خط آخر
مي نويسد :...
نامه تان را خواندم .از خواندن آن و اينكه خبر سلامتي داده بوديد ,خوشحال شدم .آن قدر كه خستگي اين مدت از تنم بيرون رفت .البته هر بار كه دستخطي از طرف شما مي رسد و از حال و روز شما بانوي مهربان كه در تمام سختي هابا من بوده ايد و فرزندان بهتر از جانم با خبر مي شوم ,چنين حسي به من دست مي دهد .حسي شبيه الان ,يعني آرامش و راحت .
اميدوارم دوران دوري به درازا نكشد و بتوانم زود تر كار خود را به انجام برسانم و برگردم .البته نمي دانيد كه چه لذتي دارد اين روزها .روزهاي هيچ كس بودن را مي گويم .اينجا ديگر كسي مرا عالم بزرگوار و علامه عالي مقام نمي خواند .چون كسي نمي شناسدم .يعني قرار نيست كه شهر ه خاص و عام گردم .
تا يادم نرفته بگويم كه امروز مي خوام كاررا تمام كنم .البته تمام تمام كه نه .نمي دانم چه خواهد گفت و چه خواهد شد .كمي دلهره و اضطراب دارم .اما اميدواري ام بيشتر است .اين نامه را به اولين كارواني كه به سمت شهرمان حركت كند ,خواهم داد .شايد بعد از آنكه كار را به انجام رساندم ,چند صباحي در اين شهر بمانم .چون لازم است ...
علامه حلي با اين جمله ,نامه را تمام مي كند :(خداحافظ تا سلامي ديگر ).
قبل از آنكه نامه را تا كند ,دوباره آن را مي خواند .
-مبادا چيزي از قلم افتاده باشد يا كلمه اي ناخوانا ,ذهن خانواده را مشغول دارد .
يكي دو كلمه را اصلاح مي كند .بعد مي گذاردش كنار و بر مي خيزد .عبارا بر دوش مي اندازد و عرق چين را به سر مي گذارد .نمي داند چكونه روبه روي آينه قرار مي گيرد :
-عجب طالب علم ميانسالي !چه تلاشي دارد اين مرد !با اين سن و سال ,از تكا پوي علمي باز نمي ايستد و شهر به شهر ,از محضر دانشمندان بهره مي گيرد !
خنده اش مي گيرد .با دست ,غبار نشسته بر آينه را پاك مي كند .باخود مي گويد :
-كي مي شود غبار اين غم را ,از دل برگيرم؟
چشم مي دوزد به سطح شفاف آينه .گويي با نگاه ,آن را مي كاود .نگاهش با هزار توي آينه همراه مي شود و مي رود به آن دورها ,نه آنقدر دور ,كه چيزي را به ياد نياورد .به آن روزهايي كه تازه اين زمزمه به گوش مي رسيد:
-مردي مسلمان اما غير شيعه كه بر مسند تدريس و تحقيق تكيه دارد .
كتابي در رد شيعه نوشته و آن را در منبر و در مدرس مي خواند .
هر روز خبرهايي به گوش مي رسيد .اهل علم ,مسافران و برخي طلاب جوان كه اهل آن ديار بودند ,هر كدام خبرهايي مي آوردند از بدگويي و بدخواني و بدخواهي آن مرد .روزهاي اول ,خبرها را مي شنيد و هيچ نمي گفت .مي دانست كه بايد كاري كرد .كاري كه هم خدا راضي باشد و هم بندگان خوا را از گزند بدگوئي ها و تفرقه افكني هاي آن مرد ,نجات دهد .تا آنكه آن شب زمستاني از راه رسيد .صداي كوبيده شدن در خانه بلند شد و علامه حلي ,عبا بر دوش كلون در را باز كرد و آنرا گشود .يكي از شاگردان قديمي اش كه از سوز سرما خود را در عباي پشمي پيچيده بود ,وارد خانه شد .به اتاق رفتند و وقتي چند دقيقه اي كنار آتش نشست ,آرام گرفت .قبل از آنكه چيزي بگويد ,علامه پرسيد :
-طوري شده كه اين وقت شب و در اين هواي سرد و سوزناك ,عطاي منزل گرم را به لقاي ما بخشيده اي ؟
شاگرد عمامه به برف نشسته خود را تكاند و گفت :
-دقايقي است كه از راه رسيده ام ,از شهر آن مرد دروغ پرداز مي آيم .آرام و قرار نداشتم تا خود را به منزل شما رساندم .نمي دانم كه اگر نمي آمدم ,چگونه شب را به صبح مي رساندم .
علامه استكان چاي را پيش رويش مي گذارد :
-خوب كاري كردي آمدي .
شاگرد ,چاي را سركشيد و دنبال حرف را گرفت:
-مي دانم كه چيزهايي از آن عالم غير شيعه و كتابش شنيده ايد .اما من در اين چند روز كه براي كاري به آن شهر رفته بودم ,با چشمان خود ديدم كه چگونهبا تكيه بر مطالب آن كتاب ,بر ضد شيعه سخن مي گويد .در بين شاگردان خود فصل هاي كتاب را باز خواني مي كند و در جمع مردم ,آن را وسيله تبليغ و محكم جلوه دادن مطالبش قرار مي دهد .
علامه پرسيد : (د ر بين شيعيان ,كسي نيست كه حرف هاي اورا رد كند ؟).
