خداباوری و ولایت محوری در شخصیت شهید مدنی (ره)
شهید مدنی در درجه نخست انسان مطیع پروردگار بود و آنچه خداوند مقرر کرده بود، مصلحت انسان میدانست و اطاعت از خدا را اساس زندگی خود قرار داده بود . هیچگاه در انجام تکلیف احساس تردید نمیکرد و در انجام وظیفه هیچ مانعی را به رسمیت نمیشناخت و همه موانع را در مسیر آن قابل رفع میدانست، در این زمینه نتیجه هم برای او مهم نبود، نمونههای بسیار زیادی در این زمینه وجود دارد که میتوان به برخی از آنها اشاره کرد .
آیتالله مدنی هر وقت که احساس میکرد، مردم در مشکلات هستند; چه این مشکلات فقر و معیشت و مسائل مادی بود و چه این مشکلات مسائل روحی و فکری و اندیشهای، با همه آنچه در توان داشت، بدون توجه به کم و زیاد بودن یا در شان وی بودن یا نبودن اقدام میکرد . ایشان در همدان صندوق قرض الحسنه راهاندازی کردند که موسسه مهدیه همدان نام دارد و هنوز هم فعالیت میکند . ایشان با چاپ قبضهای یک تومانی و فروش آنها کار را آغاز کردند . کار شخصیتی مانند آیت الله مدنی این بود که هر روز و شب به منبر برود و مردم را تشویق کند که این قبضها فروخته شود که حتی بعضی از اوقات موجب هتک ایشان میشد، ولی واقعا این مسائل برای ایشان هیچ اهمیتی نداشت، بلکه آنچه مهم بود این بود که بتواند این صندوق را دایر کند، یا در زمینه ایجاد مراکزی برای نگهداری یتیمان، در همه جا اقدام کردند; دارالایتام جایی است که ایشان بنا گذاشت و شکل داد و به وجود آورد، یا در زمینه کمک به خانواده مستضعفین پر تلاش بود و خانههای ارزان قیمت از ابتکارات ایشان بود که دایر کرد و میساخت و به افرادی که محتاج بودند، واگذار میکرد .
نسبتبه جوانان بیش از حد حساس بودند . وقتی که جوانی پیش ایشان میرفت، با تمام قد بلند میشد و او را در آغوش میگرفت و به او محبت و توجه میکرد . آنچنان دوستانه و با مهربانی برخورد میکرد که جوان را جذب خود میکرد . اگر سوالی میپرسید با تمام وجود و با حوصله و با ذکر انواع مثالها و با سادهترین بیان ممکن، تلاش میکرد تا مساله را برای او تفهیم کند . میدانی را باز میکرد که افراد بتوانند به وی مراجعه کنند و در این مراجعات حدی نمیشناخت; محال بود جوانی مراجعه کند و ایشان آن را کم بها جلوه دهد و به آن کم توجهی کند .
سفرهاش هیچ وقتبدون مهمان نبود; از ویژگیهای ایشان این بود که دوست میداشت همیشه در سر سفرهاش مهمان باشد . بدترین روزها برای ایشان روزهایی بود که مهمانشان دیر میآمد . با مهمانان به راحتی مینشست و در رفتار تمایزی بین کسانی که دارای موقعیتبودند، یا دارای مال بودند و ... با سایر افراد نبود . آنهایی که درجات عالی ایمانی و تقوایی را داشتند، هر چند موقعیتی را در جامعه بر حسب ظاهر نداشتند، به آنان احترام میگذاشت و به آنان توجه بیشتری میکرد .
همیشه منتظر مرگ بود و مرگ را مهمانی میدانست که ناخواسته سر میرسد; او منتظر ورود این مهمان به خانه خود بود . این انتظار انتظاری واقعی بود . گاهی ایشان آنقدر خسته میشد، که دستخود را زیر سر میگذاشت و به همان شکل به خواب میرفت، یک مرتبه کسی وارد میشد، ظرف چند دقیقه که هنوز به خواب عمیقی نرفته بود، بیدار میشد، کار و وظیفهاش را انجام میداد و مسائل او را دنبال میکرد . با وجود اینکه سن ایشان سن قابل اعتنایی بود و نمیشد این گونه توقع داشت، اما ایشان این گونه بود .
همه میدانستند که او بسیار سختگیر است تا مبادا کسی او را در هنگام شب تعقیب بکند و بخواهد از اسرار او سر در بیاورد . موردی است که یکی از دوستان ما این توفیق را پیدا کرده بود، آن هم با احتیاط بسیار، دیده بود که این سید نیمه شب چنان ناله میزند و آن چنان درخواست میکند، ارتباط طولانی و وسیعی را با پروردگارش برقرار میکند، مانند اینکه خدا را دیده باشد . او در همه حالات، غذا خوردن، راه رفتن و ... تلاش داشتبرای خدا باشد و خود را در محضر خداوند بیند و هیچ چیز او را از خداوند دور نکند .
