همیشه زشت ترینش به من می رسد، تقویم ها را می گویم؛ همیشه بدرنگ ترین و بدترکیب ترین هایش مال من می شود؛ چون برادر بزرگ ترم نمی تواند تقویم صورتی چرک را با خودش ببرد دانشگاه یا سر کار، خواهر کوچک ترم هم که نمی تواند خاطراتش را توی تقویم های خیلی چاق یا بدرنگ بنویسد و طبیعی است که نباید انتظار داشته باشم مامان و بابا با چیزی غیر از تقویمی با جلد سرمه ای و جدی، برای دانش آموزانشان تاریخ امتحان مشخص کنند.
با این همه دلیل منطقی، کمد من پر است از تقویم های چاق و بدقواره و اگر راستش را بخواهید پر است از درخت های بریده و لایه لایه شده. از فکر درخت های بیچاره عذاب وجدان می گیرم، دلم نمی آید این «صورتی چرک» را هم بگذارم کنار بقیه... ورقش می زنم، پر است از روزهای جهانی و بزرگ داشتِ آدم های کوچک و بزرگ؛ بعضی ها روز تولدشان بزرگ داشت شان است و بعضی دیگر روزی که از میان ما رفته اند.
هرچه می گردم توی تقویم، روزی برای درخت ها نداریم، روز جهانی درخت نداریم؛ اما روز طبیعت داریم، همان سیزده به در خودمان است، همان است که ما را یاد باغ و پارک و پیک نیک می اندازد؛ همان که وقتی به عصرش می رسیم داغ قابلمه های مان روی سبزه ها و چمن ها پیداست، همان که روز شکنجه درخت هاست بس که از دست های شان آویزان می شویم تا تاب بخوریم یا شاخه های شان را می شکنیم تا دود کنیم و به آسمان بفرستیم، همان سیزده به دری که تا روزها بعدش هیچ آبی به موقع از جوی ها نمی گذرد تا به ریشه ها برسد، از بس که ترافیک زباله ها سنگین است.
خنده ام می گیرد از این که فکرهایم شبیه حرف های مجری های تلویزیون شده است؛ دیگر حتی فکر هم نمی کنم، فقط توی سیزدهمین صفحه ی تقویمم می نویسم: «حواست باشد روز طبیعت بزرگ داشتی به بهانه ی تولد اوست نه مرگش.»
با این همه دلیل منطقی، کمد من پر است از تقویم های چاق و بدقواره و اگر راستش را بخواهید پر است از درخت های بریده و لایه لایه شده. از فکر درخت های بیچاره عذاب وجدان می گیرم، دلم نمی آید این «صورتی چرک» را هم بگذارم کنار بقیه... ورقش می زنم، پر است از روزهای جهانی و بزرگ داشتِ آدم های کوچک و بزرگ؛ بعضی ها روز تولدشان بزرگ داشت شان است و بعضی دیگر روزی که از میان ما رفته اند.
هرچه می گردم توی تقویم، روزی برای درخت ها نداریم، روز جهانی درخت نداریم؛ اما روز طبیعت داریم، همان سیزده به در خودمان است، همان است که ما را یاد باغ و پارک و پیک نیک می اندازد؛ همان که وقتی به عصرش می رسیم داغ قابلمه های مان روی سبزه ها و چمن ها پیداست، همان که روز شکنجه درخت هاست بس که از دست های شان آویزان می شویم تا تاب بخوریم یا شاخه های شان را می شکنیم تا دود کنیم و به آسمان بفرستیم، همان سیزده به دری که تا روزها بعدش هیچ آبی به موقع از جوی ها نمی گذرد تا به ریشه ها برسد، از بس که ترافیک زباله ها سنگین است.
خنده ام می گیرد از این که فکرهایم شبیه حرف های مجری های تلویزیون شده است؛ دیگر حتی فکر هم نمی کنم، فقط توی سیزدهمین صفحه ی تقویمم می نویسم: «حواست باشد روز طبیعت بزرگ داشتی به بهانه ی تولد اوست نه مرگش.»
نویسنده: موژان نادریان