قرار شد از طرف مدرسه برای روزهای آخر سال، به اردوی راهیان نور و بازدید از مناطق جنگی جنوب کشور بریم. خیلی خوشحال بودیم؛ چون اولین بار بود که میتوانستیم با دوستان مدرسه یمان با هم باشیم و چند روز بی خیال از درس و مدرسه، خوش بگذرانیم.
صبح زود با اتوبوس حرکت کردیم. همان اوّلِ کار یک عدّه خوابشان برد؛ بعضی ها با هم صحبت میکردند. فرشاد و چند نفر دیگر از بچهها که ساکشان را از انواع و اقسام خوراکیها پُر کرده بودند، مشغول خوردن شدند؛ بابک و گروهش هم رفته بودند عقبِ اتوبوس و برای خودشان معرکه گرفته بودند؛ سر و صدا میکردند؛ شعر میخواندند؛ دست میزدند؛ بعضی وقت ها بچههایی را که خوابیده بودند اذیّت میکردند و به خوراکیهای فرشاد پاتک میزدند.
شب به یک اردوگاه رسیدیم که بهش میگفتند «پادگان دوکوهه»؛ همانجا خوابیدیم. صبح که بیدار شدیم، دیدیم عجب جای باصفایی! چند تا ساختمان سیمانی، نمازخانه، حوضِ آب، چند تا لاشه ی تانک و تیربار و... .
من و چند نفر دیگر از بچهها مشغول عکس گرفتن بودیم که دیدیم بابک و چند نفر دیگه، که صورتهایشان را با پارچه بسته بودند، رفتند بالای تانک و تیربارها و شروع کردن به تیراندازی... تَق تَق... تَ تَ تَق تَق... بوم... بابک فریاد میزد: «عراقیا کجان؟؟! اگه راست میگین بیاین جلو... تَق تق تق تق... تَ تَ تق تق.»
اون روز تا شب از چندتا منطقه عملیاتی دیدن کردیم... خسته و گرسنه بودیم؛ اکثر بچهها هم توی اتوبوس خوابشان برده بود تا به جایی رسیدیم که قرار بود اونجا استراحت کنیم. از اتوبوس پیاده شدیم و توی یه صف منظّم به راه افتادیم که یکدفعه یکی داد زد: «ایست...! همون جایی که هستین بمونین، همه سرجاشون بشینن!»
خشکمون زد؛ خواب از سرمون پرید. یکدفعه آسمان روشن شد و صدای انفجارِ وحشتناکی آمد؛ از چندطرف به سمت ما تیراندازی می کردند. دود غلیظ آسمان را پُر کرد. صدای انفجار و تیراندازیهای مکرّر همه را ترسانده بود.
من از ترس جیغ میزدم. صدای داد و فریاد بچهها هم گوش فلک را کَر کرده بود. بعضی ها گریه میکردند. بابک دستش را روی گوشش گرفته بود و داد میزد: «نزنید...آقا ما بیگناهیم!!»
چند دقیقهای همه جا ساکت شد و آقای جوانی که یک اسلحه دستش بود، جلو آمد و گفت: «سلام بچهها؛ خوش اومدین! گفتیم همون اوّلِ کار، چند دقیقهای احساس کنید که شب های عملیات چه خبر بوده! نوجوونایی به سنِّ شما اسلحه به دست میگرفتن و توی این تیر و تَرکشها میجنگیدن؛ فقط با این تفاوت که این چیزی که الآن دیدید مشقی و اَلَکی بود؛ ولی اون زمان همه ی اینها واقعیِ واقعی. حالا بفرمایید تو، شام از دهن میافته!»
سر و صدای بچهها بلند شد: «از ترس داشتم میمُردم!»
- «فکر کردم عراقیا حمله کردن!»
- «از این فاصله میشد حرارت انفجارها رو حس کرد!»
«ترس داشت؛ ولی خیلی جالب بود!»
توی صورت بابک نگاه کردم، صورتش سرخ شده بود و سرش را انداخته بود پایین. بعد از شام با امید رفتیم نمازخانه تا با هم صحبت کنیم. بابک گوشه ی نمازخانه نشسته بود؛ جلو رفتم و گفتم: « اینجا چکار میکنی؟! تو الآن باید روی تانک باشی و اسلحه دستت باشه... تَق تَق... تَ تَ تَق تَق!»
