خاطرات ماندگار
نويسنده:عباس پزشكي
خاطرات جانباز دفاع مقدس گلعلي بابايي، برگرفته از كتاب نقطه رهايي
آن زمان كه خيمه ياران حسين«ع» در كوهها و دشتهاي چنانه، قلّاجه، كرخه، كارون، كوزان و... برپا بود، من هم در اين سيل خروشان غوطهوربودم.گاهي ميشد قلم و دفترچه كوچكم را ميگرفتم و گوشهاي نشسته، چيزهايي مينوشتم؛ و يا زمانيكه دشتهاي تفتيده فكه و كوههاي خشك قلاويزان و ارتفاعات بلند كاني مانگا و دشت به خون نشسته شلمچه، صحنههاي رزم ياران خميني بودند،اگر فرصتي بدست ميآمد، و آتش نبرد مجالي ميداد،درون سنگري ميخزيدم و قلم در دست،حماسه ياران را بر صفحات دفترچه كوچكم مينگاشتم. حالاهروقت دلم ميگيرد،اين اوراق را يكبار، دوبار، سهبار و...چندبار ميخوانم. بازهم ميخوانم تا فراموش نكنم آن روزهاي بزرگ و دوستداشتنيرا... .
از زمزمههايي كه در گوشه و كنار به گوش ميرسيد، ميشد فهميد كه بايد عملياتي در پيش باشد. به هميندليل، هر روز نيروهاي زيادي به منطقه اعزام ميشدند.
زمزمه نزديك بودن عمليات، دلهاي مشتاق بسيجيان را به شوق آورده بود. آنها سر از پا نشناخته، براي لحظهي موعود، ثانيهشماري ميكردند.
قرارشد ما روي تپهي دوقلوعمليات كنيم. تپه دوقلو، جايي بود كه شب قبل گردانهاي كميل و شهادت روي آن عمليات كرده، ولي موفق به تصرف آن نشده بودند.
قبل ازحركت تعداد دوازده قبضه آرپيجي به ما دادند كه پنج قبضه آن سوزن نداشت. گردان ما با هفت قبضه آرپيجي، براي عمليات حركت كرد. حركت گردان ما مصادف شد با برگشت باقيمانده نيروهاي عملكننده از خط ديدن قيافههاي مضطرب و خاك و خونآلود نيروهاي باقيمانده گردان كميل و شهادت و مشاهدهي وضعيت آنان، براي روحيه بچهها بسيار تضعيفكننده بود؛به طوريكه برادر عبدالله كه سر ستون حركت ميكرد،مسير را تغيير داد. تا اينكه رسيديم به منطقهاي به نام «تك درخت». به بچهها گفتند: «همينجا استراحت ميكنيم تا دستور حركت صادر شود.» اين تأخير تا غروب به درازا كشيد.در اين مدّت اكثر برادرهادرحال نوشتن وصيتنامه و خواندن دعاي توسل بودند.وضعي روحي گردان، بسيارعالي بود،چراكه سلاحي نداشتند تا به آن تكيه كنند؛ تكيهگاه، خدا بود و بس.
وقتي غروب شد، برادر عبدالله گروهان ما را به گوشهاي دور از ديگر گروهانها برد،و همانجا ما را به خط كرد و گفت: «برادرها،توجه كنند! قبل از حركت به سمت نقطه رهايي، لازم است توضيحي درمورد عمليات امشب بدهم. ببينيد برادرها! منطقهاي كه ما ميخواهيم عمليات كنيم،شب قبل دو گردان روي آن عمل كردند،ولي موفق نشدند.ماهم كه الان ميخواهيم وارد عمل شويم،فقط برحسب تكليف است و هيچ شانسي براي موفقيت دراين عمليات نداريم؛نه نسبت به منطقه توجيه هستيم و نه سلاح به اندازهي كافي داريم.احتمال برگشت خيلي ضعيف است.به هميندليل،من از آنهايي كه مسئلهي شهادت هنوز برايشان حل نشده، ميخواهم از همين تاريكي هوا استفاده كنند، و از گروهان جدا شوند،قول ميدهم هيچ بازخواستي هم به خاطراين كارشان نخواهند شد.»
