نفس بابا، نفیسه بابا

نفیسه عطایی دختر شهید مدافع حرم مرتضی عطایی است. پای درد دل ها و خاطراتش با پدر بزرگوارشان نشستیم و این گزارش را برای شما نوجوانان عزیز آماده کردیم.
شنبه، 31 خرداد 1399
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
نفس بابا، نفیسه بابا

گفت‌وگویی با«نفیسه» دختر شهید مدافع حرم مرتضی عطایی

قرارمان شد جمعه. یک جمعه‌ی داغ وسط تیرماه مشهد. «نفیسه عطایی» دختر خندانی که در را باز کرد. لبخندش از حلقه‌ی روسری شکوفه‌دار بیرون زد. تعارف‌مان‌ کرد. از در راهرویی رد شدیم که یک طرف دیوارش را کُمد یادگاری‌های «بابا مرتضی» پُر کرده بود. مثل این کُمد را در منزل شهدای دیگر هم دیده بودم. نفیسه از خندهها و غصّه‌هایش گفت؛ از خون‌سردی‌اش که به بابا مرتضی رفته؛ از موتور‌سواری‌هایش با بابا مرتضی؛ از عروسک‌هایی که همه‌ی اتاقش را پُر کرده بوده و از علی، برادرش. نفیسه صبور است، جوری که سنگ صبور دختران شهدای دیگر هم شده است. قبل از این‌که خودش دختر شهید شود هم همراه بابا مرتضی و مامان مریم و علی، با دست پُر به منزل شهدای مدافع حرم می‌رفتند و حرف‌ها و درددل‌های‌شان را می‌شنیدند. من مدام قاب لبخند «شهید مرتضی عطایی» را که پشت سر نفیسه بود با لبخند نفیسه مقایسه می‌کردم. نفیسه راست می‌گوید: «من به بابا مرتضی رفته‌ام!»
 

عروسک

- «نفس بابا که می‌گن شمایی؟»

می‌خندد: «بله! نفس بابا، سیندرلای بابا.»

- «چرا سیندرلا؟!»

- «نمی‌دونم. اسمی بود که بابا روی من گذاشته بود.»

- «چند سال گذشته از آخرین باری که بابا رو دیدی؟»

- «دو سال شده که شهید شدند. چند هفته قبل از شهادت دیدمشون که رفتند سوریه.»

- «تلفنی صحبت می‌کردین؟»

- «آره. سخت بود ولی؛ ما که نمی‌تونستیم زنگ بزنیم. بابا خودش هر چند روز یک بار زنگ می‌زد. کوتاه صحبت می‌کرد. در همین حد که خبر سلامتیش رو بدونیم.»

- «با همه صحبت میکرد؟»

- «آره. بار آخر به من گفت: نفیسه خیلی بدی! چرا دیر به دیر با من صحبت می‌کنی؟ وقتی شهید شد خیلی حسرت خوردم که چرا بیش‌تر باهاش صحبت نکردم؛ البتّه امکانش هم نبود.»

- «از بابا کادو هم می‌گرفتی؟»

- «خیلی! بابا خیلی اهل خرید کردن و کادو گرفتن بود؛ روز دختر، روز تولدم، عیدها...»

- «تولّد حضرت زهرا چی؟»

- «نه! اون دیگه مخصوص مامان بود.»

- «چیا کادو گرفتی؟»

- «عروسک تا دلتون بخواد، کوتاه و بلند، رنگ و وارنگ. مامان میگه برای سیسمونی من لازم نیست عروسک بخریم.»

- «کلاس چندمی نفیسه؟»

- «پیش‌دانشگاهی.»

- «رشته؟»

- «تجربی.»

- «پس می‌خوای دکتر بشی.»

- «نه! خیلی فکر نمی‌کنم بهش.»

- «بابا چی دوست داشت؟»

- «اصراری نداشت که چه کاره بشم؛ ولی خیلی به درس‌مون اهمیّت می‌داد. از همون اوّل گشت دنبال بهترین مدرسه. کلاس تقویتی و این چیزها هم اسم‌نویسی کردیم. کُلّاً درسخون بودن ما رو خیلی دوست داشت.»

