طراوت شعر
اندوه نيستان
كي مي شود آهت بيابان را بسوزاند
سوز نگاهت باد و بوران را بسوزاند
كي مي رسد اندوه تلخ ماجراي تو
ديري نمي پايد كه باران را بسوزاند
- خاري شود در چشم طوفان هاي بعد از اين-
از ريشه اندوه نيستان را بسوزاند
يك شعله از سرچشمه چشمان تو كافي است
تا هستي شب هاي عريان را بسوزاند
تا كي گرفتار غم پنهان و پيدايت
آهي بكش! پشت زمستان را بلرزاند
***
قدري نگاهت را بچرخان تا كه از داغت
امواج در امواج دريا را بلرزاند
طومار شب ها را بپيچد، كهكشان ها را
از هم بپاشد كوه و صحرا را بلرزاند
سلول در سلول دل ها را بسوزاند
پشت زمين و آسمان ها را بلرزاند
بر حجم اين پهناور متروكه پا بگذار
بلكه قدم هاي تو دنيا را بلرزاند
حي علي الوصال
محمدر ضا تركي
بيدار دلان
در اين دقايق
تا وقت اذان عشق
تنها
يك بوسه دلبرانه
فرصت
باقي ست ...!
***
كاش يك قطره ي باران بودم
فاطمه كشراني
كاش من دختركي ساده درون روستا
در پي شاپركي شاد بودم
كاش در حسرت باران و بهار
در دل سرد زمستان همه روز و همه شب شعر مي سرودم
كاش يك پرنده بودم
پر از احساس رهايي
پر از شوق پريدن
كاش يك دسته گل مريم زيبا بودم
توي دستان عروسي كه در آرزوي خوشبختي فرداست
كاش عروسكي بودم من
براي دلخوشي دخترك تنهايي
كاش يك قطره ي باران بودم
كه دل دهقاني، به وجودم پر از عشق به باران مي شد
كاش يك دانه ي گندم بودم
كه درون دل تاريك زمين، فكر شكوفايي فردا بودم
كاش اي كاش كه اين كاش نبود...
همين ديروز...
همين ديروز بود انگار
كه من با بال بال بادبادكها
به سوي آسمان پرواز مي كردم
در آنجا با گل لبخند خورشيد
كلاف درهم اخم تمام ابرها را باز مي كردم
همين ديروز تابستان
-رفيق باوفاي كودكيهايم-
صدايم مي زد و با خود
مرا تا روستا مي برد
در آنجا من ميان خانه مادربزرگم
سبكبال و رها پر مي گشودم مي شدم پروانه
مادر بزرگم
***
من آنجا تا فطير و شير مي خوردم
به زودي طعم تلخ غصه را از ياد مي بردم
خدا رحمت كند امواتتان را!
عجب مادر بزرگ مهرباني بود!
اگر چه پير بود، اما
دلش باغ جواني بود
***
«همين ديروز» ها آرام
گذشتند از نگاه من كبوتروار
و من امروز مي گويم:
«همين ديروز بود انگار...»
محمد عزيزي «نسيم»
/خ