بعد ازصحبتهاي برادر عبدالله، سينفر از مجموع نود نفر نيروهاي گروهان، كشيدند كنار،ماند شصت نفر. اين شصت نفر اكثراً از همان بچههايي بودند كه به دليل جثههاي كوچكي كه داشتند،اصلاً روي آنها حساب نميشد، و در دوها و آموزشهاي گردان،هميشه عقب ميماندند. بعد از دقايقي با همين شصت نفرراه افتاديم.
پس ازكلّي پيادهروي درميان رملها، كمكم به منطقه عمليات نزديك شديم.حجم آتش ايذايي دشمن در منطقه،بسيار زياد بود، به طوريكه چندبار گردان زمينگير شد و تا دقايقي قادر به حركت نبود. در ادامه راه گروهان سوم گم شد و نيروهاي گروهان2، درپاي تپه دوقلو،به علّت آتش زياد دشمن كُپ كردند و زمينگير شدند. گروهان ما، از عوارض زمين استفاده كرد و تا بيستمتري دشمن پيش رفت. آنجا بود كه با شليك اولين آرپيجي ازطرف بچههاي ما، جنگ واقعي شروع شد. دشمن، با تيربارها و كاليبرهايش از همه طرف آتش ميريخت. تعداد تيربارها و ادوات دشمن و همچنين وضعيت منطقه با آن چيزي كه قبل ازعمليات به ما گفته بودند،كلّي فرق داشت. اينجا، نه تنها تپه دوقلو نبود،بلكه صدقلو بود. وضعيت جغرافيايي منطقه هم به شكل كاسهاي بود كه نيروهاي دشمن دورتادور آن تيربار كار گذاشته بودند.به طوريكه اگر انسان داخل اين كاسه ميشد، نبود،بلكه صدقلو بود. وضعيت جغرافيايي منطقه هم به شكل كاسهاي بود كه نيروهاي دشمن دورتادور آن تيربار كار گذاشته بودند.به طوريكه اگر انسان داخل اين كاسه ميشد، ديگر راه فرارنداشت. بعد از اين كاسهاي، تپههايي وجود داشت كه پوشيده بود از جنگل با درختهاي كوچك؛ ميگفتند آنجا جنگل امقر است.
با اينكه آتش دشمن بسيارشديد بود،ولي چارهاي جز زدن به خط نيروهاي بعثي نداشتيم؛چراكه راه برگشتي در كار نبود. اگر يك كمي عقب مينشستيم،همه قتلعام ميشدند.با دستور فرماندهي، بچهها به سمت تيربارها شليك كردند. با اين عمل، منوّرهاي دشمن،آسمان منطقه را چراغاني كرد. به خاطر آتش شديد دشمن،موفق نشديم زياد جلو برويم. تصميم گرفتيم از پائين و به سمت ديگري حمله كنيم كه خورديم به سيم خاردارهايي به عمق ششمتر به صورت حلقوي،كلافي و فرشي. اين سيمهاي خشن و بدقيافه از يكطرف به ميدان مين وصل ميشدند،و ازطرف ديگر دور ميزدند و تا پشت خط عراقيها ميرفتند و حالت يك نعل بزرگ را ميگرفتند. بچهها بانظر برادر عبدالله و يزدي كشيدند سمت راست. در آنجهت هم راه بسته بود. مانده بوديم وسط اين كاسه بزرگ. از هرطرف به سوي ما شليك ميشد و راه بازگشتي نبود. وضعيت نيروها زياد مناسب نبود. در چنين مواقعي،بچهها يكجا جمع ميشوند و به قول معروف به يكديگر پناه ميآورند و اين حالتِ خيلي خطرناكي بود،چراكه با هر خمپاره دشمن،عدهاي مجروح يا شهيد ميشدند. در همينحين، يكي از برادران فرمانده دسته فرياد زد و گفت: «همه برادرها، آرايش بگيرند و با نارنجك به طرف عراقيها حمله كنند.» اين