-چرا ,اما او مطالب كتاب خود را در فصل ها و صفحات متعددي سامان داده است و هر بار مطلبي نو و تازه بر زبان مي آورد .براي پاسخ گويي نكته به نكته به آن ,مي بايستي متن اصلي را دردست داشت .
علامه حلي دست خود را بر گرماي آتش گرفت .به شعله هاي آتش چشم دوخت و براي لحظه اي ,مردي را در ميان شعله ها ديد كه ,كتابي در دست ,قهقه زنان ,مي چرخد .مي خندد و كتاب را بر روي سر خود بالا مي برد و دست افشان و پاي كوبان مي چرخاند و مي چرخد .مي چرخد و مي چرخاند ... اگر سوزش دست هايش نبود ,شايد باز هم به شعله ها و تصوير رقص آن مرد ,خيره مي ماند .دست خود را كشيده بود و چشم دوخته بود به شاگر د خود .شاگرد صورتش را نزديك تر آورده بود ,آنقدر كه علامه گرماي نفس هايش را حس مي كرد :
-استاد بزرگوار !بايد كاري كرد .قدمي ,قلمي ,سخني يا هر كاري كه مانع از پاشيدن بذر بدبيني توسط آن مرد گردد .بذري كه بد بيني شيعيان را نسبت به مذهب خود به دنبال خواهد داشت .بذري كه دشمني ديگر مذاهب را با شيعه ,در پي دارد .
صورتش را عقب كشيده بود :
-بايد كاري كرد كه حد اقل به اندازه گمراه سازي آن مرد تاثير داشته باشد .اما نه آنقدر دير كه كار از كار گذشته باشد .زود زود ...شما كه نمي خواهيد شيعيان آن شهر و شهرهاي نزديك آن از دست بروند و غير شيعه ,دشمنشان گردند ؟
حرف هاي شاگرد ,علامه را به فكر عميقي فرد برد .اما زود به خود آمد و گفت :
-توقع ما از دانشمندان مسلمان و غير شيعه ,بيان حقيقت هاست .
حقيقت هايي كه اساس آنها ,اسلام واقعي است ,نه ذهنيات فردي و خدايي ناكرده برداشت هاي نادرست و عقده گشايي .البته بعضي از دانشمندان مسلمان و غيره شيعه ,در آثار خود از بيان حقيقت ها كوتاهي نكرده اند .توقع اين است كه سنت رسول الله را پاس دارند .و مگر پاسداشتن سنت آن حضرت ,چيزي جز پايبندي به كتاب خدا و پيروي از عترت اوست .مگر مي شود بر ضد شيعه سخن گفت و دم از پاسداشت سنت رسول الله زد .حق را بايد گفت ,حتي اگر بر خلاف دنيايمان باشد !
علامه براي لحظه اي ساكت شد .آرام ,دانه هاي تسبيح را در دست گردانيد و ادامه داد :
-راستش من هم مي دانم كه بايد كاري كرد .خود نيز آماده ام براي انجام هر كاري كه زود تر اين مشكل را حل كند .اما بايد ...
-بايد چه ؟
-بايد حساب شده عمل كنيم و بايستي حتما آن كتاب را به دست آوريم .
شاگرد ,تا نيمه هاي شب سخن گفته بود و علامه شنيده بود و قبل از برخاستن بانگ اذان صبح ,علامه را با انبوهي از انديشه و اندوه ,تنها گذاشت .علامه بر خاست و كنار پنجره ايستاد .از پشت شيشه به برف هايي خيره شد كه حياط را پوشانده بودند .همراه با دانه هاي برفي كه آرام فرود مي آمدند ,نجوايي در دلش در گرفت :
-بايد به دشمني هاي آن مرد كه در قالب حرف و سخن بروز كرده ,پاسخ داد .قبل از آن ,كتاب را بايد از چنگش در آورد .حرف هايش را نبايد بي پاسخ گذاشت .جاي صبر و تحمل نيست .بايد دست به كار شوم ...!
و امروز آن روزي است كه روزها و هفته ها ,آمدنش را انتظار كشيده بود .
نمي دانم آن مرد كه اكنون به چشم استاد به او مي نگرد ,چه پاسخي خواهد داد .در اين مدت علامه ,براي استاد خود ,نه يك شاگرد معمولي ,كه يك طالب علم سخت كوش و پر تلاش جلوه كرده بود .آنقدر كه تحسين ديگر شاگردان و استاد را بر انگيخته بود .علاقمندي به درس ها و بحث ها ,شوق علمي ,حاضر جوابي و حضور به موقع در كلاس ها ,از او ,چهره اي محبوب در نزد استاد ترسيم كرده بود .محبوبيتي كه با احترامي خاص آميخته بود .احترامي كه استاد به سبب آن ,هيچ خواسته اي را از شاگرد پر تلاش خود دريغ نمي كرد .علامه حلي نيز براي امتحان استاد ,يكي دو بار چيزهايي از او خواسته بود .در خواست هايي كه هر كدام ,با روي گشاده استاد برآورده شده بود ند .
اما ديروز كه آن كتاب را درخواست كرد ,برخورد استاد ,گونه اي ديگر بود ,سر را به زير انداخت و چشم به زمين دوخت .پيدا بود كه دو دلي به سراغش آمده .علامه ,در دل ,خدا خدا مي كرد تا جواب رد نشنود .جوابي كه مي توانست حاصل زحمات او را بر باد دهد ,وا ماندن از فعاليت هاي علمي ,تنها گذاردن شاگرداني كه هر كدام پس از سالها كسب دانش ,به اميدي در محضرش حاضر مي شدند و دوري از خانواده و مي دانست كه همه آنها ,با يك جواب نه ,بي حاصل مي شود .
