
دقایق به کندی میگذشتند و ما از جایمان تکان نمیخوردیم. مامور راهنمایی با شنل دراز خیسش تقلا میکرد راه را باز کند؛ اما آن جلو همه چیز باز میشد الا راه!
حمیده گفت: «طفلی پلیسه! دلم واسش میسوزه. زیر این باران ایستاده و کاری هم از دستش ساخته نیست.»
تو این حیص و بیص از نو خاله تماس گرفت وگفت: « زود خودتان را برسانید غذا از دهان نیفتد.»
بابا طاقت نیاورد و هوارکشید: «بهش بگو ماندهایم تو ترافیک کلان شهرها.» صداش جوری در اتاقک ماشین پیچید که من وحمیده از ترس به هم نزدیک شدیم.
حدود یک ساعت گذشت و ما هنوز همان جا بودیم. خاله، درتماسی دیگر اتمام حجت کرد: «مهران و مهسا مثل دوگرگ گرسنه نشستهاند پشت میز و حالاست طاقتشان طاق شود و بیاجازهی بزرگترشان به غذاها حمله کنند.»
مامان لب ورچید: «از قول من بهشان بگو یه ریزه دندون روی جیگر بگذارند.» اما وقتی چند دقیقه بعد خاله گزارش داد حملهی گاز انبری بچهها به غذاها شروع شده نتوانست جلوی خودش را بگیرد و یهو ترکید وگریهکنان کوبید روی غربیلک. قیافهاش بدجوری درمانده به نظر میرسید.
بابا از ماشین پیاده شد. چترش را بازکرد وگرفت بالای سرش. خم شد و نگاه پیروزمندانهاش را روی صورت سه نفر ما چرخاند: «به نظرم، بازشدن گره کورترافیک، شش هفت ساعتی طول بکشد. خیابانها قفل هستند، نمیکشند. کیپ تا کیپ ماشین ایستاده. پیاده بشوید تا با چشمهای خودتان ببینید. قضیهی دیروز و امروز هم نیست.» و نفس گرفت: «تاخانهی خالهتان راهی نیست. من رفتم خودم را به غذا برسانم، از بچههای خالهتان بعید نیست تا حالا همهی غذاها را خورده باشند. هرکدامتان خواست بامن بیاید. چتر من برای دو نفردیگر هم جا دارد. مامانتان خودش را بعدا به ما میرساند، فعلا میماند تا راه باز شود. مامانتان نمیتواند همینطوری ماشین را به امان خدا رها کند و پیاده با ما بیاید.»
نویسنده: رفیع افتخار