كار تا اندازهاي مثمربود، ولي كار را تمام نكرد. در اين لحظه، برادرعبدالله گفت: «همه برادرها بلند بگويند يامهدي» وقتي چندبار در آن تاريكي شب،صداي «يامهدي» بلند شد، يكي از دوشكاها كه خيلي شليك ميكرد،خاموش شد. با خاموش شدن اين دوشكا،بچهها خيلي روحيه گرفتند. در همين گيرودار، برادرصمد،معاون گردان، به همراه گروهان2 از راه رسيد. يك تخريبچي هم همراهش بود. آن برادر تخريبچي، دست به كارشد و يك تنه، مسير را باز كرد. نيروها كشيدند بالا؛ وقتي رسيديم بالاي تپه دوقلو، تازه فهميديم كه منطقه چقدر وسيع بوده و عدد «دو»ي تپه دوقلو را بايد با «صد» جابجا ميكرديم. رفتيم براي پاكسازي سنگرها تا صبح. همينكه هوا روشن شد، متوجه شديم از همهطرف به سوي ما شليك ميشود. خوب كه دقت كرديم،ديديم نيروهاي عراقي تقريباً سهچهارم اطراف ما را احاطه كردهاند و ما در محاصره هستيم. فاصلهي نيروهاي دشمن با ما بيشتر از بيستمتر نبود. به زبان عربي ميگفتند: «تعال. سلِّم نفسك.» يعني اينكه برويم و اسيربشويم.يكي از برادرها، به خيال اينكه آنها خيال اسير شدن،فشار دشمن خيلي زياد شده بود. برادر صمد به من گفت كه بروم عقب پيشِ حاجيپور، فرمانده تيپ، و نيروي كمكي و ادوات زرهي بياورم. به همراه يكي از بچههاي اطلاعات- عمليات راهي عقب شديم. دربين راه، به چند كمين عراقي برخورديم كه پاكسازي نشده بودند.آنها به طرفمان شليك كردند. يكي از تيرها به مچ دستم خورد كه آن را با چفيهاي كه به همراه داشتم بستم و به راهم ادامه دادم.
با كلّي مشكلات،زمين خوردن و پاشدن درميان رملها، سينهخيز و دو از وسط شيارها و تپه ماهورها، بالأخره به عقب رسيدم و پيام را به حاجهمّت و حاجيپور رساندم. بعدازظهر، دوباره به خط برگشتم. وقتي رسيدم،با كمال تعجب ديدم كه ياري خدا كارش را كرده است.همه اهداف عمليات گرفته شده بود و بچهها درحال كندن سنگر و تخليه شهداء و مجروحان بودند.من هم رفتم و مجروحان و شهداء را ازميان منطقه نبرد، پاي تپه آوردم تا از آنجا با آمبولانس به عقب منتقل شوند.
با طلوع روشنايي صبح،پاتك عراقيها هم شروع شد. آنها به طرز وحشتناكي آتش ريختند. زمين،دائماً ميلرزيد. برادر يزدي،فرمانده گروهان، مرا به همراه چند نفر ديگر به جلو و پيش آن دو گروهان،كه فشار دشمن روي آنها بيشتر بود، فرستاد و خودش هم به همراه چند نفر از نيروها، به سمتي ديگررفت.خمپارههاي دشمن،وجب به وجب، خط ما را هدف قرارميدادند. تك تيراندازهاي عراقي هم با اسلحههاي مجهز به دوربينهاي دقيق،بيشتر بچههاي فعّال را ميزدند. درميان اين معركه،كنار تپهاي مشغول مقابله با دشمن بودم كه برادر بغلدستيام نقش زمين شد.وقتي رويش را برگرداندم، ديدم تير سيمينوف درست به پيشانياش خورده و از پشت سرش خارج شده است.گلها،يكييكي پرپر ميشدند.مقاومت بچهها، پرشور و حماسهاي ادامه داشت.
