صدایت پنجره‌ای آفتابی بود

گم شده بودم در جاده ای تاریک و پرشتاب اما تو صدایم زدی و صدایت پنجره‌ای آفتابی بود در آن شب تاریک. حالا دوباره به راه‌ می‌افتم. به سوی تو، امّا در جادّه‌ای روشن.
جمعه، 29 فروردين 1399
تخمین زمان مطالعه:
نویسنده : انسیه موسویان
تصویر گر : آرزو قلی زاده
موارد بیشتر برای شما
صدایت پنجره‌ای آفتابی بود
داشتم می‌رفتم. تند و پرشتاب. در جادّه‌ای تاریک که انتهایش ناپیدا بود و چراغی نبود که پیش پایم را ببینم و کسی نبود که راه را نشانم بدهد...به دنبال تو بودم؛ امّا انگار گُمت کرده بودم... نه! این من بودم که گم شده بودم...لحظه‌ای که دیگر از همه جا و همه کس ناامید شده بودم، ناگهان زمزمه‌ای شنیدم. صدایی مهربان و زلال...الله‌اکبر! الله‌اکبر! حی علی الصلاه! حی علی الفلاح...

تو صدایم زدی و صدایت پنجره‌ای آفتابی بود در آن شب تاریک. صدایت بلند بود و پُرشکوه. صدایت مثل رودخانه‌ای جاری شد و سیاهی‌ها را شست... حالا دوباره به راه می‌افتم. به سوی تو، امّا در جادّه‌ای روشن. نگاه می‌کنم: چشم‌هایم خورشید است و دست‌هایم جوانه زده است. همه‌ی رودهای جهان از من می‌گذرند.

منبع: مجله باران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط