آدمها رنگ دارند. از کنارشان که رد میشوم با دقت نگاهشان میکنم، آدمها هم رنگ دارند و هم بو. وقتی هم دیگر را دوست دارند خوش رنگ تر و خوش بوترند. خسته و نالان و عصبانی که باشند، بدرنگ و بدبو میشوند. آدمهای شاد و غمگین اما رنگشان مثل هم است با این تفاوت که طعم بوهایشان یکی نیست: شیرین و تلخ؛ مثلاً بعضی وقتها که سعی میکنم مامان و بابا را بخندانم و از غمگینی درشان بیاورم بویشان را میفهمم که دیگر تلخ نیست. کم کم بوی شیرینی و شکلات میگیرند و حس میکنم حسابی خوش مزه شده اند.
وقتهایی که از کنار خیابان رد میشوم و خودم را توی شیشهی مغازهها و پنجرهی رفلکس خانهها نگاه میکنم، دوست دارم بدانم چه رنگی هستم. شاید عجیب به نظر برسد؛ اما روش خوبی برای باخبر شدن از حال خودم است. اصلاً آدم هرروز باید حال خودش را بپرسد؛ مثلا بزند روی شانه اش و بگوید: «خب، امروز چطوری؟» بعد که از حالش باخبر شد حال بقیه را هم بپرسد، با نگاه کردن به آدمها رنگ و بویشان را حس کند و اگر لازم بود کاری برایشان انجام دهد.
وقتهایی که از کنار خیابان رد میشوم و خودم را توی شیشهی مغازهها و پنجرهی رفلکس خانهها نگاه میکنم، دوست دارم بدانم چه رنگی هستم. شاید عجیب به نظر برسد؛ اما روش خوبی برای باخبر شدن از حال خودم است. اصلاً آدم هرروز باید حال خودش را بپرسد؛ مثلا بزند روی شانه اش و بگوید: «خب، امروز چطوری؟» بعد که از حالش باخبر شد حال بقیه را هم بپرسد، با نگاه کردن به آدمها رنگ و بویشان را حس کند و اگر لازم بود کاری برایشان انجام دهد.
نویسنده: عاطفه جوینی