به عنوان نمونه مرحوم آقای کافی، از کسانی بود که به آیت الله مدنی بسیار علاقمند بود; هر جا که آیتالله مدنی تبعید بود، مرحوم کافی وظیفه خود میدانست که به دیدار ایشان رفته و حداقل سالی ده شب در آنجا به منبر برود . او در حقیقت در گرد وجود آیت الله مدنی زندگی میکرد . آیت الله مدنی هم هر وقت که به تهران میآمدند، در دعای ندبه او حتما حاضر میشدند . آقای کافی وجوهات زیادی را به سمت آیت الله مدنی هدایت میکرد و ... ولی یک وقت آقای کافی در ارتباط با حضرت امام (ره) مقایسهای به ذهنش آمد و شخص دیگری از آقایان را ترجیح داد و در منبر و دعای ندبه این مطلب را مورد اشاره قرار داد .
این مطلب صبح جمعه اتفاق افتاد و خبر آن بعدازظهر جمعه به آیت الله مدنی رسید، مثلا اگر ساعت چهار خبر رسید، چهار و یک دقیقه ایشان دستور دادند که تمام روابط شان با آقای کافی قطع بشود و اعلان کردند که ایشان دیگر هیچ ارتباطی با من ندارند . در صورتی که رابطهشان با وی رابطهای، بسیار صمیمی و دوستانه و پر محبت و عاطفی بود . از نظر شهید مدنی کسی که از امام برمیگشت، دیگر کارش مشکل بود . او هیچ شکی در این نداشت و در این زمینه بسیار صریح بود .
در همین مورد، آقای کافی متوجه شدند و بسیار پشیمان و ناراحتشدند . او نمیتوانست این خشم و غضب آیتالله مدنی را تحمل کند، لذا واسطههای زیادی فرستاد که من هر گونه که شما بفرمایید جبران میکنم . ولی آیت الله مدنی نپذیرفت . در نهایت مرحوم کافی گفت: من آماده برگشتم، خداوند هم راه توبه را قرار داده است، آیت الله مدنی فرمودند: توبه انسان بستگی دارد به اینکه فعلش در کجا رخ داده است . شما این حرف را در ملاعام مطرح کردید، پس باید در ملاعام حرف خود را اصلاح کنی و پس از این، رابطه ما به حالت اول بر میگردد . منبر آخری را که آقای کافی رفت و تجلیل وسیع و گستردهای از حضرت امام (ره) کرد، در واقع منبر توبهای بود که برای برقراری رابطه با آیت الله مدنی انجام داد . خبر این منبر که به آیت الله مدنی رسید، همه آن کدورتها به یکباره نابود شد و به حالت اول برگشت .
این رابطه را با خیلیهای دیگر هم دیدیم . عده دیگری هم بودند که مدتهای مدید در بیت آیت الله مدنی آمد و شد داشتند و بسیار به ایشان نزدیک بودند . از اهالی همدان پیرمردی بود که به آقا بسیار نزدیک بود . او پس از انقلاب به منافقین گرایش پیدا کرد . مقداری از اسلحههای یگانهای ارتش را در اختیار منافقین قرارداد . به محض اینکه این خبر به آقای مدنی رسید، فرمود دیگر به او راه ندهید . هر چه آن پیرمرد کوشید، نتوانست دیگر با آقای مدنی رابطه برقرار کند، در حالی که سالیان طولانی از نزدیکان ایشان بود، همیشه در اختیار شهید مدنی بود، ولی ایشان مبنایی داشت و هر کس در آن مبنا قرار میگرفت جزء بهترین دوستان آیت الله مدنی میشد و هر وقت از آن مبنا و مسیر خارج میشد، این رابطه قطع میگردید . این رابطه یک رابطه شخصی نبود .
هر کس به او متصل میشد، این اتصال اتصالی الهی بود . همه کسانی که به ایشان ارادت داشتند، میدانستند که اگر سید برگردد، این برگشت، برگشت دینی است و همه از این حساب میبردند و همیشه مراقب بودند که عملی از آنها سر نزند که به چنین مسالهای دچار شوند .