استاد ,تارهاي ريشش را به بازي گرفت .سر را بلند كرد و خيره شد به نقطه اي نامعلوم .دست آخر پرسيد :
-اين كتاب را براي چه مي خواهي ؟اگر مقصودم بهره مندي است ,كه من بعضي از مطالب را بر روي منبر و در مجلس درس خوانده ام و باز هم خواهم خواند .اگر كه ...
علامه حلي حرفش را قطع كرد :
-براي استفاده علمي بيشتر مي خواهم و فهم عميق تر مطالب آن .
براي خواندن واژه به واژه مطالب كتاب و يافتن پاسخ هايي مناسب براي آنها ,نيازمند به دست آوردن كتاب بود .
استاد پرسيد : (فقط همين ؟)
-اگر اين فرصت را به من بدهيد ,هيچگاه لطف شما را فراموش نخواهم كرد !
لحظه اي بر دل استاد ,شك افتاد :
-اين كتاب را براي چه مي خواهد ؟نكند چيزي را از من پنهان مي كند .
نكند ...
به خود دلداري داد :
-چه چيزي را ,براي چه ؟من كه بسياري از مطالب اين كتاب را در جمع مردم و شاگردانم مي خوانم .پس ديگر از چه چيزي ترس دارم ؟اما نبايد به او كاملا اعتماد كنم .نبايد !
استاد به حرف آمد و علامه حلي آرام گرفت :
-باشد .فردا ,به تو پاسخ خواهم داد .خواهم گفت كه اين كتاب را به تو مي دهم يا نه .خواهم گفت كه ...هيچ .تا فردا !
رفت .مي دانست كه تا فردا فرصت دارد تا باز هم به درخواست شاگردش فكر كند .اين خواسته او رابيشتر بسنجد و اگر ايرادي بر آن نبود ,به آن تن دهد .
اما ته دلش ,از اينكه خواسته شاگر د خود را رد كند ,نگران مي كرد :
-اودر نزد من احتارم و عزتي يافته و كم كم به سر آمد شاگردانم تبديل مي شود .اگر خواسته اش را رد كنم ,اثر خوبي بر ديگر شاگردانم نخواهد داشت .حتي ممكن است برخي از شاگردان را از دور من پراكنده سازد و محل درسم را خلوت نمايد .شايد با خود بگويند چگونه است كه استاد ما به بهترين شاگرد خود نيز اعتماد ندارد .شايد هم ... شايد هم حرف هاي ديگري بگويند !
علامه حلي از جلوي آينه مي آيد كنار .آستين ها را بالا مي زند و از اتاق بيرون مي رود .نگاهي به حياط خانه مي اندازد .حس مي كند كه به اين خانه عادت كرده است .پا مي گذارد داخل حياط و به طرف حوض كوچك مي رود .مشتي آب به صورت خود مي پاشد و دست راست را به پهناي صورت مي كشد و زير لب زمزمه مي كند :
-خدايا !مي دانم كه خودت ,حافظ دو امانت گرانقدر آخرين فرستا ده ات هستي .اما من حرف ديگري دارم .دلم ,خواهشي ديگر دارد ... عبدالمطلب فقط نگران شترهايش بود .چونكه مي دانست كعبه براي خود ,خدايي دارد مي دانست كه ابرهه نخواهد توانست ,غباري ,حتي غباري بر ساحت كبريايي آن خانه بنشاند .اما اين بار ,نه ابرهه و سپاهيانش از راه رسيده اند و نه از خرابي خانه ,خبري است .لشگري يك نفره ,به جنگ ميراث فكري مسلمين آمده .مردي كه سپاه او ,كتاب است و سلاحش ,كلماتند .دوست دارم مرا سنگي بداني ,برنوك ابابيل خود .مي دانم كه از آن سنگ ريزه ها نيز كوچكترم . اما تو ,بزرگ تر از آني كه خواسته مرا نپذيري !
وقتي استاد گفت :
-باشد ,مي دهم .اما سوگند ياد كرده ام كه اين كتاب رابيش از يك شب در اختيار كسي نگذارم .فقط يك شب !
تمام آرامش دنيا ,يكباره به جانش باريد .نمي دانست راه مي رود ,مي دود يا بر فراز خانه ها پرواز مي كند .
-يك شب ,فقط يك شب !
كاغذ هاي سفيد را بر مي دارد و قبل از آنكه شروع كند به نوشتن ,كتاب را ورق مي زند .تعداد صفحات كتاب ,ترس را در دلش زنده مي كند .
-فرصتي يك شبه و رونويسي از اين كتاب قطور ؟
-وقتي استاد كتاب را به طرفش گرفت ,علامه حلي براي لحظه اي درنگ كرد .از ذهنش گذشت كه كتاب را نگيرد :
-چگونه مي توانم اين صفحات را يك شبه رونويسي كنم ؟
كسي بي نام و نشان ,به او مي گفت كه اميدوار باشد ,دست كم مي تواند بخشي از كتاب را رونويسي كند .شايد هم ,تمام آن را !
