آقا ما بی­ گناهیم!

قرار شد از طرف مدرسه برای روزهای آخر سال، به اردوی راهیان نور و بازدید از مناطق جنگی جنوب کشور بریم. خیلی خوش­حال بودیم؛ چون اولین­ بار بود که می‌توانستیم با دوستان مدرسه ­ی­مان با هم باشیم.
سه‌شنبه، 27 فروردين 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
آقا ما بی­ گناهیم!
قرار شد از طرف مدرسه برای روزهای آخر سال، به اردوی راهیان نور و بازدید از مناطق جنگی جنوب کشور بریم. خیلی خوش­حال بودیم؛ چون اولین­ بار بود که می‌توانستیم با دوستان مدرسه ­ی­مان با هم باشیم و چند روز بی­ خیال از درس و مدرسه، خوش بگذرانیم.

 صبح زود با اتوبوس حرکت کردیم. همان اوّلِ کار یک عدّه خواب­شان برد؛ بعضی ­ها با هم صحبت می‌کردند. فرشاد و چند نفر دیگر از بچه‌ها که ساک­شان را از انواع و اقسام خوراکی‌ها پُر کرده بودند، مشغول خوردن شدند؛ بابک و گروهش هم رفته بودند عقبِ اتوبوس و برای خودشان معرکه گرفته بودند؛ سر و صدا می‌کردند؛ شعر می‌خواندند؛ دست می‌زدند؛ بعضی وقت ­ها بچه‌هایی را که خوابیده بودند اذیّت می‌کردند و به خوراکی‌های فرشاد پاتک می‌زدند.

شب به یک اردوگاه رسیدیم که بهش می‌گفتند «پادگان دوکوهه»؛ همان­جا خوابیدیم. صبح که بیدار شدیم، دیدیم عجب جای باصفایی! چند تا ساختمان سیمانی، نمازخانه، حوضِ آب، چند تا لاشه­ ی تانک و تیربار و... .

من و چند نفر دیگر از بچه‌ها مشغول عکس گرفتن بودیم که دیدیم بابک و چند نفر دیگه، که صورت‌های­شان را با پارچه بسته بودند، رفتند بالای تانک و تیربارها و شروع کردن به تیراندازی... تَق تَق... تَ تَ تَق تَق... بوم... بابک فریاد می‌زد: «عراقیا کجان؟؟! اگه راست می‌گین بیاین جلو... تَق تق تق تق... تَ تَ تق تق.»

اون روز تا شب از چندتا منطقه عملیاتی دیدن کردیم... خسته و گرسنه بودیم؛ اکثر بچه‌ها هم توی اتوبوس خواب­شان برده بود تا به جایی رسیدیم که قرار بود اون­جا استراحت کنیم. از اتوبوس پیاده شدیم و توی یه صف منظّم به راه افتادیم که یک­دفعه یکی داد زد: «ایست...! همون جایی که هستین بمونین، همه سرجاشون بشینن!»

خشک­مون زد؛ خواب از سرمون پرید. یک­دفعه آسمان روشن شد و صدای انفجارِ وحشت­ناکی آمد؛ از چندطرف به سمت ما تیراندازی می­ کردند. دود غلیظ آسمان را پُر کرد. صدای انفجار و تیراندازی‌های مکرّر همه را ترسانده بود.

من از ترس جیغ می‌زدم. صدای داد و فریاد بچه‌ها هم گوش فلک را کَر کرده بود. بعضی­ ها گریه می‌کردند. بابک دستش را روی گوشش گرفته بود و داد می‌زد: «نزنید...آقا ما بی‌گناهیم!!»

چند دقیقه‌ای همه­ جا ساکت شد و آقای جوانی که یک اسلحه دستش بود، جلو آمد و گفت: «سلام بچه‌ها؛ خوش اومدین! گفتیم همون اوّلِ کار، چند دقیقه‌ای احساس کنید که شب­ های عملیات چه خبر بوده! نوجوونایی به سنِّ شما اسلحه به دست می‌گرفتن و توی این تیر و تَرکش‌ها می‌جنگیدن؛ فقط با این تفاوت که این چیزی که الآن دیدید مشقی و اَلَکی بود؛ ولی اون زمان همه­ ی این‌ها واقعیِ واقعی. حالا بفرمایید تو، شام از دهن می‌افته!»

سر و صدای بچه‌ها بلند شد: «از ترس داشتم می‌مُردم!»

-  «فکر کردم عراقیا حمله کردن!»

- «از این فاصله می‌شد حرارت انفجارها رو حس کرد!»

 «ترس داشت؛ ولی خیلی جالب بود!»

توی صورت بابک نگاه کردم، صورتش سرخ شده بود و سرش را انداخته بود پایین. بعد از شام با امید رفتیم نمازخانه تا با هم صحبت کنیم. بابک گوشه­ ی نمازخانه نشسته بود؛ جلو رفتم و گفتم: « این­جا چکار می‌کنی؟! تو الآن باید روی تانک باشی و اسلحه دستت باشه... تَق تَق... تَ تَ تَق تَق!»

اما انگار نه انگار، مثل این­که همه­ ی کشتی‌هاش غرق شده بود. بابک گفت: «امید! اون کسایی که می‌اومدن جبهه و می‌جنگیدن چه دل و جرئتی داشتن! چقدر نترس بودن! می‌دونی اگه یکی از این تیرها بهشون می‌خورد چی می ­شد؟! من که از ترس داشتم سِکته می‌کردم... امید! اصلا برای چی باید بجنگیم؟!»

امید مِن ­و­مِنّی کرد و نگاهش به آیه‌ای که روی دیوار نمازخانه نوشته شده بود، افتاد: «وَلَولَا دَفعُ اللهِ النّاسَ بَعضَهُم بِبَعضٍ لَفَسَدَتِ الارضُ»، بعد جواب داد: «خُب، اگه کسی نیاد جبهه و دفاع نکنه همه­ ی زمین پُر از ظلم و فساد می­ شه، هرکی زورش بیش­تر باشه به یه جای دیگه حمله می‌کنه و به کوچیک و بزرگ هم رحم نمی کنه.»

بابک گفت: «آخه چرا جنگ؟!! بشینن مثل دوتا آدمِ عاقل با هم صحبت کنن دیگه.»

امید جواب داد: «فَمَنِ اعْتَدَى عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُواْ عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَیْکُمْ؛ دشمن هرطور به شما حمله کرد، شما هم باید دقیقاً مثل خودشون جواب­شون رو بدید... به نظرت می­شه با گُرگ نشست و صحبت کرد؟!»

بابک کمی فکر کرد و گفت: «نه! ولی آخه کی از جونش سیر شده که بیاد جبهه؟!!»

امید لبخند زد وگفت: «خیلی‌ها هستن که زندگی راحت و دنیاشون رو با بهشت عوض می‌کنن!»

گرم صحبت بودیم که فرشاد و چند نفر دیگه از بچه‌ها از پشت سر یک پتو روی بابک انداختند و به تلافی اتوبوس، جشن پتوی مُفصّلی برایش گرفتند.

نویسنده: محمد امیری

منبع: سایت حفظ مجازی قرآن کریم www.quranhefz.ir.


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.