اما انگار نه انگار، مثل اینکه همه ی کشتیهاش غرق شده بود. بابک گفت: «امید! اون کسایی که میاومدن جبهه و میجنگیدن چه دل و جرئتی داشتن! چقدر نترس بودن! میدونی اگه یکی از این تیرها بهشون میخورد چی می شد؟! من که از ترس داشتم سِکته میکردم... امید! اصلا برای چی باید بجنگیم؟!»
امید مِن ومِنّی کرد و نگاهش به آیهای که روی دیوار نمازخانه نوشته شده بود، افتاد: «وَلَولَا دَفعُ اللهِ النّاسَ بَعضَهُم بِبَعضٍ لَفَسَدَتِ الارضُ»، بعد جواب داد: «خُب، اگه کسی نیاد جبهه و دفاع نکنه همه ی زمین پُر از ظلم و فساد می شه، هرکی زورش بیشتر باشه به یه جای دیگه حمله میکنه و به کوچیک و بزرگ هم رحم نمی کنه.»
بابک گفت: «آخه چرا جنگ؟!! بشینن مثل دوتا آدمِ عاقل با هم صحبت کنن دیگه.»
امید جواب داد: «فَمَنِ اعْتَدَى عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُواْ عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَیْکُمْ؛ دشمن هرطور به شما حمله کرد، شما هم باید دقیقاً مثل خودشون جوابشون رو بدید... به نظرت میشه با گُرگ نشست و صحبت کرد؟!»
بابک کمی فکر کرد و گفت: «نه! ولی آخه کی از جونش سیر شده که بیاد جبهه؟!!»
امید لبخند زد وگفت: «خیلیها هستن که زندگی راحت و دنیاشون رو با بهشت عوض میکنن!»
گرم صحبت بودیم که فرشاد و چند نفر دیگه از بچهها از پشت سر یک پتو روی بابک انداختند و به تلافی اتوبوس، جشن پتوی مُفصّلی برایش گرفتند.
صبح زود با اتوبوس حرکت کردیم. همان اوّلِ کار یک عدّه خوابشان برد؛ بعضی ها با هم صحبت میکردند. فرشاد و چند نفر دیگر از بچهها که ساکشان را از انواع و اقسام خوراکیها پُر کرده بودند، مشغول خوردن شدند؛ بابک و گروهش هم رفته بودند عقبِ اتوبوس و برای خودشان معرکه گرفته بودند؛ سر و صدا میکردند؛ شعر میخواندند؛ دست میزدند؛ بعضی وقت ها بچههایی را که خوابیده بودند اذیّت میکردند و به خوراکیهای فرشاد پاتک میزدند.
شب به یک اردوگاه رسیدیم که بهش میگفتند «پادگان دوکوهه»؛ همانجا خوابیدیم. صبح که بیدار شدیم، دیدیم عجب جای باصفایی! چند تا ساختمان سیمانی، نمازخانه، حوضِ آب، چند تا لاشه ی تانک و تیربار و... .
من و چند نفر دیگر از بچهها مشغول عکس گرفتن بودیم که دیدیم بابک و چند نفر دیگه، که صورتهایشان را با پارچه بسته بودند، رفتند بالای تانک و تیربارها و شروع کردن به تیراندازی... تَق تَق... تَ تَ تَق تَق... بوم... بابک فریاد میزد: «عراقیا کجان؟؟! اگه راست میگین بیاین جلو... تَق تق تق تق... تَ تَ تق تق.»
اون روز تا شب از چندتا منطقه عملیاتی دیدن کردیم... خسته و گرسنه بودیم؛ اکثر بچهها هم توی اتوبوس خوابشان برده بود تا به جایی رسیدیم که قرار بود اونجا استراحت کنیم. از اتوبوس پیاده شدیم و توی یه صف منظّم به راه افتادیم که یکدفعه یکی داد زد: «ایست...! همون جایی که هستین بمونین، همه سرجاشون بشینن!»
خشکمون زد؛ خواب از سرمون پرید. یکدفعه آسمان روشن شد و صدای انفجارِ وحشتناکی آمد؛ از چندطرف به سمت ما تیراندازی می کردند. دود غلیظ آسمان را پُر کرد. صدای انفجار و تیراندازیهای مکرّر همه را ترسانده بود.
من از ترس جیغ میزدم. صدای داد و فریاد بچهها هم گوش فلک را کَر کرده بود. بعضی ها گریه میکردند. بابک دستش را روی گوشش گرفته بود و داد میزد: «نزنید...آقا ما بیگناهیم!!»
چند دقیقهای همه جا ساکت شد و آقای جوانی که یک اسلحه دستش بود، جلو آمد و گفت: «سلام بچهها؛ خوش اومدین! گفتیم همون اوّلِ کار، چند دقیقهای احساس کنید که شب های عملیات چه خبر بوده! نوجوونایی به سنِّ شما اسلحه به دست میگرفتن و توی این تیر و تَرکشها میجنگیدن؛ فقط با این تفاوت که این چیزی که الآن دیدید مشقی و اَلَکی بود؛ ولی اون زمان همه ی اینها واقعیِ واقعی. حالا بفرمایید تو، شام از دهن میافته!»
سر و صدای بچهها بلند شد: «از ترس داشتم میمُردم!»
- «فکر کردم عراقیا حمله کردن!»
- «از این فاصله میشد حرارت انفجارها رو حس کرد!»
«ترس داشت؛ ولی خیلی جالب بود!»
توی صورت بابک نگاه کردم، صورتش سرخ شده بود و سرش را انداخته بود پایین. بعد از شام با امید رفتیم نمازخانه تا با هم صحبت کنیم. بابک گوشه ی نمازخانه نشسته بود؛ جلو رفتم و گفتم: « اینجا چکار میکنی؟! تو الآن باید روی تانک باشی و اسلحه دستت باشه... تَق تَق... تَ تَ تَق تَق!»
اما انگار نه انگار، مثل اینکه همه ی کشتیهاش غرق شده بود. بابک گفت: «امید! اون کسایی که میاومدن جبهه و میجنگیدن چه دل و جرئتی داشتن! چقدر نترس بودن! میدونی اگه یکی از این تیرها بهشون میخورد چی می شد؟! من که از ترس داشتم سِکته میکردم... امید! اصلا برای چی باید بجنگیم؟!»
امید مِن ومِنّی کرد و نگاهش به آیهای که روی دیوار نمازخانه نوشته شده بود، افتاد: «وَلَولَا دَفعُ اللهِ النّاسَ بَعضَهُم بِبَعضٍ لَفَسَدَتِ الارضُ»، بعد جواب داد: «خُب، اگه کسی نیاد جبهه و دفاع نکنه همه ی زمین پُر از ظلم و فساد می شه، هرکی زورش بیشتر باشه به یه جای دیگه حمله میکنه و به کوچیک و بزرگ هم رحم نمی کنه.»
بابک گفت: «آخه چرا جنگ؟!! بشینن مثل دوتا آدمِ عاقل با هم صحبت کنن دیگه.»
امید جواب داد: «فَمَنِ اعْتَدَى عَلَیْکُمْ فَاعْتَدُواْ عَلَیْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَیْکُمْ؛ دشمن هرطور به شما حمله کرد، شما هم باید دقیقاً مثل خودشون جوابشون رو بدید... به نظرت میشه با گُرگ نشست و صحبت کرد؟!»
بابک کمی فکر کرد و گفت: «نه! ولی آخه کی از جونش سیر شده که بیاد جبهه؟!!»
امید لبخند زد وگفت: «خیلیها هستن که زندگی راحت و دنیاشون رو با بهشت عوض میکنن!»
گرم صحبت بودیم که فرشاد و چند نفر دیگه از بچهها از پشت سر یک پتو روی بابک انداختند و به تلافی اتوبوس، جشن پتوی مُفصّلی برایش گرفتند.
نویسنده: محمد امیری
منبع: سایت حفظ مجازی قرآن کریم www.quranhefz.ir.