در نجف اشرف ایشان از نزدیکان آیت الله خویی بود و کسی بود که به جای آقای خویی نماز می خواند . در شرایطی که حضرت امام به نجف اشرف رفتند، جو در حوزه نسبتبه حضرت امام مثبت نبود، ولی آیت الله مدنی هیچ شکی نکرد و به حضرت امام ملحق گردید، همه آنهایی که در نجف بودند، میدانستند که این کار آیت الله مدنی یعنی چه؟! شهید مدنی برای وظیفهای که احساس میکرد موقعیت تثبیتشده روشن و واضح خود را رها کرد . ایشان برای تثبیت موقعیتحضرت امام (ره) در نجف تلاش زیادی کرد . با آنکه خود مجتهد بود و موقعیتخوبی داشت، ولی در تبعیت از امام، هیچ تردیدی از خود نشان نمیداد و مثل یک سرباز رفتار میکرد، نه مثل یک مجتهد در مقابل مجتهد دیگر .
زمانی که حکم امامت جمعه و نمایندگی ولی فقیه در آذربایجان شرقی برای ایشان صادر شد، وی امام جمعه همدان بود به محض اینکه حکم خوانده شد، با اینکه هنوز حکم را ندیده بود و حکم از رادیو خوانده شد و به صورت کتبی چیزی در دست نداشت، با این حال ساعت دو بعد از ظهر که رادیو خبر را خواند، بلافاصله بعد از ظهر، عازم تبریز شد به ایشان گفتند که همدان امام جمعه ندارد، تکلیف وجوهات و سایر مسایل روشن نیست . ایشان فرمودند: «من باید بروم» . خیلی اصرار کردیم، خود بنده به ایشان گفتم: چه اصراری است، فردا تشریف ببرید . فرمود: «عجب درخواستی از من میکنی، آیا اطمینان داری که من امشب زنده بمانم؟! مولای من امر کرده است که من بروم . من درامر مولا تاخیر بیاندازم؟! فردا اگر حادثهای برای من بوجود آمد، من چه جوابی خواهم داشت؟!» عکسی از ایشان هست که به ملاقات امام رفتهاند، دیدهاید که چگونه عبا را جمع کرده است و خود را چگونه کوچک کرده است! یک قیافه برومند و یک انسان خوش قامت آنچنان خودش را جمع میکرد که دیگر از آن کوچکتر نمیشد .
بنده این مؤقعیت را در زیارتی که علامه طباطبایی از حضرت امام رضا (علیه السّلام) کردند، شاهد بودم; سالها پیش وقتی مرحوم دکتر شریعتی در یکی از کتابهای خود، در مورد مسایلی از قبیل نحوه زیارت امام رضا (علیه السّلام) و بوسیدن گرز و امثال این، شک و شبههای را مطرح کردند، همان وقت در منزل آیت الله العظمی میلانی (ره) شخصیتی را دیدم که وقتی وارد شد، ایشان تمام قد بلند شدند . من او را نمیشناختم . گفتند: علامه طباطبایی است . مقداری نشستم و دیدم که آقای طباطبایی در پایان به سمتحرم حضرت رضا (علیه السّلام) حرکت کردند . بنده هم پشتسر ایشان با فاصله میرفتم تا ببینم که این آقا که اینقدر ملا، درسخوانده و قرآن فهمیده است، چگونه زیارت میکند . وقتی علامه در حرم به شخصی که گرز را در دست گرفته بود، رسید، یواش یواش پای خود را شل کرد و خیلی آرام خودش را به گرز رساند و دیدم که بوسه بر گرز زد . در صحن طلا چارچوبها را بوسید .
وقتی علامه طباطبائی از کنار ایوان طلا حرم وارد میشد، خود را کوچک میکرد، وقتی وارد حرم امام رضا (علیه السّلام) شد، این قدر خود را ذلیل کرده بود که احساس کردم گویا موجودی که هیچ نیست، در مقابل یک موجودی که همه چیز است، قرار گرفته است . این حالت از آن زمان در ذهنم مانده بود . مرحوم شهید مدنی هم وقتی که به دیدار حضرت امام (ره) میرفت، شبیه چنین حالتی داشت; یعنی با تمام وجود خود را کوچک میکرد .