هر لحظه , ساعتي مي ارزد و دقيقه ها ,ارزش روزها را دارند .نبايد فرصت را از دست داد .قلم را بر مي دارد و شروع به نوشتن مي كند .
-براي نوشتن اين كتاب ,به روزها و هفته ها نياز دارم .روزهايي كه در اختيارم نيستند و هفته هايي كه حسرت آنها را مي خورم .اي كاش چنين حسرتي بر دلم نمي نشست !
حرف به حرف ,واژه به واژه ,سطر به سطر و صفحه به صفحه مي نويسد و پيش مي رود .هر از چند گاهي سر از روي كاغذ ها بر مي دارد :
- چه مي شد اگر امروز ,آفتاب دير تر غروب مي كرد چقدر خوب است كه امشب ,خبري از ماه نشود !
خنده اش مي گيرد از آرزوي كودكانه خود !
انگشتانش خسته اند .اما نمي تواند حتي براي لحظه اي قلم را كنار بگذارد .
گوشش چيزي نمي شنود و چشمش ,جز واژه ها ,چيزي نمي بيند .فقط مي نويسد .
مي نويسد :
.. نمي دانم كه اين نامه ,كي به دست شما خواهد رسيد .اما مي دانم كه هرگاه برسد ,پس از خواندن آن آرزو مي كنيد كه زود تر بيايم .بيايم تا مرا از نزديك ببينيد و ببوييد !نه مرا ,كه او را .كه من ديگر خود نيستم و بوئي و نشاني از او دارم .
آن كتاب ,رو نويسي شد .چگونه ؟نيمه شب بود يا آستانه سحر ...در پناه نور شمع ,مي خواندم و مي نوشتم .آنقدر نوشته بودم كه ديگر حسي براي انگشتانم باقي نمانده بود .زهر خستگي را به جان قلم مي ريختم و با هر واژه كه مي نوشتم ,آن را محكم تر مي فشردم .قبل از آن ,حرف هايم را با صاحب خانه زده بودم .از عبدالمطلب گفته بودم و شترهايش .اما انگار خبري نبود از ابابيل ها ,تا من همچون سنگ ريزه ,بر نوك آنها بنشينم .ديگر انگشتانم از من فرمان نمي برند .مي دانستم كه خواهم سوخت اگر كتاب را به پايان نبرم .آن مرد ,كتاب را فقط براي يك شب امانت داده بود .شايد در دل حدس مي زد كه قصد رونويسي از آن را دارم .
خيره گي ام به كاغذ و نوشتن يكسره ,چشمانم را اشك ريزان كرده بود .دردناكي انگشت ها و سوزناكي چشم هايم ، به اوج خود رسيده بود ، كه او آمد . نمي دانم از كجا و چگونه . اما وقتي ، سر بلند كردم ، حضور مردي را در كنار خود احساس كردم . نگاهش آنچنان سنگين بود و كلامش آنچنان آرام ، كه فقط توانستم سلامش را پاسخ گويم . كنارم نشست . آرامشش بر جانم ريخت . بهت زده او را نگاه كردم . آنقدر مبهوت ,كه حتي نپرسيدم كيست و از كجا آمده .
منتظر بودم .اما فكر نمي كردم كه انتظار اينگونه پايان پذيرد .
لب به سخن گشود :
-مي خواهم كمكت كنم .
قبل از آنكه چيزي بگويم ,ادامه داد :
-تو كاغذ هاي سفيد را خط كشي كن ,من مي نويسم .
دست بردم و كاغذهاي سفيد را برداشتم .نمي دانستم كاغذها را خط كشي كنم ,يا خط نگاهش را دنبال نمايم .تند و پشت سر هم ,كاغذ هارا خط مي كشيدم و به او مي دادم .نمي دانم زمان زود مي گذشت ,يا او تند مي نوشت .تند و خوش خط .زيبا و دل انگيز .آنچنان كه چشم از خط نگاهش برداشتم و خيره شدم به خط نوشته اش .چنان محو ,كه نفهميدم كي ,با كاروان خواب ,همراه شدم .
صبح ,سراسيمه از خواب برخاستم .قبل از هر كاري ,به طرف كتاب و كاغذ ها هجوم بردم .وقتي انبوهي از كاغذهاي نوشته شده را ديدم ,آرام شدم .كاغذ ها را مرتب كردم و از نظر گذراندم .به آخرين خط صفحه آخر كه رسيدم ,پركشيدم .نمي خواستم خواب باشم .خواب هم نبودم .بر آخرين خط ,امضايش نشسته بود .ايستادم ,مي شناختمش .مگر مي شود به احتامش نايستاد ؟شما هم مي شناسيدش .نوشته بود :
(اين كتاب را حجت نوشت ).
خواندمش بارها و بارها .هزار بار .شايد هم بيشتر .بوييدم و بوسيدمش .
تمام سطر ها و كاغذها بوسيدني بودند ... .
به زودي مي آيم .اما بايد چند وقتي ديگر در اين شهر بمانم .تا دست كم به اندازه دروغ پردازي هاي آن مرد,از حقيقت شيعه بگويم .
