تابستان با گرمایش از راه رسیده و من برای تمام سه ماهش برنامهریزی کردهام؛ برای کلاسهایی که باید بروم و کارهایی که علاقه دارم. بابا پول ثبتنام کلاسهایم را داده و از این بابت واقعاً خوشحالم؛ اما دیروز اتفاقی افتاد که بیش از اندازه ناراحتم کرد. خانهی محمد دوستم، یک کوچه با ما فاصله دارد. دیروز که توی خیابان دیدمش خیلی ناراحت و گرفته بود؛ چندبار با توپ به پایش زدم اما عکسالعملی نشان نداد و نخندید؛ وقتی بهش نزدیک شدم و با هم حرف زدیم، متوجه شدم بابایش مریض است و هزینهی عملش سنگین؛ آنها هم توان پرداختش را ندارند؛ خودش هم مجبور است تمام تابستان برود سرکار تا خرج خانه ی شان را دربیاورد. بعد از فهمیدن این موضوع واقعاً ناراحت شدم. شب که خانه آمدم به بابا گفتم: «من امسال تابستان هیچ کلاسی ثبتنام نمیکنم؛ اما پولش را لازم دارم.» بابا عصبانی شد و گفت: «حتماً باید بروی کلاس!» من هم که چارهای نداشتم تمام موضوع را برایش تعریف کردم. بابا اول کمی توی فکر رفت و بعد گفت: «بلند شو برویم مسجد که خیلی کار داریم.» آن روز توانستیم از صندوق مسجد برای بابای محمد وام قرضالحسنه بگیریم تا بتواند عمل کند. بعد هم قرار شد من و محمد صبحها برویم کلاس و عصرها برویم در مغازهی بابا کار کنیم. توی مسجد که بودم چشمم به جملهای از امام حسن مجتبی علیه السلام افتاد که روی دیوار نصب شده بود: «آغاز به نیکى و بخشش، قبل از این که کسی درخواست کند، از بزرگترین شرافتها و بزرگیهاست.»
نویسنده: عاطفه جوینی
تصویرساز: جعفر بهروان راد