بریده ای از زندگی رهبر کبیر انقلاب امام خمینی(ره)
آسمان جماران با نور زیبای مهتاب روشن شده بود. انگار ماه با تمام مهربانی و سخاوت نورش را به آن جا هدیه می داد.
مردی که برای ملاقات امام خمینی آمده بود، دائم به یاد آن مرد روستایی بود که التماس کنان از او خواسته بود:
ـ «اگر این بار به ملاقات امام رفتی، یکی از آن لباس هایی را که آقا با آن نماز خوانده برایم بگیر.
مرد نمی دانست چه طور این تقاضا را از امام بکند. امام که متوجه چهره ی غرق در فکر مرد شده بود با مهربانی فرمود: «چه شده است؟»
مرد، نگاهش را به زمین دوخت و خجالت زده گفت: «آقاجان! می خواستم خواهشی بکنم، یک بنده ی خدایی، یکی از لباس های شما را که با آن نماز خوانده اید می خواست.»
مرد، که بالاخره خواهشش را مطرح کرده بود، عرق پیشانی اش را پاک کرد و چشمانش را به لبان مبارک امام دوخت. امام لبخندی زد و با مهربانی فرمود: «اشکالی ندارد.»
بعد، عبایی را که با آن نماز می خواند به دست او داد. مرد غرق در شادی و شور شد. ماه هم چنان مهتاب بر در و دیوار می ریخت.
مردی که برای ملاقات امام خمینی آمده بود، دائم به یاد آن مرد روستایی بود که التماس کنان از او خواسته بود:
ـ «اگر این بار به ملاقات امام رفتی، یکی از آن لباس هایی را که آقا با آن نماز خوانده برایم بگیر.
مرد نمی دانست چه طور این تقاضا را از امام بکند. امام که متوجه چهره ی غرق در فکر مرد شده بود با مهربانی فرمود: «چه شده است؟»
مرد، نگاهش را به زمین دوخت و خجالت زده گفت: «آقاجان! می خواستم خواهشی بکنم، یک بنده ی خدایی، یکی از لباس های شما را که با آن نماز خوانده اید می خواست.»
مرد، که بالاخره خواهشش را مطرح کرده بود، عرق پیشانی اش را پاک کرد و چشمانش را به لبان مبارک امام دوخت. امام لبخندی زد و با مهربانی فرمود: «اشکالی ندارد.»
بعد، عبایی را که با آن نماز می خواند به دست او داد. مرد غرق در شادی و شور شد. ماه هم چنان مهتاب بر در و دیوار می ریخت.
نویسنده: احمد عربلو