بدین ترتیب، باید پرسید آیا عاقلانه است بپذیریم چارچوب نظری اثبات نشدهای بصورتی چنان گسترده مبنای مداخله درمانی کودکان بسیار قرار گیرد. ما درباره واحدهای پیشنهادی در پردازش، شناخت اندکی داریم، و مهمتر از آن درباره چگونگی رشد این واحدها ناآگاهیم، همچنین درباره نحوه تعامل آنها در سازوکار رشد زیان زیاد نمیدانیم. ما در این باره که در هر مرحله خاص رشد به چه سطحی از رشد جنبههای خاص پردازش میتوان دست یافت آگاهی عمدهای نداریم (گرچه برای مثال اطلاعات کلی سودمندی درباره رشد حافظه و واژگان در اختیار داریم.) از همین روی، ما برای ساخت برنامههای مداخله درمانی کافی و صحیح به گونهای جدی ناتوانیم.
از آن جا که بهره گیری از مدل رشدی روان شناسی عصب شناختی شناخت هنوز در آغاز راه است، جای شگفتی نیست که میبینیم بسیاری اصطلاحات مورد استفاده در این زمینه از قلمرو اختلالهای اکتسابی بزرگسالان به رعایت گرفته شده است. برایان (۱۹۹۵) در مورد اختلالهای رشد زبان و گفتار چنین میگوید: در این اختلالها تنها پرسش مطرح این نیست که بدانیم کودک چه خطاهای زبانی دارد، بلکه باید پرسید چرا این خطاها روی میدهد و مشکلات پردازشی در کجاست. اما برای تجسم اختلالهای رشد، در حکم مجموعهای از خطاهای زبانی در کودک، بی تردید باید گفت که این خطاها بخودی خود با تصویری که ما از موجود در حال رشد داریم ناهمخوان است. روشن است فرد نمیتواند ادعا کند که کودک خطای معادلیابی معنایی مرتکب شده است، در حالی که وی تا آن زمان حتی از وجود آن لغت بی اطلاع بوده است. در صورتی میتوان گفت کودک دچار خطای باز یافت واژگانی است که او کلمه را بشناسد (یعنی آن را بفهمد و در موقعیتهایی بتواند آن را تولید کند)، اما هنگام نامیدن "کلمه" بجای آن کلمه دیگری را نام ببرد.
از این روی، برای تحلیل برخی انواع کاستیهای رشدی زبان، مدل پردازش زبانی مناسبتر است تا دیگر رویکردها. به نظر میآید این موضوع مانع عمدهای بر سر راه روانشناسی عصب شناختی است، گرچه الزاما چنین نیست. مدل رشدی روانشناسی عصب شناختی شناخت در حکم چارچوبی برای مداخله درمانی کاستیهای زبانی مشخص، میتواند در این مورد مفید باشد. در مورد کاستیهای گستردهتر زبانی، یا هنگامی که اختلال زبان با عوامل دیگر اجتماعی و شناختی همراه باشد این مدل چندان سودمند نخواهد بود. محدودیت دیگر این مدل آن است که در برخی سنجشها ماهیت کار بگونهای است که تا اندازهای نیازمند آگاهیهای فرازبان شناختی در کودک است، اما چنین توانایی در کودکان پیش دبستانی دیده نمیشود.
اشکال دیگری در ماهیت رشدی رویکرد پائین به بالای روانشناسی عصب شناختی شناخت وجود دارد که آن را بسیار متمایز میسازد. بیشتر کارهایی که در این مدل برای کنترل و نظارت بر پردازش زبانی تدارک دیده میشود بر اساس فعالیتهای تک واژهای صورت میگیرد. بی تردید تلاشهایی صورت خواهد گرفت تا این مدل را به واحدهای بزرگتر پردازش تغییر دهد، اما چنین کاری پاسخگوی انتقادهایی نخواهد بود که از جانب رویکرد بالا به پائین وارد میآید. روشن است رشد و استفاده زبان در کودک در محیط خلاء تک واژهها یا تک جملهها صورت نمیگیرد، بلکه در محیطی فیزیکی و زبان شناختی سرشار از عوامل گوناگون انجام میپذیرد که پشتیبانی و تمایل ارتباط و یادگیری ارتباطی را بر عهده دارد. سارنو Sarno در مورد ناگویایی اکتسابی چنین میگوید: نمرات کسب شده در آزمونهای زبانی و روانشناسی عصب شناختی شناخت ممکن است بتواند کاستیهای خاصی را مشخص کند، اما امکان دارد این نمرات با استفاده روزمره از زبان یا جنبههای ارتباطی عادی در ارتباط باشد یا نباشد (سارنو، ۱۹۹۳).
