یوسف در زندان

همراه با یوسف دو نفراز خادمان فرعون هم به زندان افتادند. پس از زمانی کوتاه، هر دوی آنها خوابی عجیب دیدند و خواب خود را برای یوسف، که او را مردی نیکوکار می دانستند، تعریف کردند. یوسف معنی خوابشان را به ایشان گفت. پس از مدتی کوتاه هر چه یوسف گفته بود، اتفاق افتاد و یکی از آن دو زندانی، که پیشخدمت فرعون بود، آزاد شد و به دربار بازگشت.
يکشنبه، 8 شهريور 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
یوسف در زندان
یوسف در زندان
 
 





 
همراه با یوسف دو نفراز خادمان فرعون هم به زندان افتادند. پس از زمانی کوتاه، هر دوی آنها خوابی عجیب دیدند و خواب خود را برای یوسف، که او را مردی نیکوکار می دانستند، تعریف کردند. یوسف معنی خوابشان را به ایشان گفت. پس از مدتی کوتاه هر چه یوسف گفته بود، اتفاق افتاد و یکی از آن دو زندانی، که پیشخدمت فرعون بود، آزاد شد و به دربار بازگشت. سال ها گذشت. یک شب، پادشاه خوابی عجیب دید و تمام خوابگزاران را به دربار نزد خود فرا خواند. پادشاه به آنها گفت:در خواب دیده ام هفت گاو لاغر، هفت گاو چاق را خوردند و هفت خوشه خشکیده، هفت خوشه گندم سبز را بلعیدند. به نظر شما معنی خواب من چیست؟
خوابگزاران فرعون گفتند: ما معنی خواب فرعون را نمی دانیم. در این وقت پیشخدمت فرعون، ناگهان به یاد یوسف افتاد و به فرعون گفت: مرد راستگویی را می شناسم که نامش یوسف است و او می تواند خواب فرعون را به خوبی معنی کند. اما او در زندان است.
به دستور فرعون یوسف را به دربار آوردند. او پس از شنیدن خواب فرعون گفت: معنی خواب تو این است که هفت سال پی در پی، درمصر باران فراوان خواهد بارید و کشتزارها محصول فراوان خواهند داد اما پس از آن، هفت سال دیگر می آید که قحطی و خشکسالی سرزمین مصر را در بر می گیرد. فرعون که یوسف را مردی دوراندیش و قابل اطمینان دید، او را از زندان آزاد کرد و گفت: ای یوسف من فرمانروایی مصر را به تو می سپارم. تو خود هر کاری که صلاح می دانی انجام بده تا مردم مصر در هفت سال خشکسالی از گرسنگی نمیرند. به این ترتیب یوسف، وزیر و مسئول غلات کشور و پس از فرعون دومین مرد مقتدر سرزمین مصر شد. به دستور یوسف در هفت سال فراوانی، در سرتاسر مصر انبارهای بزرگ ساختند وتا آنجا که می توانستند در آنها گندم ذخیره کردند. هفت سال فراوانی به خوبی و خوشی گذشت و هفت سال قحطی و خشکسالی فرا رسید.
در آن هفت سال، قطره ای باران از آسمان نبارید و از زمین دانه ای گل و گیاه نرویید. خشکسالی سرتاسر مصر و سرزمین های همسایه را فرا گرفت. یک روز «یعقوب» پسرانش را جمع کرد و به آنها گفت: دیگر چیزی برای خوردن نداریم. شنیده ام که در مصر گندم فراوان است. به مصر بروید و از آنجا گندم به کنعان بیاورید.
وقتی برادران یوسف به مصر آمدند، آنها را پیش یوسف بردند. یوسف آنها را شناخت اما آنها یوسف را نشناختند.
یوسف از ایشان پرسید: آیا به یاد دارید که از روی جهالت و نادانی با یوسف چه کردید؟ برادران با تعجب گفتند: آیا تو یوسفی؟ یوسف گفت آری؛ من یوسفم. و واقعاً خداوند چه منتی بر ما گذاشته است. آری هر کس پارسایی کند و شکیبا باشد خداوند پاداشی نیکو به او می دهد. برادران یوسف گفتند: به راستی که خداوند تو را بر ما برتری نمود. ما در حق تو بدی کردیم و از کار خود پشیمانیم. ما را ببخش. یوسف گفت: من شما را سرزنش نمی کنم. خداوند شما را می بخشد و او مهربان ترین مهربانان است.
و بعد پیراهنش را به برادرانش داد و گفت: با پیراهن من بروید و آن را به روی چشم های پدرم افکنید تا بینا شود. سپس با تمام کسان خود نزد من بیاید. برادران یوسف به کنعان بازگشتند و پیراهن یوسف را به صورت پدرشان افکندند و او بینا شد.
آنگاه یعقوب به اطرافیانش گفت: آیا به شما نمی گفتم که من از خداوند چیزی می دانم که شما نمی دانید؟ سپس همراه خانواده اش به مصر سفر کرد. یوسف به پیشوازشان رفت و به آنها گفت: به سرزمین مصر خوش آمدید. در امان خدا باشد. یوسف پدر و مادر و برادرانش را با خود به کاخی مجلل و با شکوه برد و در آنجا آنان بی اختیار در مقابل یوسف به سجده افتادند و چون یوسف چنین دید، ناگهان خوابی را که در کودکی دیده بود به یاد آورد و به پدرش گفت: ای پدر، ببین چگونه پروردگار من خوابی را که از پیش دیده بودم کاملاً راست درآورد؟
به راستی چه نیکویی ها درباره من کرد. مرا از تاریکی زندان نجات داد و شما را از آن بیابان دور به اینجا آورد. به یقین پروردگار من به هر که بخواهد لطف می کند و کارهای پروردگار من روی دانش و حکمتی عالی است.

منبع:نشریه روشنان،شماره 5


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.