| به هرجايي که مشتاقان بميرند |
|
ديت از خوبرويان جست بايد |
| که اينان تنگ چشم آنان حقيرند |
|
نيايند اهل دل در چشم خوبان |
| گل صد برگ از رويش خجل ماند |
|
گل سيرآب من در باغ بشکفت |
| گذشت از دل ولي پيکان بدل ماند |
|
خدنگ غمزهي ترکان شکاري |
| نمازي چند نيز از من قضا شد |
|
از آن محراب ابرو ياد کردم |
| خيال روي او ما را بلا شد |
|
همه گل ميدمد از ديده در چشم |
| مگر سنگين دل من آشنا شد |
|
در آب ديده سر گردان چه ماندست |