اين نامه را به همراه نامه اي ديگر كه روز قبل نوشته ام ,به اولين كارواني كه به سمت شهرمان بيايد ,مي دهم .خودم نيز تاروزهايي ديگر خواهم آمد و با هم ,آمدنش را به انتظار خواهيم نشست
منبع:کتاب مجموعه داستان زيارت آفتاب، رضا رسولي
/خ
نامه تان را خواندم .از خواندن آن و اينكه خبر سلامتي داده بوديد ,خوشحال شدم .آن قدر كه خستگي اين مدت از تنم بيرون رفت .البته هر بار كه دستخطي از طرف شما مي رسد و از حال و روز شما بانوي مهربان كه در تمام سختي هابا من بوده ايد و فرزندان بهتر از جانم با خبر مي شوم ,چنين حسي به من دست مي دهد .حسي شبيه الان ,يعني آرامش و راحت .
اميدوارم دوران دوري به درازا نكشد و بتوانم زود تر كار خود را به انجام برسانم و برگردم .البته نمي دانيد كه چه لذتي دارد اين روزها .روزهاي هيچ كس بودن را مي گويم .اينجا ديگر كسي مرا عالم بزرگوار و علامه عالي مقام نمي خواند .چون كسي نمي شناسدم .يعني قرار نيست كه شهر ه خاص و عام گردم .
تا يادم نرفته بگويم كه امروز مي خوام كاررا تمام كنم .البته تمام تمام كه نه .نمي دانم چه خواهد گفت و چه خواهد شد .كمي دلهره و اضطراب دارم .اما اميدواري ام بيشتر است .اين نامه را به اولين كارواني كه به سمت شهرمان حركت كند ,خواهم داد .شايد بعد از آنكه كار را به انجام رساندم ,چند صباحي در اين شهر بمانم .چون لازم است ...
علامه حلي با اين جمله ,نامه را تمام مي كند :(خداحافظ تا سلامي ديگر ).
قبل از آنكه نامه را تا كند ,دوباره آن را مي خواند .
-مبادا چيزي از قلم افتاده باشد يا كلمه اي ناخوانا ,ذهن خانواده را مشغول دارد .
يكي دو كلمه را اصلاح مي كند .بعد مي گذاردش كنار و بر مي خيزد .عبارا بر دوش مي اندازد و عرق چين را به سر مي گذارد .نمي داند چكونه روبه روي آينه قرار مي گيرد :
-عجب طالب علم ميانسالي !چه تلاشي دارد اين مرد !با اين سن و سال ,از تكا پوي علمي باز نمي ايستد و شهر به شهر ,از محضر دانشمندان بهره مي گيرد !
خنده اش مي گيرد .با دست ,غبار نشسته بر آينه را پاك مي كند .باخود مي گويد :
-كي مي شود غبار اين غم را ,از دل برگيرم؟
چشم مي دوزد به سطح شفاف آينه .گويي با نگاه ,آن را مي كاود .نگاهش با هزار توي آينه همراه مي شود و مي رود به آن دورها ,نه آنقدر دور ,كه چيزي را به ياد نياورد .به آن روزهايي كه تازه اين زمزمه به گوش مي رسيد:
-مردي مسلمان اما غير شيعه كه بر مسند تدريس و تحقيق تكيه دارد .
كتابي در رد شيعه نوشته و آن را در منبر و در مدرس مي خواند .
هر روز خبرهايي به گوش مي رسيد .اهل علم ,مسافران و برخي طلاب جوان كه اهل آن ديار بودند ,هر كدام خبرهايي مي آوردند از بدگويي و بدخواني و بدخواهي آن مرد .روزهاي اول ,خبرها را مي شنيد و هيچ نمي گفت .مي دانست كه بايد كاري كرد .كاري كه هم خدا راضي باشد و هم بندگان خوا را از گزند بدگوئي ها و تفرقه افكني هاي آن مرد ,نجات دهد .تا آنكه آن شب زمستاني از راه رسيد .صداي كوبيده شدن در خانه بلند شد و علامه حلي ,عبا بر دوش كلون در را باز كرد و آنرا گشود .يكي از شاگردان قديمي اش كه از سوز سرما خود را در عباي پشمي پيچيده بود ,وارد خانه شد .به اتاق رفتند و وقتي چند دقيقه اي كنار آتش نشست ,آرام گرفت .قبل از آنكه چيزي بگويد ,علامه پرسيد :
-طوري شده كه اين وقت شب و در اين هواي سرد و سوزناك ,عطاي منزل گرم را به لقاي ما بخشيده اي ؟
شاگرد عمامه به برف نشسته خود را تكاند و گفت :
-دقايقي است كه از راه رسيده ام ,از شهر آن مرد دروغ پرداز مي آيم .آرام و قرار نداشتم تا خود را به منزل شما رساندم .نمي دانم كه اگر نمي آمدم ,چگونه شب را به صبح مي رساندم .
علامه استكان چاي را پيش رويش مي گذارد :
-خوب كاري كردي آمدي .
شاگرد ,چاي را سركشيد و دنبال حرف را گرفت:
-مي دانم كه چيزهايي از آن عالم غير شيعه و كتابش شنيده ايد .اما من در اين چند روز كه براي كاري به آن شهر رفته بودم ,با چشمان خود ديدم كه چگونهبا تكيه بر مطالب آن كتاب ,بر ضد شيعه سخن مي گويد .در بين شاگردان خود فصل هاي كتاب را باز خواني مي كند و در جمع مردم ,آن را وسيله تبليغ و محكم جلوه دادن مطالبش قرار مي دهد .
علامه پرسيد : (د ر بين شيعيان ,كسي نيست كه حرف هاي اورا رد كند ؟).