درهمينلحظه،خبردادند برادر يزدي به سختي مجروح شده و برادر ملكزاده،فرمانده گروه2 هم،به شهادت رسيده است. لحظات سختي بود. هرلحظه،عرصه بر ما تنگتر ميشد. مزدوران بعثيِ مجهز به مرگآورترين سلاحها، در مقابله با نيروهاي سبك اسلحه بسيجي،نعرههاي شادي سر ميدادند. آنها سرمست از پيروزي ظاهري، هلهلهكنان به جلو ميآمدند. در چنين وضعيتي خمپارهاي در كنارمان به زمين نشست. وقتي به رزمنده كناريام نگاه كردم،ديدم نيمي از صورتش را تركش برده و درميان آتش دشمن،به زمين افتاده است. به طرفش رفتم.او را به كول گرفتم تا از معركه نجاتش دهم. تمام لباسم را خون گرفته بود.بيشتر برادرها از پاي درآمده و به زمين افتاده بودند.آنطرفتر،سنگر دوشكاي از دشمن سقوط كرده بود.مزدوري كه پشت آن سلاح قرار داشت، عجز و ناله ميكرد و قرآن جيبياش را به رخ ميكشيد و امان ميطلبيد. خواستم به سويش بروم،كه سوزشي در پايم حس كردم. همزمان تعادلم را ازدست داده و به زمين افتادم. تير، به ران پاي چپم خورده و به عصب سياتيك، آسيب رسانده بود. پايم ديگر در كنترلم نبود. سينهخيز، خودم را به جانپناهي رساندم. حركت درميان رملها آنهم با پاي مجروح، اصلاً برايم مقدور نبود. ناچار منتظر نتيجه پاتك شدم. بعد از ساعتها مبارزهي بيامان نيروهاي بسيجي با تكاوران سوداني، مصري و عراقي، پاتك دشمن دفع شد و نيروهاي عراقي، مجبور به عقبنشيني شدند.من هم به عقب انتقال يافتم.
منبع:نشريه قدر ،شماره 22
/خ
آن زمان كه خيمه ياران حسين«ع» در كوهها و دشتهاي چنانه، قلّاجه، كرخه، كارون، كوزان و... برپا بود، من هم در اين سيل خروشان غوطهوربودم.گاهي ميشد قلم و دفترچه كوچكم را ميگرفتم و گوشهاي نشسته، چيزهايي مينوشتم؛ و يا زمانيكه دشتهاي تفتيده فكه و كوههاي خشك قلاويزان و ارتفاعات بلند كاني مانگا و دشت به خون نشسته شلمچه، صحنههاي رزم ياران خميني بودند،اگر فرصتي بدست ميآمد، و آتش نبرد مجالي ميداد،درون سنگري ميخزيدم و قلم در دست،حماسه ياران را بر صفحات دفترچه كوچكم مينگاشتم. حالاهروقت دلم ميگيرد،اين اوراق را يكبار، دوبار، سهبار و...چندبار ميخوانم. بازهم ميخوانم تا فراموش نكنم آن روزهاي بزرگ و دوستداشتنيرا... .
61/10/28 - پادگان دو كوهه
از زمزمههايي كه در گوشه و كنار به گوش ميرسيد، ميشد فهميد كه بايد عملياتي در پيش باشد. به هميندليل، هر روز نيروهاي زيادي به منطقه اعزام ميشدند.
61/11/13
زمزمه نزديك بودن عمليات، دلهاي مشتاق بسيجيان را به شوق آورده بود. آنها سر از پا نشناخته، براي لحظهي موعود، ثانيهشماري ميكردند.
61/11/19- فكه
قرارشد ما روي تپهي دوقلوعمليات كنيم. تپه دوقلو، جايي بود كه شب قبل گردانهاي كميل و شهادت روي آن عمليات كرده، ولي موفق به تصرف آن نشده بودند.
قبل ازحركت تعداد دوازده قبضه آرپيجي به ما دادند كه پنج قبضه آن سوزن نداشت. گردان ما با هفت قبضه آرپيجي، براي عمليات حركت كرد. حركت گردان ما مصادف شد با برگشت باقيمانده نيروهاي عملكننده از خط ديدن قيافههاي مضطرب و خاك و خونآلود نيروهاي باقيمانده گردان كميل و شهادت و مشاهدهي وضعيت آنان، براي روحيه بچهها بسيار تضعيفكننده بود؛به طوريكه برادر عبدالله كه سر ستون حركت ميكرد،مسير را تغيير داد. تا اينكه رسيديم به منطقهاي به نام «تك درخت». به بچهها گفتند: «همينجا استراحت ميكنيم تا دستور حركت صادر شود.» اين تأخير تا غروب به درازا كشيد.در اين مدّت اكثر برادرهادرحال نوشتن وصيتنامه و خواندن دعاي توسل بودند.وضعي روحي گردان، بسيارعالي بود،چراكه سلاحي نداشتند تا به آن تكيه كنند؛ تكيهگاه، خدا بود و بس.
وقتي غروب شد، برادر عبدالله گروهان ما را به گوشهاي دور از ديگر گروهانها برد،و همانجا ما را به خط كرد و گفت: «برادرها،توجه كنند! قبل از حركت به سمت نقطه رهايي، لازم است توضيحي درمورد عمليات امشب بدهم. ببينيد برادرها! منطقهاي كه ما ميخواهيم عمليات كنيم،شب قبل دو گردان روي آن عمل كردند،ولي موفق نشدند.ماهم كه الان ميخواهيم وارد عمل شويم،فقط برحسب تكليف است و هيچ شانسي براي موفقيت دراين عمليات نداريم؛نه نسبت به منطقه توجيه هستيم و نه سلاح به اندازهي كافي داريم.احتمال برگشت خيلي ضعيف است.به هميندليل،من از آنهايي كه مسئلهي شهادت هنوز برايشان حل نشده، ميخواهم از همين تاريكي هوا استفاده كنند، و از گروهان جدا شوند،قول ميدهم هيچ بازخواستي هم به خاطراين كارشان نخواهند شد.»
بعد ازصحبتهاي برادر عبدالله، سينفر از مجموع نود نفر نيروهاي گروهان، كشيدند كنار،ماند شصت نفر. اين شصت نفر اكثراً از همان بچههايي بودند كه به دليل جثههاي كوچكي كه داشتند،اصلاً روي آنها حساب نميشد، و در دوها و آموزشهاي گردان،هميشه عقب ميماندند. بعد از دقايقي با همين شصت نفرراه افتاديم.
پس ازكلّي پيادهروي درميان رملها، كمكم به منطقه عمليات نزديك شديم.حجم آتش ايذايي دشمن در منطقه،بسيار زياد بود، به طوريكه چندبار گردان زمينگير شد و تا دقايقي قادر به حركت نبود. در ادامه راه گروهان سوم گم شد و نيروهاي گروهان2، درپاي تپه دوقلو،به علّت آتش زياد دشمن كُپ كردند و زمينگير شدند. گروهان ما، از عوارض زمين استفاده كرد و تا بيستمتري دشمن پيش رفت. آنجا بود كه با شليك اولين آرپيجي ازطرف بچههاي ما، جنگ واقعي شروع شد. دشمن، با تيربارها و كاليبرهايش از همه طرف آتش ميريخت. تعداد تيربارها و ادوات دشمن و همچنين وضعيت منطقه با آن چيزي كه قبل ازعمليات به ما گفته بودند،كلّي فرق داشت. اينجا، نه تنها تپه دوقلو نبود،بلكه صدقلو بود. وضعيت جغرافيايي منطقه هم به شكل كاسهاي بود كه نيروهاي دشمن دورتادور آن تيربار كار گذاشته بودند.به طوريكه اگر انسان داخل اين كاسه ميشد، نبود،بلكه صدقلو بود. وضعيت جغرافيايي منطقه هم به شكل كاسهاي بود كه نيروهاي دشمن دورتادور آن تيربار كار گذاشته بودند.به طوريكه اگر انسان داخل اين كاسه ميشد، ديگر راه فرارنداشت. بعد از اين كاسهاي، تپههايي وجود داشت كه پوشيده بود از جنگل با درختهاي كوچك؛ ميگفتند آنجا جنگل امقر است.