محیط زبانی، مفهومی است که پیوند آن با مدلهای پردازش زبانی مبتنی بر روان شناسی عصب شناختی شناخت آسان نیست. محیط زبانی، همچنین در فرایند درمانی متغییر بسیار ارزشمندی است که اغلب از آن غفلت میشود. افزون بر آن شواهد فراوانی در مورد تعامل میان سطوح مختلف زبانی در دست است. حال پرسش این است که چنین تعاملی در کجای مدل روانشناسی عصب شناختی شناخت جای میگیرد؟ برایان با رعایت جانب احتیاط میگوید ممکن است بکارگیری این رویکرد در مورد همه کودکان ناممکن باشد. ما خود بر این باوریم که با توجه به شرایط و دانش کنونی ما در این باره میتوان گفت که شمار کودکان مبتلا به اختلالهای رشد زبان که این روشها در مورد آنها کاربرد دارد محدود است، اما برای آن تعداد اندکی که از آن سود میبرند ممکن است مبنای منطقی و محکمی فراهم آورد که نه تنها برای کودک مبتلا بلکه برای درمانگر نیز سودمند باشد.
ترکیب و بهگزینی
شگفت آور نخواهد بود اگر در آینده شاهد روشهای ترکیبی باشیم که در برگیرنده رویکردهای بالا به پائین و پائین به بالا باشد. گیلام، مک فادن، و ون کلیک (۱۹۹۵) نمونه اولیه چنین رویکرد ترکیبی را ارائه میدهند. آنان هنگام پرداختن به مداخله و درمان مهارتهای روایت گویی در کودکان آسیب دیده زبانی، طرحی کلی از ترکیب رویکردهای کلیت زبان و مهارتهای جداگانه زبانی عرضه میکنند.هر دو روش عمدهای که در این بحث ارائه شد دارای کاستیهایی هستند. با بررسی دقیق میتوان بخوبی دریافت که رویکردهای بالا به پائین بیشتر برای کار با تواناییهای کاربردی و روایت گویی زبان متناسب است. در حالی که ممکن است برای آسیب دیدگیهای آواشناختی کارایی کمتری داشته باشد (الکورن Acicorn و همکاران ۱۹۹۵). از سوی دیگر رویکردهای پایین به بالا بویژه برای زمانی مناسب است که بخواهیم واحد زبانی موردنظر (بطور کلی یک زنجیره آواشناختی) را به آسانی شناسایی کنیم. همان گونه که الیس وایزمر میگوید: مهم نیست از کدام مدل تظری بهره گیریم، بلکه باید بکوشیم پیوسته از یک چارچوب نظری منسجم بهره گیریم تا ما را بسوی راهبردهای درمانی مناسب و پرسشهای تحقیقی مرتبط با آن هدایت کند. (الیس وایزمر، ۱۹۹۱).
ما به دو دلیل کوشیدیم تا این دو نوع رویکرد را بطور کامل شرح دهیم. نخست آن که نشان دهیم راهبردها و مدلهای مداخله در حال پیشرفت است. این پیشرفت شاید از نظرهای مختلف ناهمگون بنماید، اما در هر صورت در حال انجام است. آنچه در سالهای آینده ما را به چالش میکشاند این نیست که ناآگاهانه به دام این رویکردها گرفتار شویم و شیوههای درمانی جدید را بپذیریم، بلکه ضرورت اتخاذ رویکردی انتقادی برای ارزشیابی این شیوهها و مدل هاست.
منبع: اختلالهای رشد زبان (ویرایش دوّم)، کاترین آدمز، بتی بایرز براون و مارگات ادواردز، ترجمه: دکتر محمدتقی منشی طوسی، دانشگاه امام رضا (علیه السلام)، صص266-263، مؤسسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوی، مشهد، 1385