بسیاری این رابطه را با این روابط ظاهری و براساس مادیات میسنجند . شهید مدنی اطاعت از خدا را آسمانی نمیدید، بلکه امری زمینی میدانست و در زمین برای آن مصداق پیدا میکرد و از آن اطاعت میکرد و نشان میداد که اطاعت از ولی خدا چگونه است؟ او واقعا فردی بود که در ولایت ذوب شده بود; به معنی تمام کلمه . هر وقت که از ایشان تعبیری میکردید که یک مقدار نشان میداد که ایشان شانه به شانه امام میزند، یا ممکن استبزند، یا نزدیک استبزند، از اول در برابر آن موضع داشت و محکم با آن برخورد میکرد; نمونه این مساله را از ایشان در سال 1349 سراغ دارم . من در مجلسی به نام امام چهارم امام علی بن الحسین (علیه السّلام) که شب تولد حضرت بود، سخنران بودم و در مسجد ملا جلیل صحبت میکردم که شهید مدنی وارد شد . بنده در پایان صحبتبه رسم معمول (با توجه به اینکه جوان بودم) از عزیزانی که شرکت کرده بودند، تجلیل میکردم و از جمله از ایشان نام بردم . فردا صبح به مناسبت عید تولد به دیدن ایشان رفتم ایشان همیشه به جوانهایی که در این ایام به محضر ایشان میرفتند، توجه میکردند، شاعران را صلهای دادند . برنامه تمام شده بود . من را به اتاق کوچکی که کنار خانهشان بود صدا کرد، بعد به من فرمود: «دیشب در مسجد چه میگفتی» . من فکر میکردم در مطالبی که گفتم مشکلی بوده، مطالبم را توضیح دادم . فرمود: «نه راجع به من چه گفتی» گفتم من چیزی نگفتم، فرمود: «خطاب و عنوانی که برای من به کار بردی چه بود» . گفتم «آیت الله مدنی» . فرمودند: «به آقا چه میگویید (آن زمان تعبیر امام گفته نمیشد)، دیگر نباید طوری بگویی که مفاهیم جا به جا شود تو این مفاهیم با عظمت را برای امام بکار ببر و حفظ کن و برای ما پائین بیاور!» این سخن بسیار مهم است، آدمی در این حد، همیشه سعی کند، ولی را بالا ببرد . همان تعبیری که حضرت امام در مورد آیت الله العظمی بروجردی در زمانی بکار برده بودند که وظیفه ما این است که همه خم بشویم و پای آیت الله بروجردی روی دوش ما قرار بگیرد و قد او بلندتر شود که قد پرچم اسلام بلندتر شود . واقعا آیتالله مدنی این گونه اعتقاد داشت و اینگونه عمل میکرد .
***
نکاتی که مطرح شد، به دو دلیل بود; اولا آیت الله مدنی واقعا نسبتبه آنچه که اسلام میخواست، بسیار روشن بود . مسایل را به صورت همه جانبه برای خود تبیین کرده بود و اسلام را جزء جزء و جزیره جزیره نمیدید و همه آن را یکپارچه میدید . ولایت را امتداد نبوت میدانست و در تمام طول زمان، ساری و جاری میدید و اجرای احکام الهی را به وجود ولی و تقویت ولی مشروط میدانست .
ثانیا اینکه ایشان در شجاعتش (چه در روح و چه در ظاهر جسم) واقعا خدشهای وجود نداشت و هیچ ترسی در وجود ایشان نبود . مطمئن بود که آنچه با خدا عهد میبندد، به نتیجه میرسد . به نتیجه رساندن را کار خودش نمیدانست . و انجام وظیفه را کار خود میدانست . او میدانست که نظام عالم آنچنان بر عدل استوار است که شما هر وقت درست عمل کنی، به نتیجه میرسی، به غم و غصه کسی نیاز نداشت و همیشه وقتی به وظیفهاش عمل میکرد، این را برای خودش مسجل و مسلم میدید . وقتی حضرت امام این جمله را فرمودند: «و الله من تا به حال نترسیدم!» ایشان با آن شیوه خاص خودش که یک مرتبه بشاش میشد و میخندید، خندیدند و به من فرمودند: فلانی من خیلی میگشتم که یک ویژگی مشترک با امام پیدا کنم که تا حالا نداشتم، اما حالا میبینم که یک ویژگی مشترک با امام دارم، من هم والله تا به حال نترسیدهام! این نکتهای بود که در حقیقتسبب شده بود که هیچ وقت متزلزل نباشد . هیچ وقت تردید نکند، هیچ وقت اجرای حکم خدا را متوقف نسازد، هیچگاه هیچ قدرتی در مقابلش جلوهای نداشته باشد، هیچگاه قدرت الهی کوچک دیده نشود و همیشه عظمت و قدرت الهی و شخصیتهایی که به این عظمت و قدرت متصف بودند، بسیار بزرگ وعظیم میدید و در مقابلشان خاضع بود; به تمام معنا، مثل یک عبد ذلیل و یک فرمان بر مطیع در مقابل اوامر الهی عمل میکرد . این مسئله را به خدا و محراب محصور نمیکرد، بلکه آن را در جامعه جاری میکرد و میدیدید که از یک جوان و نوجوان متدین که یک چیزی را از ایشان میخواست، آنچنان اطاعت میکرد که گویی از امامش اطاعت میکند . با آنچه که ما از او دیدیم، فهمیدیم که خوش به حال آنها که دین را میفهمند و خوش به حال آنها که به دین عمل میکنند .
منبع: سایت حوزه
/خ
آیتالله مدنی هر وقت که احساس میکرد، مردم در مشکلات هستند; چه این مشکلات فقر و معیشت و مسائل مادی بود و چه این مشکلات مسائل روحی و فکری و اندیشهای، با همه آنچه در توان داشت، بدون توجه به کم و زیاد بودن یا در شان وی بودن یا نبودن اقدام میکرد . ایشان در همدان صندوق قرض الحسنه راهاندازی کردند که موسسه مهدیه همدان نام دارد و هنوز هم فعالیت میکند . ایشان با چاپ قبضهای یک تومانی و فروش آنها کار را آغاز کردند . کار شخصیتی مانند آیت الله مدنی این بود که هر روز و شب به منبر برود و مردم را تشویق کند که این قبضها فروخته شود که حتی بعضی از اوقات موجب هتک ایشان میشد، ولی واقعا این مسائل برای ایشان هیچ اهمیتی نداشت، بلکه آنچه مهم بود این بود که بتواند این صندوق را دایر کند، یا در زمینه ایجاد مراکزی برای نگهداری یتیمان، در همه جا اقدام کردند; دارالایتام جایی است که ایشان بنا گذاشت و شکل داد و به وجود آورد، یا در زمینه کمک به خانواده مستضعفین پر تلاش بود و خانههای ارزان قیمت از ابتکارات ایشان بود که دایر کرد و میساخت و به افرادی که محتاج بودند، واگذار میکرد .
معاشرت و ارتباطات اجتماعی
نسبتبه جوانان بیش از حد حساس بودند . وقتی که جوانی پیش ایشان میرفت، با تمام قد بلند میشد و او را در آغوش میگرفت و به او محبت و توجه میکرد . آنچنان دوستانه و با مهربانی برخورد میکرد که جوان را جذب خود میکرد . اگر سوالی میپرسید با تمام وجود و با حوصله و با ذکر انواع مثالها و با سادهترین بیان ممکن، تلاش میکرد تا مساله را برای او تفهیم کند . میدانی را باز میکرد که افراد بتوانند به وی مراجعه کنند و در این مراجعات حدی نمیشناخت; محال بود جوانی مراجعه کند و ایشان آن را کم بها جلوه دهد و به آن کم توجهی کند .
سفرهاش هیچ وقتبدون مهمان نبود; از ویژگیهای ایشان این بود که دوست میداشت همیشه در سر سفرهاش مهمان باشد . بدترین روزها برای ایشان روزهایی بود که مهمانشان دیر میآمد . با مهمانان به راحتی مینشست و در رفتار تمایزی بین کسانی که دارای موقعیتبودند، یا دارای مال بودند و ... با سایر افراد نبود . آنهایی که درجات عالی ایمانی و تقوایی را داشتند، هر چند موقعیتی را در جامعه بر حسب ظاهر نداشتند، به آنان احترام میگذاشت و به آنان توجه بیشتری میکرد .
پشتکار و حمایت دینی
همیشه منتظر مرگ بود و مرگ را مهمانی میدانست که ناخواسته سر میرسد; او منتظر ورود این مهمان به خانه خود بود . این انتظار انتظاری واقعی بود . گاهی ایشان آنقدر خسته میشد، که دستخود را زیر سر میگذاشت و به همان شکل به خواب میرفت، یک مرتبه کسی وارد میشد، ظرف چند دقیقه که هنوز به خواب عمیقی نرفته بود، بیدار میشد، کار و وظیفهاش را انجام میداد و مسائل او را دنبال میکرد . با وجود اینکه سن ایشان سن قابل اعتنایی بود و نمیشد این گونه توقع داشت، اما ایشان این گونه بود .
تعبد و روحیه معنوی
همه میدانستند که او بسیار سختگیر است تا مبادا کسی او را در هنگام شب تعقیب بکند و بخواهد از اسرار او سر در بیاورد . موردی است که یکی از دوستان ما این توفیق را پیدا کرده بود، آن هم با احتیاط بسیار، دیده بود که این سید نیمه شب چنان ناله میزند و آن چنان درخواست میکند، ارتباط طولانی و وسیعی را با پروردگارش برقرار میکند، مانند اینکه خدا را دیده باشد . او در همه حالات، غذا خوردن، راه رفتن و ... تلاش داشتبرای خدا باشد و خود را در محضر خداوند بیند و هیچ چیز او را از خداوند دور نکند .