-چرا ,اما او مطالب كتاب خود را در فصل ها و صفحات متعددي سامان داده است و هر بار مطلبي نو و تازه بر زبان مي آورد .براي پاسخ گويي نكته به نكته به آن ,مي بايستي متن اصلي را دردست داشت .
علامه حلي دست خود را بر گرماي آتش گرفت .به شعله هاي آتش چشم دوخت و براي لحظه اي ,مردي را در ميان شعله ها ديد كه ,كتابي در دست ,قهقه زنان ,مي چرخد .مي خندد و كتاب را بر روي سر خود بالا مي برد و دست افشان و پاي كوبان مي چرخاند و مي چرخد .مي چرخد و مي چرخاند ... اگر سوزش دست هايش نبود ,شايد باز هم به شعله ها و تصوير رقص آن مرد ,خيره مي ماند .دست خود را كشيده بود و چشم دوخته بود به شاگر د خود .شاگرد صورتش را نزديك تر آورده بود ,آنقدر كه علامه گرماي نفس هايش را حس مي كرد :
-استاد بزرگوار !بايد كاري كرد .قدمي ,قلمي ,سخني يا هر كاري كه مانع از پاشيدن بذر بدبيني توسط آن مرد گردد .بذري كه بد بيني شيعيان را نسبت به مذهب خود به دنبال خواهد داشت .بذري كه دشمني ديگر مذاهب را با شيعه ,در پي دارد .
صورتش را عقب كشيده بود :
-بايد كاري كرد كه حد اقل به اندازه گمراه سازي آن مرد تاثير داشته باشد .اما نه آنقدر دير كه كار از كار گذشته باشد .زود زود ...شما كه نمي خواهيد شيعيان آن شهر و شهرهاي نزديك آن از دست بروند و غير شيعه ,دشمنشان گردند ؟
حرف هاي شاگرد ,علامه را به فكر عميقي فرد برد .اما زود به خود آمد و گفت :
-توقع ما از دانشمندان مسلمان و غير شيعه ,بيان حقيقت هاست .
حقيقت هايي كه اساس آنها ,اسلام واقعي است ,نه ذهنيات فردي و خدايي ناكرده برداشت هاي نادرست و عقده گشايي .البته بعضي از دانشمندان مسلمان و غيره شيعه ,در آثار خود از بيان حقيقت ها كوتاهي نكرده اند .توقع اين است كه سنت رسول الله را پاس دارند .و مگر پاسداشتن سنت آن حضرت ,چيزي جز پايبندي به كتاب خدا و پيروي از عترت اوست .مگر مي شود بر ضد شيعه سخن گفت و دم از پاسداشت سنت رسول الله زد .حق را بايد گفت ,حتي اگر بر خلاف دنيايمان باشد !
علامه براي لحظه اي ساكت شد .آرام ,دانه هاي تسبيح را در دست گردانيد و ادامه داد :
-راستش من هم مي دانم كه بايد كاري كرد .خود نيز آماده ام براي انجام هر كاري كه زود تر اين مشكل را حل كند .اما بايد ...
-بايد چه ؟
-بايد حساب شده عمل كنيم و بايستي حتما آن كتاب را به دست آوريم .
شاگرد ,تا نيمه هاي شب سخن گفته بود و علامه شنيده بود و قبل از برخاستن بانگ اذان صبح ,علامه را با انبوهي از انديشه و اندوه ,تنها گذاشت .علامه بر خاست و كنار پنجره ايستاد .از پشت شيشه به برف هايي خيره شد كه حياط را پوشانده بودند .همراه با دانه هاي برفي كه آرام فرود مي آمدند ,نجوايي در دلش در گرفت :
-بايد به دشمني هاي آن مرد كه در قالب حرف و سخن بروز كرده ,پاسخ داد .قبل از آن ,كتاب را بايد از چنگش در آورد .حرف هايش را نبايد بي پاسخ گذاشت .جاي صبر و تحمل نيست .بايد دست به كار شوم ...!
و امروز آن روزي است كه روزها و هفته ها ,آمدنش را انتظار كشيده بود .
نمي دانم آن مرد كه اكنون به چشم استاد به او مي نگرد ,چه پاسخي خواهد داد .در اين مدت علامه ,براي استاد خود ,نه يك شاگرد معمولي ,كه يك طالب علم سخت كوش و پر تلاش جلوه كرده بود .آنقدر كه تحسين ديگر شاگردان و استاد را بر انگيخته بود .علاقمندي به درس ها و بحث ها ,شوق علمي ,حاضر جوابي و حضور به موقع در كلاس ها ,از او ,چهره اي محبوب در نزد استاد ترسيم كرده بود .محبوبيتي كه با احترامي خاص آميخته بود .احترامي كه استاد به سبب آن ,هيچ خواسته اي را از شاگرد پر تلاش خود دريغ نمي كرد .علامه حلي نيز براي امتحان استاد ,يكي دو بار چيزهايي از او خواسته بود .در خواست هايي كه هر كدام ,با روي گشاده استاد برآورده شده بود ند .
اما ديروز كه آن كتاب را درخواست كرد ,برخورد استاد ,گونه اي ديگر بود ,سر را به زير انداخت و چشم به زمين دوخت .پيدا بود كه دو دلي به سراغش آمده .علامه ,در دل ,خدا خدا مي كرد تا جواب رد نشنود .جوابي كه مي توانست حاصل زحمات او را بر باد دهد ,وا ماندن از فعاليت هاي علمي ,تنها گذاردن شاگرداني كه هر كدام پس از سالها كسب دانش ,به اميدي در محضرش حاضر مي شدند و دوري از خانواده و مي دانست كه همه آنها ,با يك جواب نه ,بي حاصل مي شود .
استاد ,تارهاي ريشش را به بازي گرفت .سر را بلند كرد و خيره شد به نقطه اي نامعلوم .دست آخر پرسيد :
-اين كتاب را براي چه مي خواهي ؟اگر مقصودم بهره مندي است ,كه من بعضي از مطالب را بر روي منبر و در مجلس درس خوانده ام و باز هم خواهم خواند .اگر كه ...
علامه حلي حرفش را قطع كرد :
-براي استفاده علمي بيشتر مي خواهم و فهم عميق تر مطالب آن .
براي خواندن واژه به واژه مطالب كتاب و يافتن پاسخ هايي مناسب براي آنها ,نيازمند به دست آوردن كتاب بود .
استاد پرسيد : (فقط همين ؟)
-اگر اين فرصت را به من بدهيد ,هيچگاه لطف شما را فراموش نخواهم كرد !
لحظه اي بر دل استاد ,شك افتاد :
-اين كتاب را براي چه مي خواهد ؟نكند چيزي را از من پنهان مي كند .
نكند ...
به خود دلداري داد :
-چه چيزي را ,براي چه ؟من كه بسياري از مطالب اين كتاب را در جمع مردم و شاگردانم مي خوانم .پس ديگر از چه چيزي ترس دارم ؟اما نبايد به او كاملا اعتماد كنم .نبايد !
استاد به حرف آمد و علامه حلي آرام گرفت :
-باشد .فردا ,به تو پاسخ خواهم داد .خواهم گفت كه اين كتاب را به تو مي دهم يا نه .خواهم گفت كه ...هيچ .تا فردا !
رفت .مي دانست كه تا فردا فرصت دارد تا باز هم به درخواست شاگردش فكر كند .اين خواسته او رابيشتر بسنجد و اگر ايرادي بر آن نبود ,به آن تن دهد .
اما ته دلش ,از اينكه خواسته شاگر د خود را رد كند ,نگران مي كرد :
-اودر نزد من احتارم و عزتي يافته و كم كم به سر آمد شاگردانم تبديل مي شود .اگر خواسته اش را رد كنم ,اثر خوبي بر ديگر شاگردانم نخواهد داشت .حتي ممكن است برخي از شاگردان را از دور من پراكنده سازد و محل درسم را خلوت نمايد .شايد با خود بگويند چگونه است كه استاد ما به بهترين شاگرد خود نيز اعتماد ندارد .شايد هم ... شايد هم حرف هاي ديگري بگويند !
علامه حلي از جلوي آينه مي آيد كنار .آستين ها را بالا مي زند و از اتاق بيرون مي رود .نگاهي به حياط خانه مي اندازد .حس مي كند كه به اين خانه عادت كرده است .پا مي گذارد داخل حياط و به طرف حوض كوچك مي رود .مشتي آب به صورت خود مي پاشد و دست راست را به پهناي صورت مي كشد و زير لب زمزمه مي كند :
-خدايا !مي دانم كه خودت ,حافظ دو امانت گرانقدر آخرين فرستا ده ات هستي .اما من حرف ديگري دارم .دلم ,خواهشي ديگر دارد ... عبدالمطلب فقط نگران شترهايش بود .چونكه مي دانست كعبه براي خود ,خدايي دارد مي دانست كه ابرهه نخواهد توانست ,غباري ,حتي غباري بر ساحت كبريايي آن خانه بنشاند .اما اين بار ,نه ابرهه و سپاهيانش از راه رسيده اند و نه از خرابي خانه ,خبري است .لشگري يك نفره ,به جنگ ميراث فكري مسلمين آمده .مردي كه سپاه او ,كتاب است و سلاحش ,كلماتند .دوست دارم مرا سنگي بداني ,برنوك ابابيل خود .مي دانم كه از آن سنگ ريزه ها نيز كوچكترم . اما تو ,بزرگ تر از آني كه خواسته مرا نپذيري !
وقتي استاد گفت :
-باشد ,مي دهم .اما سوگند ياد كرده ام كه اين كتاب رابيش از يك شب در اختيار كسي نگذارم .فقط يك شب !
تمام آرامش دنيا ,يكباره به جانش باريد .نمي دانست راه مي رود ,مي دود يا بر فراز خانه ها پرواز مي كند .
-يك شب ,فقط يك شب !
كاغذ هاي سفيد را بر مي دارد و قبل از آنكه شروع كند به نوشتن ,كتاب را ورق مي زند .تعداد صفحات كتاب ,ترس را در دلش زنده مي كند .
-فرصتي يك شبه و رونويسي از اين كتاب قطور ؟
-وقتي استاد كتاب را به طرفش گرفت ,علامه حلي براي لحظه اي درنگ كرد .از ذهنش گذشت كه كتاب را نگيرد :
-چگونه مي توانم اين صفحات را يك شبه رونويسي كنم ؟
كسي بي نام و نشان ,به او مي گفت كه اميدوار باشد ,دست كم مي تواند بخشي از كتاب را رونويسي كند .شايد هم ,تمام آن را !
