پیرمرد انگار نه انگار که جنگی بود و شهر زیر بمباران هواپیماهای دشمن بود. خیلیها خرمشهر را تخلیه کرده بودند. توی کوچه فقط او مانده بود که مثل همیشه هر روز صبح میآمد جلوی در و روی سکّوی سنگی کنار در خانهاش مینشست و آرام سیگار میکشید و کتاب میخواند و گاهی هم رادیوی جیبی کوچکی که داشت به گوشش میچسباند و به آن گوش میداد. گوشهایش حسابی سنگین بودند. عاشق کتابهای شعر بود. غزل میخواند و میگفت که گاهگاهی شعر هم میگوید.
جنگ و شعر، اصلاً به هم نمیخوردند!
رزمندهها با جان و دل میجنگیدند و جلوی ورود دشمن را به شهر میگرفتند. یک روز بعدازظهر اتفاق عجیبی افتاد. یک گلوله توپ به وسط خانهی پیرمرد خورد. همه وحشتزده شدیم، به سمت خانه دویدیم. خانه آوار شده بود. در و دیوارش خراب شده بود. با زحمت داخل شدیم تا سراغ پیرمرد را بگیریم. مطمئن بودیم که او را سالم پیدا نمیکنیم.
به حضور پیرمرد توی آن کوچه عادت کرده بودیم. مثل این بود که حضور او و بیخیالی و آرامشش به ما هم نیرو و آرامش میداد. تمام آن منطقه و آن کوچه با حضور او بوی زندگی داشت.
از در و دیوار خانه، بوی گرد و خاک و باروت بلند بود. با ناامیدی دنبال او گشتیم. تصوّر دیدن جنازهی پیرمرد، آزارمان میداد، هرچه گشتیم خبری از او نبود.
یعنی کجا میتوانست باشد؟! او که همیشه یا در خانه بود یا بیرون در، روی سکو.
خواستیم از خانهی خرابشده بیرون بیاییم که ناگهان صدایی بلند شد:
ـ «خدا لعنت کند این صدام را... نمیگذارد یکساعت آرام بخوابیم!»
با سرعت به داخل خانه برگشتیم. او را صدا زدیم. صدای کلنگی بلند شد.
ـ «مرا بیاورید بیرون! باید با دستهای خودم این صدام کافر را خفه کنم.»
صدا از داخل یکی از اتاقها میآمد. گوش تیز کردیم:
ـ «من اینجا هستم؛ توی خوابگاه خودم!»
صدا از داخل اتاق بود؛ اما خبری از پیرمرد نبود. یکی از بچهها به صندوقچهی بزرگ گوشهی اتاق اشاره کرد:
ـ «گمانم صدا از داخل صندوق میآید!»
آرام به طرف صندوق رفتیم. درست بود. انگار پیرمرد داخل صندوق بود!
ـ «آهای! کسی اینجا نیست؟ درِ خوابگاهم باز نمیشود!»
آوار، ریخته بود روی در صندوق، بهسرعت آنها را کنار زدیم و با احتیاط در صندوق را باز کردیم. از شدّت تعجب خشکمان زد. پیرمرد راحت داخل صندوق دراز کشیده بود و نخودچی و کشمش میخورد.
رادیو هم روشن بود و با شور و حال عجیبی برنامه پخش میکرد. پیرمرد با دیدن ما خوشحال شد:
ـ «بالاخره آمدید؟ صدام یزید مرا نشانه گرفته بود؛ اما به کوری چشمش من زنده هستم. فکر اینجایش را هم کرده بودم. من هر روز بعدازظهر و شبها توی این صندوق میخوابم.»
آرام از صندوق بیرون آمد. با دیدن خرابی خانهاش فریاد زد: «الهی دستت بشکند صدام؛ الهی خانهخراب شوی!»
بعد رو به ما کرد و گفت: «فدای سرتان! شما سالم باشید. خدا شما را حفظ کند که خار چشم صدام میشه.»
ساعتی بعد، باز هم پیرمرد جلوی در خانهاش روی سکّو، کنار تلی از خاک نشسته بود و رادیو گوش میداد و دیوان حافظ میخواند.
جنگ و شعر، اصلاً به هم نمیخوردند!
رزمندهها با جان و دل میجنگیدند و جلوی ورود دشمن را به شهر میگرفتند. یک روز بعدازظهر اتفاق عجیبی افتاد. یک گلوله توپ به وسط خانهی پیرمرد خورد. همه وحشتزده شدیم، به سمت خانه دویدیم. خانه آوار شده بود. در و دیوارش خراب شده بود. با زحمت داخل شدیم تا سراغ پیرمرد را بگیریم. مطمئن بودیم که او را سالم پیدا نمیکنیم.
به حضور پیرمرد توی آن کوچه عادت کرده بودیم. مثل این بود که حضور او و بیخیالی و آرامشش به ما هم نیرو و آرامش میداد. تمام آن منطقه و آن کوچه با حضور او بوی زندگی داشت.
از در و دیوار خانه، بوی گرد و خاک و باروت بلند بود. با ناامیدی دنبال او گشتیم. تصوّر دیدن جنازهی پیرمرد، آزارمان میداد، هرچه گشتیم خبری از او نبود.
یعنی کجا میتوانست باشد؟! او که همیشه یا در خانه بود یا بیرون در، روی سکو.
خواستیم از خانهی خرابشده بیرون بیاییم که ناگهان صدایی بلند شد:
ـ «خدا لعنت کند این صدام را... نمیگذارد یکساعت آرام بخوابیم!»
با سرعت به داخل خانه برگشتیم. او را صدا زدیم. صدای کلنگی بلند شد.
ـ «مرا بیاورید بیرون! باید با دستهای خودم این صدام کافر را خفه کنم.»
صدا از داخل یکی از اتاقها میآمد. گوش تیز کردیم:
ـ «من اینجا هستم؛ توی خوابگاه خودم!»
صدا از داخل اتاق بود؛ اما خبری از پیرمرد نبود. یکی از بچهها به صندوقچهی بزرگ گوشهی اتاق اشاره کرد:
ـ «گمانم صدا از داخل صندوق میآید!»
آرام به طرف صندوق رفتیم. درست بود. انگار پیرمرد داخل صندوق بود!
ـ «آهای! کسی اینجا نیست؟ درِ خوابگاهم باز نمیشود!»
آوار، ریخته بود روی در صندوق، بهسرعت آنها را کنار زدیم و با احتیاط در صندوق را باز کردیم. از شدّت تعجب خشکمان زد. پیرمرد راحت داخل صندوق دراز کشیده بود و نخودچی و کشمش میخورد.
رادیو هم روشن بود و با شور و حال عجیبی برنامه پخش میکرد. پیرمرد با دیدن ما خوشحال شد:
ـ «بالاخره آمدید؟ صدام یزید مرا نشانه گرفته بود؛ اما به کوری چشمش من زنده هستم. فکر اینجایش را هم کرده بودم. من هر روز بعدازظهر و شبها توی این صندوق میخوابم.»
آرام از صندوق بیرون آمد. با دیدن خرابی خانهاش فریاد زد: «الهی دستت بشکند صدام؛ الهی خانهخراب شوی!»
بعد رو به ما کرد و گفت: «فدای سرتان! شما سالم باشید. خدا شما را حفظ کند که خار چشم صدام میشه.»
ساعتی بعد، باز هم پیرمرد جلوی در خانهاش روی سکّو، کنار تلی از خاک نشسته بود و رادیو گوش میداد و دیوان حافظ میخواند.
نویسنده: احمد عربلو