معیارهای رفاقت و ارتباط
به عنوان نمونه مرحوم آقای کافی، از کسانی بود که به آیت الله مدنی بسیار علاقمند بود; هر جا که آیتالله مدنی تبعید بود، مرحوم کافی وظیفه خود میدانست که به دیدار ایشان رفته و حداقل سالی ده شب در آنجا به منبر برود . او در حقیقت در گرد وجود آیت الله مدنی زندگی میکرد . آیت الله مدنی هم هر وقت که به تهران میآمدند، در دعای ندبه او حتما حاضر میشدند . آقای کافی وجوهات زیادی را به سمت آیت الله مدنی هدایت میکرد و ... ولی یک وقت آقای کافی در ارتباط با حضرت امام (ره) مقایسهای به ذهنش آمد و شخص دیگری از آقایان را ترجیح داد و در منبر و دعای ندبه این مطلب را مورد اشاره قرار داد .
این مطلب صبح جمعه اتفاق افتاد و خبر آن بعدازظهر جمعه به آیت الله مدنی رسید، مثلا اگر ساعت چهار خبر رسید، چهار و یک دقیقه ایشان دستور دادند که تمام روابط شان با آقای کافی قطع بشود و اعلان کردند که ایشان دیگر هیچ ارتباطی با من ندارند . در صورتی که رابطهشان با وی رابطهای، بسیار صمیمی و دوستانه و پر محبت و عاطفی بود . از نظر شهید مدنی کسی که از امام برمیگشت، دیگر کارش مشکل بود . او هیچ شکی در این نداشت و در این زمینه بسیار صریح بود .
در همین مورد، آقای کافی متوجه شدند و بسیار پشیمان و ناراحتشدند . او نمیتوانست این خشم و غضب آیتالله مدنی را تحمل کند، لذا واسطههای زیادی فرستاد که من هر گونه که شما بفرمایید جبران میکنم . ولی آیت الله مدنی نپذیرفت . در نهایت مرحوم کافی گفت: من آماده برگشتم، خداوند هم راه توبه را قرار داده است، آیت الله مدنی فرمودند: توبه انسان بستگی دارد به اینکه فعلش در کجا رخ داده است . شما این حرف را در ملاعام مطرح کردید، پس باید در ملاعام حرف خود را اصلاح کنی و پس از این، رابطه ما به حالت اول بر میگردد . منبر آخری را که آقای کافی رفت و تجلیل وسیع و گستردهای از حضرت امام (ره) کرد، در واقع منبر توبهای بود که برای برقراری رابطه با آیت الله مدنی انجام داد . خبر این منبر که به آیت الله مدنی رسید، همه آن کدورتها به یکباره نابود شد و به حالت اول برگشت .
این رابطه را با خیلیهای دیگر هم دیدیم . عده دیگری هم بودند که مدتهای مدید در بیت آیت الله مدنی آمد و شد داشتند و بسیار به ایشان نزدیک بودند . از اهالی همدان پیرمردی بود که به آقا بسیار نزدیک بود . او پس از انقلاب به منافقین گرایش پیدا کرد . مقداری از اسلحههای یگانهای ارتش را در اختیار منافقین قرارداد . به محض اینکه این خبر به آقای مدنی رسید، فرمود دیگر به او راه ندهید . هر چه آن پیرمرد کوشید، نتوانست دیگر با آقای مدنی رابطه برقرار کند، در حالی که سالیان طولانی از نزدیکان ایشان بود، همیشه در اختیار شهید مدنی بود، ولی ایشان مبنایی داشت و هر کس در آن مبنا قرار میگرفت جزء بهترین دوستان آیت الله مدنی میشد و هر وقت از آن مبنا و مسیر خارج میشد، این رابطه قطع میگردید . این رابطه یک رابطه شخصی نبود .
هر کس به او متصل میشد، این اتصال اتصالی الهی بود . همه کسانی که به ایشان ارادت داشتند، میدانستند که اگر سید برگردد، این برگشت، برگشت دینی است و همه از این حساب میبردند و همیشه مراقب بودند که عملی از آنها سر نزند که به چنین مسالهای دچار شوند .
مرجعیت و رهبری امام
در نجف اشرف ایشان از نزدیکان آیت الله خویی بود و کسی بود که به جای آقای خویی نماز می خواند . در شرایطی که حضرت امام به نجف اشرف رفتند، جو در حوزه نسبتبه حضرت امام مثبت نبود، ولی آیت الله مدنی هیچ شکی نکرد و به حضرت امام ملحق گردید، همه آنهایی که در نجف بودند، میدانستند که این کار آیت الله مدنی یعنی چه؟! شهید مدنی برای وظیفهای که احساس میکرد موقعیت تثبیتشده روشن و واضح خود را رها کرد . ایشان برای تثبیت موقعیتحضرت امام (ره) در نجف تلاش زیادی کرد . با آنکه خود مجتهد بود و موقعیتخوبی داشت، ولی در تبعیت از امام، هیچ تردیدی از خود نشان نمیداد و مثل یک سرباز رفتار میکرد، نه مثل یک مجتهد در مقابل مجتهد دیگر .
