کشف اسرار
در خبر است که ابو علی شقیق بن ابراهیم ادهم بلخی ازدی از عرفای نامدار شیعه چنین حکایت کرده است: سال 149 هجری از بلخ آهنگ سفر قبله نمودم به قادسیه رسیدم، دیدم کاروانی عازم سفر مکه است با آنان همسفر شدم در میان قافله نگاهم به سیمای جوانی افتاد که مرا شیفته خویش ساخت، چهرهاش زرد و گندمگون، جامهای پشمینه بر دوش داشت و شالی بر شانه وی آمیخته بود، نعلینی در پایش بود و از کاروان کناره میگرفت، با خود گفتم این جوان از فرقه صوفیه است و داب آنان بر این است که همواره چنیند، گفتم نزد وی روم و او را سرزنش کنم، به سوی او روان شدم، وقتی به چند قدمی وی رسیدم نگاه بلندی کرد و گفت: یا شقیق اجتنبو کثیراً من الظن ان بعض الظن اثم؛ یعنی ای شقیق بلخی از بسیاری گمانها بپرهیز بدرستی که برخی از گمانها گناهند.این جمله را فرمود و رفت، از گفته او سخت مات و مبهوت شدم، گفتم عجیب است آنچه در ضمیر داشتم او هویدا ساخت و پرده برداشت و نام مرا نیز ذکر کرد!
این جوان کسی نیست مگر از مردان خدا و از بندگان صالح و از شش ابرار روزگار میباشد، دنبال او رفتم هرچند قدم بر میداشتم به گرد پای او نمیرسیدم ناگاه از نظرم ناپدید شد و دیگر او را ندیدم.
رو به سوی کعبه میرفتیم تا به منزل واقصه رسیدیم ناگاه دیدم همان جوان در حال نماز است، از شدت ترس از خدا تمام اعضای بدنش میلرزد و اشک از دیدگانش جاری بود. گفتم این همان گم شده من است که دنبالش بودم گفتم بروم از او معذرت بخواهم.
صبر کردم تا نمازش را تمام نمود، آنگاه خدمت او بار یافتم و او خطاب به من فرمود: یا شقیق انی لخفار لمن تاب و آمن و عمل صالحاً ثم اهتدی؛ یعنی ای شقیق هر آینه من بسیار بخشندهام هر آن کس را که توبه نموده و پشیمان شود و ایمان آورد و عمل نیک انجام دهد سپس هدایت را قبول نماید.
جریان بالا آمدن دلو از چاه
این جمله را که گفت به راه خود ادامه داد، با خود گفتم این جوان باید از ابدال و زاهدان نمونه روزگار باشد که باز مرا به اسم خواند در حالی که من در بلخم و او عرب است و آنچه در دلم بود برملا ساخت، تا اینکه بار سوم او را در منزل «زباله» در راه مکه دیدم در حالی که دلوی در دست داشت و لب چاهی ایستاده بود میخواست آب بکشد ناگاه دلو از دستش به داخل چاه افتاد دیدم سر به آسمان برداشت و این شعر را زمزمه می کرد: انت ربی اذا ظمئت الی الماء و قوتی اذا اردت طعاماً: تو پروردگار منی آن هنگام که تشنه آب باشم و توان من آن هنگام که قوتی بخواهم خدا این دلو را به من بازگردان.شقیق میگوید به خدا سوگند دیدم آن چاه جوشیدن گرفت آمد و آمد تا به چاه رسید، جوان دست انداخت و دلو خود را برداشت پر از آب کرد و وضو گرفت چهار رکعت نماز بجای آورد، شگفت آورتر اینکه به جانب تل ریگی رفت و مقداری از آن ریگها را برداشت و در دامن کوهی انداخت دیدم آب جریان پیدا کرد و بیاشامید نزدیک رفتم، سلام کردم او جواب سلامم را داد، عرض کردم از آنچه خدا به تو رحمت کرده قطرهای به من نیز عنایت فرما، آنگاه فرمود ای شقیق همیشه رحمت خداوند در ظاهر و باطن با ما بوده، پس به پروردگارت خوش بین باش.
سپس دلو را به من داد. مقدار آبی آشامیدم، دیدم از شهد شیرینتر است به خدا سوگند که تا آن وقت، شربتی شیرینتر و لذیذتر و خوشبوتر از آن نیاشامیده بودم، تا چند روز دیگر میل به آب و غذا نداشتم.
دیگر آن جوان برومند و بزرگوار را ندیدم، تا وارد سرزمین مکه شدم، نیمه شبی او را در قبه السراب مشغول نماز دیدم در حالی که پیوسته اشک میریخت و ناله میکرد و باخشوع تمام نماز میخواند تا اینکه صبح صادق رسید، آنگاه روی سجاده نشست، همواره تسبیح خدا میگفت، نماز صبح را خواند و پس از آن هفت بار به گرد خانه خدا شد، نماز خواند و بیرون رفت و من او را تعقیب میکردم، دیدم اطراف او را انبوهی از غلامان ، ندیمان و مردان گرفتهاند، در شگفت شدم که آن جوان آرام اینهمه خدم و حشم دارد از شخصی پرسیدم مگر این جوان کیست که اینهمه کرامت دارد و گرداگرد او مردانی انبوهند آن شخص گفت او موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام است.
گفتم این عجایب خاطراتی که من از او دیدم اگر از کسی دیگر ظهور و بروز میکرد هرگز قبول نمیکردم ولی آنچه از این جوان سرزده است شگفتی ندارد.