قسمتی از زندگی رهبر کبیر انقلاب امام خمینی(ره)
ریحان ها بوی خوبی می داد. هربار که ریحان بر سر سفره می آوردند، عطر آن همه جا می پیچید و بوی خوشی بلند می شد.
عید بود و هنوز در تهران ریحان نبود؛ اما یکی از اطرافیان آقا مقداری ریحان از اصفهان آورده بود. سفره ی آقا همیشه ساده بود. نان و پنیری بود و مقداری میوه و حالا ریحان هم عطر دیگری به سفره ی آقا داده بود، آقا همراه غذای شان از ریحان ها هم می خوردند.
چند روزی گذشت. فردی که ریحان را از اصفهان برای آقا آورده بود، به برادرش در اصفهان گفته بود تا وقتی که ریحان در تهران دست بدهد، او هر هفته مقداری ریحان توسط مسافرهایی که به تهران می آیند بفرستد تا کنار غذای آقا بگذارند.
یک شب که برای آقا غذا بردند، ریحان تمام شده بود. آقا به خدمت کار منزل فرمودند: «ریحان ندارید؟»
او گفت: «نخیر آقاجان! تمام شده است.»
آقا گفت: «به فلانی بگویید بخرد.»
خدمت کار عرض کرد: «چشم آقا.»
و رفت پیش کسی که ریحان برایش از اصفهان می فرستاد و پیغام آقا را گفت. او به خدمت کار گفت: «خدمت آقا عرض کنید که فردا ریحان از اصفهان می رسد.»
خدمت کار رفت و حرف او را به امام گفت. آقا تا آن موقع نمی دانست ریحان از اصفهان می آورند؛ شنیدن این حرف، چهره ی مهربانش را ناراحت کرد. به خدمت کار گفت: «برو بگو اگر ریحان بیاوری، نمی خورم! من فکر کردم ریحان در مغازه ها هست و همه ی مردم می خورند. پس بگو حالا که از اصفهان می آورند... دیگر نیاورند.»
عید بود و هنوز در تهران ریحان نبود؛ اما یکی از اطرافیان آقا مقداری ریحان از اصفهان آورده بود. سفره ی آقا همیشه ساده بود. نان و پنیری بود و مقداری میوه و حالا ریحان هم عطر دیگری به سفره ی آقا داده بود، آقا همراه غذای شان از ریحان ها هم می خوردند.
چند روزی گذشت. فردی که ریحان را از اصفهان برای آقا آورده بود، به برادرش در اصفهان گفته بود تا وقتی که ریحان در تهران دست بدهد، او هر هفته مقداری ریحان توسط مسافرهایی که به تهران می آیند بفرستد تا کنار غذای آقا بگذارند.
یک شب که برای آقا غذا بردند، ریحان تمام شده بود. آقا به خدمت کار منزل فرمودند: «ریحان ندارید؟»
او گفت: «نخیر آقاجان! تمام شده است.»
آقا گفت: «به فلانی بگویید بخرد.»
خدمت کار عرض کرد: «چشم آقا.»
و رفت پیش کسی که ریحان برایش از اصفهان می فرستاد و پیغام آقا را گفت. او به خدمت کار گفت: «خدمت آقا عرض کنید که فردا ریحان از اصفهان می رسد.»
خدمت کار رفت و حرف او را به امام گفت. آقا تا آن موقع نمی دانست ریحان از اصفهان می آورند؛ شنیدن این حرف، چهره ی مهربانش را ناراحت کرد. به خدمت کار گفت: «برو بگو اگر ریحان بیاوری، نمی خورم! من فکر کردم ریحان در مغازه ها هست و همه ی مردم می خورند. پس بگو حالا که از اصفهان می آورند... دیگر نیاورند.»
نویسنده: احمد عربلو