زمانی که حکم امامت جمعه و نمایندگی ولی فقیه در آذربایجان شرقی برای ایشان صادر شد، وی امام جمعه همدان بود به محض اینکه حکم خوانده شد، با اینکه هنوز حکم را ندیده بود و حکم از رادیو خوانده شد و به صورت کتبی چیزی در دست نداشت، با این حال ساعت دو بعد از ظهر که رادیو خبر را خواند، بلافاصله بعد از ظهر، عازم تبریز شد به ایشان گفتند که همدان امام جمعه ندارد، تکلیف وجوهات و سایر مسایل روشن نیست . ایشان فرمودند: «من باید بروم» . خیلی اصرار کردیم، خود بنده به ایشان گفتم: چه اصراری است، فردا تشریف ببرید . فرمود: «عجب درخواستی از من میکنی، آیا اطمینان داری که من امشب زنده بمانم؟! مولای من امر کرده است که من بروم . من درامر مولا تاخیر بیاندازم؟! فردا اگر حادثهای برای من بوجود آمد، من چه جوابی خواهم داشت؟!» عکسی از ایشان هست که به ملاقات امام رفتهاند، دیدهاید که چگونه عبا را جمع کرده است و خود را چگونه کوچک کرده است! یک قیافه برومند و یک انسان خوش قامت آنچنان خودش را جمع میکرد که دیگر از آن کوچکتر نمیشد .
بنده این مؤقعیت را در زیارتی که علامه طباطبایی از حضرت امام رضا (علیه السّلام) کردند، شاهد بودم; سالها پیش وقتی مرحوم دکتر شریعتی در یکی از کتابهای خود، در مورد مسایلی از قبیل نحوه زیارت امام رضا (علیه السّلام) و بوسیدن گرز و امثال این، شک و شبههای را مطرح کردند، همان وقت در منزل آیت الله العظمی میلانی (ره) شخصیتی را دیدم که وقتی وارد شد، ایشان تمام قد بلند شدند . من او را نمیشناختم . گفتند: علامه طباطبایی است . مقداری نشستم و دیدم که آقای طباطبایی در پایان به سمتحرم حضرت رضا (علیه السّلام) حرکت کردند . بنده هم پشتسر ایشان با فاصله میرفتم تا ببینم که این آقا که اینقدر ملا، درسخوانده و قرآن فهمیده است، چگونه زیارت میکند . وقتی علامه در حرم به شخصی که گرز را در دست گرفته بود، رسید، یواش یواش پای خود را شل کرد و خیلی آرام خودش را به گرز رساند و دیدم که بوسه بر گرز زد . در صحن طلا چارچوبها را بوسید .
وقتی علامه طباطبائی از کنار ایوان طلا حرم وارد میشد، خود را کوچک میکرد، وقتی وارد حرم امام رضا (علیه السّلام) شد، این قدر خود را ذلیل کرده بود که احساس کردم گویا موجودی که هیچ نیست، در مقابل یک موجودی که همه چیز است، قرار گرفته است . این حالت از آن زمان در ذهنم مانده بود . مرحوم شهید مدنی هم وقتی که به دیدار حضرت امام (ره) میرفت، شبیه چنین حالتی داشت; یعنی با تمام وجود خود را کوچک میکرد .