با اينكه آتش دشمن بسيارشديد بود،ولي چارهاي جز زدن به خط نيروهاي بعثي نداشتيم؛چراكه راه برگشتي در كار نبود. اگر يك كمي عقب مينشستيم،همه قتلعام ميشدند.با دستور فرماندهي، بچهها به سمت تيربارها شليك كردند. با اين عمل، منوّرهاي دشمن،آسمان منطقه را چراغاني كرد. به خاطر آتش شديد دشمن،موفق نشديم زياد جلو برويم. تصميم گرفتيم از پائين و به سمت ديگري حمله كنيم كه خورديم به سيم خاردارهايي به عمق ششمتر به صورت حلقوي،كلافي و فرشي. اين سيمهاي خشن و بدقيافه از يكطرف به ميدان مين وصل ميشدند،و ازطرف ديگر دور ميزدند و تا پشت خط عراقيها ميرفتند و حالت يك نعل بزرگ را ميگرفتند. بچهها بانظر برادر عبدالله و يزدي كشيدند سمت راست. در آنجهت هم راه بسته بود. مانده بوديم وسط اين كاسه بزرگ. از هرطرف به سوي ما شليك ميشد و راه بازگشتي نبود. وضعيت نيروها زياد مناسب نبود. در چنين مواقعي،بچهها يكجا جمع ميشوند و به قول معروف به يكديگر پناه ميآورند و اين حالتِ خيلي خطرناكي بود،چراكه با هر خمپاره دشمن،عدهاي مجروح يا شهيد ميشدند. در همينحين، يكي از برادران فرمانده دسته فرياد زد و گفت: «همه برادرها، آرايش بگيرند و با نارنجك به طرف عراقيها حمله كنند.» اين كار تا اندازهاي مثمربود، ولي كار را تمام نكرد. در اين لحظه، برادرعبدالله گفت: «همه برادرها بلند بگويند يامهدي» وقتي چندبار در آن تاريكي شب،صداي «يامهدي» بلند شد، يكي از دوشكاها كه خيلي شليك ميكرد،خاموش شد. با خاموش شدن اين دوشكا،بچهها خيلي روحيه گرفتند. در همين گيرودار، برادرصمد،معاون گردان، به همراه گروهان2 از راه رسيد. يك تخريبچي هم همراهش بود. آن برادر تخريبچي، دست به كارشد و يك تنه، مسير را باز كرد. نيروها كشيدند بالا؛ وقتي رسيديم بالاي تپه دوقلو، تازه فهميديم كه منطقه چقدر وسيع بوده و عدد «دو»ي تپه دوقلو را بايد با «صد» جابجا ميكرديم. رفتيم براي پاكسازي سنگرها تا صبح. همينكه هوا روشن شد، متوجه شديم از همهطرف به سوي ما شليك ميشود. خوب كه دقت كرديم،ديديم نيروهاي عراقي تقريباً سهچهارم اطراف ما را احاطه كردهاند و ما در محاصره هستيم. فاصلهي نيروهاي دشمن با ما بيشتر از بيستمتر نبود. به زبان عربي ميگفتند: «تعال. سلِّم نفسك.» يعني اينكه برويم و اسيربشويم.يكي از برادرها، به خيال اينكه آنها خيال اسير شدن،فشار دشمن خيلي زياد شده بود. برادر صمد به من گفت كه بروم عقب پيشِ حاجيپور، فرمانده تيپ، و نيروي كمكي و ادوات زرهي بياورم. به همراه يكي از بچههاي اطلاعات- عمليات راهي عقب شديم. دربين راه، به چند كمين عراقي برخورديم كه پاكسازي نشده بودند.آنها به طرفمان شليك كردند. يكي از تيرها به مچ دستم خورد كه آن را با چفيهاي كه به همراه داشتم بستم و به راهم ادامه دادم.