هر لحظه , ساعتي مي ارزد و دقيقه ها ,ارزش روزها را دارند .نبايد فرصت را از دست داد .قلم را بر مي دارد و شروع به نوشتن مي كند .
-براي نوشتن اين كتاب ,به روزها و هفته ها نياز دارم .روزهايي كه در اختيارم نيستند و هفته هايي كه حسرت آنها را مي خورم .اي كاش چنين حسرتي بر دلم نمي نشست !
حرف به حرف ,واژه به واژه ,سطر به سطر و صفحه به صفحه مي نويسد و پيش مي رود .هر از چند گاهي سر از روي كاغذ ها بر مي دارد :
- چه مي شد اگر امروز ,آفتاب دير تر غروب مي كرد چقدر خوب است كه امشب ,خبري از ماه نشود !
خنده اش مي گيرد از آرزوي كودكانه خود !
انگشتانش خسته اند .اما نمي تواند حتي براي لحظه اي قلم را كنار بگذارد .
گوشش چيزي نمي شنود و چشمش ,جز واژه ها ,چيزي نمي بيند .فقط مي نويسد .
مي نويسد :
.. نمي دانم كه اين نامه ,كي به دست شما خواهد رسيد .اما مي دانم كه هرگاه برسد ,پس از خواندن آن آرزو مي كنيد كه زود تر بيايم .بيايم تا مرا از نزديك ببينيد و ببوييد !نه مرا ,كه او را .كه من ديگر خود نيستم و بوئي و نشاني از او دارم .
آن كتاب ,رو نويسي شد .چگونه ؟نيمه شب بود يا آستانه سحر ...در پناه نور شمع ,مي خواندم و مي نوشتم .آنقدر نوشته بودم كه ديگر حسي براي انگشتانم باقي نمانده بود .زهر خستگي را به جان قلم مي ريختم و با هر واژه كه مي نوشتم ,آن را محكم تر مي فشردم .قبل از آن ,حرف هايم را با صاحب خانه زده بودم .از عبدالمطلب گفته بودم و شترهايش .اما انگار خبري نبود از ابابيل ها ,تا من همچون سنگ ريزه ,بر نوك آنها بنشينم .ديگر انگشتانم از من فرمان نمي برند .مي دانستم كه خواهم سوخت اگر كتاب را به پايان نبرم .آن مرد ,كتاب را فقط براي يك شب امانت داده بود .شايد در دل حدس مي زد كه قصد رونويسي از آن را دارم .
خيره گي ام به كاغذ و نوشتن يكسره ,چشمانم را اشك ريزان كرده بود .دردناكي انگشت ها و سوزناكي چشم هايم ، به اوج خود رسيده بود ، كه او آمد . نمي دانم از كجا و چگونه . اما وقتي ، سر بلند كردم ، حضور مردي را در كنار خود احساس كردم . نگاهش آنچنان سنگين بود و كلامش آنچنان آرام ، كه فقط توانستم سلامش را پاسخ گويم . كنارم نشست . آرامشش بر جانم ريخت . بهت زده او را نگاه كردم . آنقدر مبهوت ,كه حتي نپرسيدم كيست و از كجا آمده .
منتظر بودم .اما فكر نمي كردم كه انتظار اينگونه پايان پذيرد .
لب به سخن گشود :
-مي خواهم كمكت كنم .
قبل از آنكه چيزي بگويم ,ادامه داد :
-تو كاغذ هاي سفيد را خط كشي كن ,من مي نويسم .
دست بردم و كاغذهاي سفيد را برداشتم .نمي دانستم كاغذها را خط كشي كنم ,يا خط نگاهش را دنبال نمايم .تند و پشت سر هم ,كاغذ هارا خط مي كشيدم و به او مي دادم .نمي دانم زمان زود مي گذشت ,يا او تند مي نوشت .تند و خوش خط .زيبا و دل انگيز .آنچنان كه چشم از خط نگاهش برداشتم و خيره شدم به خط نوشته اش .چنان محو ,كه نفهميدم كي ,با كاروان خواب ,همراه شدم .
صبح ,سراسيمه از خواب برخاستم .قبل از هر كاري ,به طرف كتاب و كاغذ ها هجوم بردم .وقتي انبوهي از كاغذهاي نوشته شده را ديدم ,آرام شدم .كاغذ ها را مرتب كردم و از نظر گذراندم .به آخرين خط صفحه آخر كه رسيدم ,پركشيدم .نمي خواستم خواب باشم .خواب هم نبودم .بر آخرين خط ,امضايش نشسته بود .ايستادم ,مي شناختمش .مگر مي شود به احتامش نايستاد ؟شما هم مي شناسيدش .نوشته بود :
(اين كتاب را حجت نوشت ).
خواندمش بارها و بارها .هزار بار .شايد هم بيشتر .بوييدم و بوسيدمش .
تمام سطر ها و كاغذها بوسيدني بودند ... .
به زودي مي آيم .اما بايد چند وقتي ديگر در اين شهر بمانم .تا دست كم به اندازه دروغ پردازي هاي آن مرد,از حقيقت شيعه بگويم .
اين نامه را به همراه نامه اي ديگر كه روز قبل نوشته ام ,به اولين كارواني كه به سمت شهرمان بيايد ,مي دهم .خودم نيز تاروزهايي ديگر خواهم آمد و با هم ,آمدنش را به انتظار خواهيم نشست
منبع:کتاب مجموعه داستان زيارت آفتاب، رضا رسولي
/خ