بسیاری این رابطه را با این روابط ظاهری و براساس مادیات میسنجند . شهید مدنی اطاعت از خدا را آسمانی نمیدید، بلکه امری زمینی میدانست و در زمین برای آن مصداق پیدا میکرد و از آن اطاعت میکرد و نشان میداد که اطاعت از ولی خدا چگونه است؟ او واقعا فردی بود که در ولایت ذوب شده بود; به معنی تمام کلمه . هر وقت که از ایشان تعبیری میکردید که یک مقدار نشان میداد که ایشان شانه به شانه امام میزند، یا ممکن استبزند، یا نزدیک استبزند، از اول در برابر آن موضع داشت و محکم با آن برخورد میکرد; نمونه این مساله را از ایشان در سال 1349 سراغ دارم . من در مجلسی به نام امام چهارم امام علی بن الحسین (علیه السّلام) که شب تولد حضرت بود، سخنران بودم و در مسجد ملا جلیل صحبت میکردم که شهید مدنی وارد شد . بنده در پایان صحبتبه رسم معمول (با توجه به اینکه جوان بودم) از عزیزانی که شرکت کرده بودند، تجلیل میکردم و از جمله از ایشان نام بردم . فردا صبح به مناسبت عید تولد به دیدن ایشان رفتم ایشان همیشه به جوانهایی که در این ایام به محضر ایشان میرفتند، توجه میکردند، شاعران را صلهای دادند . برنامه تمام شده بود . من را به اتاق کوچکی که کنار خانهشان بود صدا کرد، بعد به من فرمود: «دیشب در مسجد چه میگفتی» . من فکر میکردم در مطالبی که گفتم مشکلی بوده، مطالبم را توضیح دادم . فرمود: «نه راجع به من چه گفتی» گفتم من چیزی نگفتم، فرمود: «خطاب و عنوانی که برای من به کار بردی چه بود» . گفتم «آیت الله مدنی» . فرمودند: «به آقا چه میگویید (آن زمان تعبیر امام گفته نمیشد)، دیگر نباید طوری بگویی که مفاهیم جا به جا شود تو این مفاهیم با عظمت را برای امام بکار ببر و حفظ کن و برای ما پائین بیاور!» این سخن بسیار مهم است، آدمی در این حد، همیشه سعی کند، ولی را بالا ببرد . همان تعبیری که حضرت امام در مورد آیت الله العظمی بروجردی در زمانی بکار برده بودند که وظیفه ما این است که همه خم بشویم و پای آیت الله بروجردی روی دوش ما قرار بگیرد و قد او بلندتر شود که قد پرچم اسلام بلندتر شود . واقعا آیتالله مدنی این گونه اعتقاد داشت و اینگونه عمل میکرد .
***
نکاتی که مطرح شد، به دو دلیل بود; اولا آیت الله مدنی واقعا نسبتبه آنچه که اسلام میخواست، بسیار روشن بود . مسایل را به صورت همه جانبه برای خود تبیین کرده بود و اسلام را جزء جزء و جزیره جزیره نمیدید و همه آن را یکپارچه میدید . ولایت را امتداد نبوت میدانست و در تمام طول زمان، ساری و جاری میدید و اجرای احکام الهی را به وجود ولی و تقویت ولی مشروط میدانست .
ثانیا اینکه ایشان در شجاعتش (چه در روح و چه در ظاهر جسم) واقعا خدشهای وجود نداشت و هیچ ترسی در وجود ایشان نبود . مطمئن بود که آنچه با خدا عهد میبندد، به نتیجه میرسد . به نتیجه رساندن را کار خودش نمیدانست . و انجام وظیفه را کار خود میدانست . او میدانست که نظام عالم آنچنان بر عدل استوار است که شما هر وقت درست عمل کنی، به نتیجه میرسی، به غم و غصه کسی نیاز نداشت و همیشه وقتی به وظیفهاش عمل میکرد، این را برای خودش مسجل و مسلم میدید . وقتی حضرت امام این جمله را فرمودند: «و الله من تا به حال نترسیدم!» ایشان با آن شیوه خاص خودش که یک مرتبه بشاش میشد و میخندید، خندیدند و به من فرمودند: فلانی من خیلی میگشتم که یک ویژگی مشترک با امام پیدا کنم که تا حالا نداشتم، اما حالا میبینم که یک ویژگی مشترک با امام دارم، من هم والله تا به حال نترسیدهام! این نکتهای بود که در حقیقتسبب شده بود که هیچ وقت متزلزل نباشد . هیچ وقت تردید نکند، هیچ وقت اجرای حکم خدا را متوقف نسازد، هیچگاه هیچ قدرتی در مقابلش جلوهای نداشته باشد، هیچگاه قدرت الهی کوچک دیده نشود و همیشه عظمت و قدرت الهی و شخصیتهایی که به این عظمت و قدرت متصف بودند، بسیار بزرگ وعظیم میدید و در مقابلشان خاضع بود; به تمام معنا، مثل یک عبد ذلیل و یک فرمان بر مطیع در مقابل اوامر الهی عمل میکرد . این مسئله را به خدا و محراب محصور نمیکرد، بلکه آن را در جامعه جاری میکرد و میدیدید که از یک جوان و نوجوان متدین که یک چیزی را از ایشان میخواست، آنچنان اطاعت میکرد که گویی از امامش اطاعت میکند . با آنچه که ما از او دیدیم، فهمیدیم که خوش به حال آنها که دین را میفهمند و خوش به حال آنها که به دین عمل میکنند .
منبع: سایت حوزه
/خ