با كلّي مشكلات،زمين خوردن و پاشدن درميان رملها، سينهخيز و دو از وسط شيارها و تپه ماهورها، بالأخره به عقب رسيدم و پيام را به حاجهمّت و حاجيپور رساندم. بعدازظهر، دوباره به خط برگشتم. وقتي رسيدم،با كمال تعجب ديدم كه ياري خدا كارش را كرده است.همه اهداف عمليات گرفته شده بود و بچهها درحال كندن سنگر و تخليه شهداء و مجروحان بودند.من هم رفتم و مجروحان و شهداء را ازميان منطقه نبرد، پاي تپه آوردم تا از آنجا با آمبولانس به عقب منتقل شوند.
با طلوع روشنايي صبح،پاتك عراقيها هم شروع شد. آنها به طرز وحشتناكي آتش ريختند. زمين،دائماً ميلرزيد. برادر يزدي،فرمانده گروهان، مرا به همراه چند نفر ديگر به جلو و پيش آن دو گروهان،كه فشار دشمن روي آنها بيشتر بود، فرستاد و خودش هم به همراه چند نفر از نيروها، به سمتي ديگررفت.خمپارههاي دشمن،وجب به وجب، خط ما را هدف قرارميدادند. تك تيراندازهاي عراقي هم با اسلحههاي مجهز به دوربينهاي دقيق،بيشتر بچههاي فعّال را ميزدند. درميان اين معركه،كنار تپهاي مشغول مقابله با دشمن بودم كه برادر بغلدستيام نقش زمين شد.وقتي رويش را برگرداندم، ديدم تير سيمينوف درست به پيشانياش خورده و از پشت سرش خارج شده است.گلها،يكييكي پرپر ميشدند.مقاومت بچهها، پرشور و حماسهاي ادامه داشت.
درهمينلحظه،خبردادند برادر يزدي به سختي مجروح شده و برادر ملكزاده،فرمانده گروه2 هم،به شهادت رسيده است. لحظات سختي بود. هرلحظه،عرصه بر ما تنگتر ميشد. مزدوران بعثيِ مجهز به مرگآورترين سلاحها، در مقابله با نيروهاي سبك اسلحه بسيجي،نعرههاي شادي سر ميدادند. آنها سرمست از پيروزي ظاهري، هلهلهكنان به جلو ميآمدند. در چنين وضعيتي خمپارهاي در كنارمان به زمين نشست. وقتي به رزمنده كناريام نگاه كردم،ديدم نيمي از صورتش را تركش برده و درميان آتش دشمن،به زمين افتاده است. به طرفش رفتم.او را به كول گرفتم تا از معركه نجاتش دهم. تمام لباسم را خون گرفته بود.بيشتر برادرها از پاي درآمده و به زمين افتاده بودند.آنطرفتر،سنگر دوشكاي از دشمن سقوط كرده بود.مزدوري كه پشت آن سلاح قرار داشت، عجز و ناله ميكرد و قرآن جيبياش را به رخ ميكشيد و امان ميطلبيد. خواستم به سويش بروم،كه سوزشي در پايم حس كردم. همزمان تعادلم را ازدست داده و به زمين افتادم. تير، به ران پاي چپم خورده و به عصب سياتيك، آسيب رسانده بود. پايم ديگر در كنترلم نبود. سينهخيز، خودم را به جانپناهي رساندم. حركت درميان رملها آنهم با پاي مجروح، اصلاً برايم مقدور نبود. ناچار منتظر نتيجه پاتك شدم. بعد از ساعتها مبارزهي بيامان نيروهاي بسيجي با تكاوران سوداني، مصري و عراقي، پاتك دشمن دفع شد و نيروهاي عراقي، مجبور به عقبنشيني شدند.من هم به عقب انتقال يافتم.
چهارشنبه3/3/62 دوكوهه
20/3/62- دوكوهه
منبع:نشريه قدر ،شماره 22
/خ