- «کنکور داری دیگه؟»

- «آره!»

- «تو مدرسه چه جوری می‌گذره؟»

- «الان که بحث کنکور و ایناس. صحبت سهمیّه‌های کنکور هم داغه. به منم کنایه می‌زنن که: تو که خیالت راحته! سهمیّه داری! حتّی قبل از شهادت بابا مرتضی هم همین حرف‌ها بود که: خوش به حال تو! زحمتی نداری برای کنکور و سهمیّه داری.»

- «ناراحت می‌شی؟»

- «آره.! ولی چیزی نمی‌گم. باهاشون کَل‌کَل نمی‌کنم. فقط یک بار گفتم: انگشت‌تون رو قطع کنید و بندازید دور، عوضش سهمیّه بگیرین.»

- «خب؟»

- «هیچی! فایده نداره. این حرف‌ها همیشه بوده. سعی می‌کنم خون‌سرد باشم.»

- «با کدوم دختر شهید بیش‌تر دوستی؟»

- با زینب؛ زینب شهید محرابی. هر جا باشیم ما دو تا با همیم. خیلی با من جوره.»

- «هم‌سن هستین؟»

- «نه! زینب دو سه سالی کوچک‌تر از منه؛ ولی ماشاءالله قدّ و قواره‌اش از من هم درشت‌تره. بعضی‌ها فکر می‌کنند اون بزرگ‌تره!»

- «با زینب چیا می‌گین؟»

- «از باباهامون که خیلی حرف می‌زنیم. بابای زینب بعد از بابا مرتضی شهید شد. زینب خیلی دل‌تنگی می‌کرد. همه‌اش می‌گفت: تو چرا این قدر آرومی؟ چطور خودت رو آروم می‌کنی؟ می‌گفتم: به راهی که بابام رفته، به حضرت زینب، به مقامی که الان داره، به خاطره‌هاش فکر می‌کنم و این جوری خودم رو آروم می‌کنم.»
 

روضه‌ی حضرت رقیّه (سلام‌الله علیها)

- «فکر می‌کنی کدوم دختر و پدری هستند که مثل تو و بابا مرتضی باشن؟»

- «همه دخترایی که باباشون شهید می‌شه خودشون را می‌ذارن جای حضرت رقیّه.»

- «چه جوری یعنی؟»

- دل‌تنگ می‌شن، اذیّت می‌شن، کنایه می‌شنون و همین‌ها دیگه... البتّه هیچ‌کس به پای حضرت رقیّه که نمی‌رسه؛ ولی دیگه یک چیزایی پیش می‌آد که وقتی یاد ایشون می‌کنم، می‌تونم نبودن بابا مرتضی رو تحمّل کنم.»

- «این‌که می‌گن دخترا بابایی هستن چقدر درسته؟»

- «دقیقاً همین جوریه! من خیلی به بابا مرتضی وابسته بودم. بابا هم همیشه من رو «نفس بابا» و «سیندرلای بابا» صدا می‌کرد. همه‌ی فامیل هم این رو می‌دونستن. یک بار یکی از دخترای فامیل به من گفت: «تو بابات رو دوست نداشتی که رفت. اگر دوستش داشتی شهید نمی‌شد». این‌قدر این حرف دلم رو شکست که خدا می‌دونه (بغض می‌کند). اومدم خونه. توی خونه راه می‌رفتم و گریه می‌کردم و داد می‌زدم: من که سیندرلای بابا بودم... (گریه می‌کند) من که نفس بابا بودم... حالا باید این حرف‌ها رو بشنوم.»

- «چکار کردی که آروم شدی؟»

- «مامان تا یک چیزی می‌شه که نمی‌تونیم تحمّل کنیم، فوری تطبیقش می‌ده با کاروان اسرا بعد از شهادت امام حسین. واقعاً هم آروم می‌شم ... بزرگ می‌شم.»...


منبع: مجله بارن


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط