همسر امام (ره)، بانو ثقفی (قدس ایران)
تهیه کننده : محمود کریمی
منبع : راسخون
منبع : راسخون
این مقاله در مورد بانو ثقفی همسر امام خمینی(ره) است. از ریشه آبا و اجدادی گرفته تا ماجرای خواستگاری و خواب پیامبر اسلام (ص) و فوت آقا مصطفی و غیره.
این مقاله برای خانواده ها در مورد رفتار با همسر خیلی نکات آموزنده دارد.
بخوانید و لذت ببرید و استفاده کنید.
فرزند آنان، ميرزاابوالقاسم كلانترتهراني، از پرورشيافتگان حوزه تهران، اصفهان و نجف و همشاگردي و همعصر با علماي بزرگي همچون «حاج ملاعلي كني» بود و در محضر درس «شيخ مرتضي انصاري» حضور يافت: «شيخ مرتضي به گفتههاي وي در درس اعتماد ميكرد و او هم درس استاد را پس از ختم جلسه، براي برخي از شاگردان علاقهمند تقرير ميكرد تا سرانجام به مقامي نائل آمد كه در چندين جلسه، شيخ مرتضي انصاري به اجتهاد وي تصريح كرد.»
او در زماني كه «ملاعلي كني» توليت مدرسه مروي را برعهده داشت، از نجف به تهران آمد و در اين مدرسه به مدت هفت سال به تدريس فقه و اصول پرداخت كه شاگردانش عالمان بزرگي همچون؛ سيدحسين قمي تهراني، شيخعبدالنبي نوري، سيدمحمدصادق تهراني، شيخ حسنعلي نخودكي اصفهاني و شيخفضلالله نوري بودند.
ميرزاابوالقاسم لقبش را از «محمودخان كلانتر» دايياش گرفته بود. محمودخان در زمان ناصرالدينشاه، مامور رسيدگي به امور اجتماعي و اقتصادي شهر تهران بود كه سرانجام در قحطياي كه در تهران رخ داده بود، ناصرالدين او را در نابسامانيها متهم كرد و به دار آويخت. فرزند ميرزاابوالقاسم، همچون پدر يك عالم ديني بود و قريحه شعر داشت و در زمان درگذشت پدر، در رثاي او شعر بلند بالايي سرود. «ميرزا ابوالفضل تهراني» كه شاگرد پدر بود، در تهران مجتهد شد و در حكمت، فلسفه و عرفان صاحبنظر شد.
او اگرچه به درجه اجتهاد رسيده بود، اما به عراق رفت و با دعوت ميرزاي شيرازي از جلسه درس «ميرزاحبيبالله رشتي» در نجف به سامرا آمد و در كنار فقه و اصول به حديث و رجال پرداخت. او همچنين در آن دوره، زبان و ادبيات «عبراني و سرياني» را براي آشنايي با يهوديت و مسيحيت فرا گرفت. او در سامرا هممباحثه با «ميرزامحمدتقي شيرازي (ميرزاي دوم) و سيدمحمد فشاركي اصفهاني» بود.
همچنين ميرزا ابوالفضل آنچنان در ادبيات و شعر متبحر بود كه روزي در مجلس ادباي ميرزاي شيرازي، شاعر فرستاده دولت عثماني كه براي عرض اندام در برابر ميرزا آمده بود، مقهور كرد كه درباره آن شاعر عثماني نوشتهاند: «دستانش چنان ميلرزيد كه سطل هنگام فرو رفتن در چاه ميلرزد...» او در نهايت به تهران بازگشت و در زمان ناصرالدينشاه، توليت مدرسه سپهسالار را برعهده گرفت. او پدربزرگ خديجه خانم ثقفي است كه پدرش هم همچون پدربزرگ روحاني بود و در اين مسير گام بر ميداشت.
«ميرزامحمدثقفي تهراني» از شاگردان شيخ عبدالكريم حائري يزدي، موسس حوزه علميه قم بود و قريحه شعري او همچون پدرش زبانزد بود. او آنچنان در قم به درس و تحصيل پرداخت كه «دو دوره اصول خارج و عمده مباحث فقهي را از بحث رئيسالشيعه، مرحوم حاج شيخعبدالكريم حائري يزدي - رضوانالله عليه - استفاده و وي به خط شريف خويش [حائزي بزرگ] به مقام اجتهاد و اعتماد او تصريح كرد.» سپس ثقفي به تهران بازگشت و در مدرسه سپهسالار در رشته فقه، اصول و معارف عقلي، تدريس و اقامه جماعت كرد كه مشهورترين اثر او، «روان جاويد» تفسير فارسي و روان قرآن در 5 جلد است.
خانم ثقفی خود درباره نام خانوادگیاش گفته بود: « ثقفی به نام عشیرهای از اجدادمان باز میگردد كه در كربلا در ركاب سیدالشهدا (ع) جنگیده بودند».
***
همانطور که گفتم، من با مادربزرگم زندگی میکردم. نام او خانم مخصوص بود و ما به او خانم مامانی میگفتیم. زمانی که خانوادهام در قم بودند، من و مادربزرگ، هر 2 سال یک مرتبه به قم میرفتیم.2 شب در راه میخوابیدیم.یک شب در علیآباد و یک شب هم در جای دیگر.پدرم در قم خانه آبرومندی در کوچه آسید اسماعیل در بازار اجاره کرده بود. خانه بزرگی بود که اندرونی و بیرونی و حیاط خوبی داشت. صاحبخانه هم تاجر معتبری بود.
آن زمان مدرسهای که در آن دروس جدید تدریس میشد، کلاسی داشت که 20 شاگرد در آن حضور داشتند. تعداد کسانی که میتوانستند ماهی 5 ریال بدهند، خیلی کم بود، به همین دلیل فقط دختران پزشکان، تاجرها یا... به مدرسه میرفتند. ما 3 خواهر بودیم که به مدرسه میرفتیم.خواهرهایم درقم درس میخواندند و من در تهران. خلاصه، تا کلاس هشتم درس خوانده بودم که صحبت ازدواج مطرح شد. همانطور که گفتم، در آن مدتی که خانوادهام در قم بودند، ما چند بار به آنجا رفتیم. یک بار 10 ساله بودم، یک بار 13 ساله و یک بار هم 14 ساله. دفعه آخر، پدرم از مادربزرگم خواهش کرد که من بمانم. مادربزرگم میخواست پس از 15 روز به تهران برگردد. چون عید بود. پدرم خواهش و تمنا کرد: (من قدسی جان را سیر ندیدم. بگذارید 2 ماه پیش من بماند. ما تابستان به تهران میآییم و او را میآوریم.)
بالاخره مادربزرگم راضی شد و من با اینکه راضی نبودم، چند ماه در قم ماندم. آن موقع من تصدیق ششم را گرفته بودم، به هر حال چند ماه در قم ماندم و بعد با مادرم به تهران آمدم.در مدت این 5 سال، پدرم در قم دوستانی پیدا کرده بودکه یکی از آنان آقا روحالله بودند.هنوز حاجی نشده و مرد نجیب، متدین و باسوادی بودند. پدرم ایشان را که با من 12 سال تفاوت سنی داشت پسندیده بود. یکی دیگر از دوستان پدرم آقای سید محمد صادق لواسانی بودند که به آقا روحالله گفته بود: چرا ازدواج نمیکنی؟
ایشان هم که 26، 27 سال داشتند، گفته بودند: من تاکنون کسی را برای ازدواج نپسندیدهام و از خمین هم نمیخواهم زن بگیرم و کسی را در نظر ندارم.آقای لواسانی گفته بودند:آقای ثقفی 2 دختر دارد و خانم داداشم میگوید خوبند.
***
بعدها آقا برایم تعریف کردند که وقتی آقای لواسانی گفت که آقا ثقفی 2 دختر دارد و از آنها تعریف میکنند، مثل اینکه قلب من کوبیده شد.این طور شد که آقای لواسانی از طرف امام آمد خواستگاری.قبل خواستگاری حدود 2 ماه طول کشید.چون من حاضر نبودم به قم بروم.آن زمان هم که به خانه پدرم میرفتم، بعد از 10، 15 روز از مادربزرگم میخواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و کوچهها خیلی باریک بودند. به همین خاطر، زود از قم میآمدم. آن 2 ماهی که پدرم مرا به زور نگه داشت، خیلی ناراحت بودم. مراحل خواستگاری آغاز شد. پدرم میگفت: از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت میبرد، اما آدمی است که نمیگذارد به تو بد بگذرد.
پدرم به دلیل رفاقت چندسالهاش از آقا شناخت داشت، اما من میگفتم:اصلاً به قم نمیروم.
گرچه بر اثر خوابهایی که دیدم، فهمیدم این ازدواج مقدر است.
آقا سید احمد لواسانی از جانب داماد، هر شب میآمد خواستگاری و میپرسید:چه شد؟
پدرم هم میگفت:زنها هنوز راضی نشدهاند.
***
آقا سید احمد هم که با پدرم دوست بود، 2، 3 روز میماند و برمیگشت. مدتی گذشت تا اینکه دفعه پنجمی که در عرض دو ماه آمده بود، گفت:بالاخره چه شد؟
پدرم میخواست رد کند و بگوید:من نمیتوانم دخترم را بدهم.اختیارش دست خودش و مادربزرگش است و ما برای مادربزرگش احترام قائلیم.
مادربزرگم راضی نبود، چون شریک ملکهای مادربزرگم هم از من خواستگاری کرده بود. فردای شبی که آن خواب را دیدم، سرصبحانه جریان را برای مادربزرگم تعریف کردم، بلافاصله وقتی اسباب صبحانه را جمع کردیم، پدرم وارد شد، زمستان بود و کرسی گذاشتیم. همه اینها بر حسب اتفاق بود. وقتی پدرم وارد شد و نشست، من چای آوردم، گفتند: آقا سید احمد آمده، دفعه پنجمش است و حرفی به من زده که اصلاً قدرت گفتن ندارم. حرف این بود: با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمیتواند زندگی کند و این حرفها را کسانی که مخالفند، میزنند. در واقع همه مخالف بودند، اول خودم، بعد مادربزرگم، مادرم و همه فامیل، پدرم هم گفت: میل خودتان است، اما به ایشان اعتقاد دارم که مرد خوب، باسواد و متدینی است و دیانتش باعث میشود که به قدسیجان بد نگذرد.
پدرم گفت:اگر ازدواج نکنی، من دیگر کاری به ازدواجت ندارم.سپس گزی را برداشتند و گفتند: من به عنوان رضایت قدسی ایران گز را میخورم.باز من چیزی نگفتم، ابهت خوابی که دیده بودم، مرا گرفته بود، خواب چه بود؟ خواب حضرت رسول(ص)، امیرالمومنین و امام حسن(ع) را دیدم، در حیاط کوچکی که همان حیاطی بود که برای عروسی اجاره کردند، همان اتاقها به همان شکل و شمایل، حتی پردههایی که خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم، آن طرف حیاط اتاق، مردها بودند، پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) و امام حسن(ع) نشسته بودند و طرفی که اتاق عروس بود، من بودم و پیر زنی با چادری شبیه چادر شب که نقطههای ریزی داشت و به آن چادر لکی میگفتند، در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه میکردم، از او پرسیدم: اینها چه کسانی هستند؟ پیرزن گفت: آن رو به رویی که عمامه مشکی دارد پیامبر(ص)، آن مرد هم که مولوی سبز و کلاه قرمز با شال بلند دارد، علی(ع) است، این طرف هم جوانی عمامه مشکی بود که پیرزن گفت: این هم امام حسن(ع) است... خوشحال شدم و گفتم: ای وای، این پیامبر است و این امیرالمومنین، من این افراد را دوست دارم، آن آقا امام دوم من است و از خواب پریدم، ناراحت شدم که چرا زود از خواب پریدم، زمانی که برای مادربزرگم تعریف کردم، گفت:مادر! معلوم میشود که این سید حقیقی است، این تقدیر توست.
سرانجام آقا سید احمد لواسانی و 2 برادر امام(ره) و آقا سید محمد صادق لواسانی و داماد با یک خدمتگزار به نام مسیب برای خواستگاری نزد پدرم آمدند.پدرم هم مرا خبر کرد.ذبیحالله، خدمتگزار آقایم، آمد منزل مادربزرگم و گفت: خانم مهمان دارند، گفتهاند قدسی ایران بیاید آنجا.
***
مادربزرگم گفت:مهمانش کیست؟
به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده است.واهمه از این داشتند که باز بگویم نه.من هم رفتم خانه مادرم.آنجا که رفتم موضوع را فهمیدم. آن خواهرم که یک سال و نیم از من کوچکتر بود، شمس آفاق، دید و گفت داماد آمده! داماد آمده!
مرا بردند و داماد را از پشت اتاق نشانم دادند.مردها توی اتاق دیگری نشسته بودند و من از پشت در اتاق ایشان را دیدم.آقا زردچهره بودند و مویشان کمی به زردی میزد. اتفاقاً رو به روی در، زیر کرسی نشسته بود. وقتی برگشتم، مادرم و خواهرانم هم آمدند و داماد را دیدند. چون هیچکدام قبلاً داماد را ندیده بودند. من از داماد بدم نیامد اما سنی هم نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چه کار باید بکنم.
ذاتاً هم آدم صاف و سادهای بودم.پدرم آمد و آهسته از خانم جانم پرسید:وقتی قدسی ایران برگشت، چه گفت؟
مادرم گفت هیچی نشسته است
بعداً به من گفتند:وقتی تو ساکت نشسته بودی، به زمین افتاد و سجده کرد.
چون خودش ایشان را پسندیده بود.پدرم همیشه میگفت من دلم یک پسر اهل علم میخواهد و یک داماد اهل علم.همین هم شد. آقا اهل علم بود و یکی از برادرهایم، یعنی حسن آقا را هم اهل علم کرد. با وجود همه آنچه گفتم، پدرم هم به آسانی رضایت نداد. روزی که میخواست جواب مثبت به آقا سید احمد بدهد، به ایشان گفته بود خانمها ایراد میگیرند.
آقا سیداحمد پرسیده بود:ایرادشان چیست؟
پدرم گفته بود:یکی این که او را نمیشناسد و او مال خمین است و دختر در تهران بزرگ شده و در رفاه بزرگ شده است و وضع مالی مادربزرگش خیلی خوب بوده و با وضع طلبگی زندگی کردن برایش مشکل است. ما نمیدانیم آیا اصلاً چیزی دارد یا نه. اگر درآمدش فقط شهریه حاج عبدالکریم باشد، نمیتواند زندگی کند. ما میخواهیم بدانیم که آیا از خودش سرمایهای دارد؟ از آن گذشته داماد زن دیگری دارد یا نه؟ شاید در خمین زن و بچه داشته باشد. بعدها خود امام به من گفتند که ایشان اصلاً زن ندیده بودند. آقا سید احمد به پدرم گفته بود: خانمها درست میگویند. به من اطمینان داری یا نه؟ اگر به من اطمینان داری، خودم میروم خمین و تحقیق میکنم و از وضع زندگی ایشان میپرسم. بعد هم رفت خمین و منزلشان را دید. منزل خانواده امام مفصل و آبرومند بود. 2 تا حیاط تو در تو داشتند و خودشان هم خیلی خوب و خوش برخورد و آقامنش بودند. بودجه او هم ماهی سیتومان بود که از ارث پدر داشت. وقتی آقا سیداحمد لواسانی میآید، ماجرا را به پدرم میگوید. او هم رضایت میدهد.
بعد هم که من آن خواب را دیدم.عروسی ما در ماه مبارک رمضان بود و این مسئله چند دلیل داشت. اول اینکه امام مقید بودند که درسها تعطیل باشد و دوم آن که من نزدیک تولد حضرت صاحبالزمان(عج) آن خواب را دیدم و به این دلیل، خواستگاران اول ماه رمضان آمدند. عقد ما مفصل نبود. پدرم در اتاق بزرگ اندرونی که تالار نام داشت، نشسته بود. مرا صدا کرد و گفت: قدسیجان! بیا. من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بیچادر پیش ایشان نمیرفتیم، چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و نزدشان رفتم. پدرم گفت: آن طرف کرسی بنشین.
خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و آن روز، هشتم ماه بود. در این مدت، چند روز در منزل پدرم بودند و مادرم هم خوب و مفصل از آنان پذیرایی کرده بود. آنان در پی خانهای اجارهای میگشتند تا عروس را ببرند. بنا بود عروسی در تهران برگزار شود و بعد به قم برویم. بعد از 8 روز، خانه پیدا شد که درست همانی بود که در خواب دیده بودم. پدرم گفت: مرا وکیل کن که من آقا سیداحمد را وکیل کنم که بروند حضرت عبدالعظیم(ع) صیغه عقد را بخوانند. آقا هم برادرش آقای پسندیده را وکیل میکند.
من مکثی کردم و بعد گفتم:قبول دارم.
***
به این ترتیب، رفتند و صیغه عقد را خواندند. بعد از اینکه خانه مهیا شد، پدرم گفتند: به اینها اثاث بدهید که میخواهند بروند آن خانه. اثاث اولیه مثل فرش و لحاف کرسی و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها را فرستادند. یک ننه خانم هم داشتیم که دایه مادرم بود. او را هم با دخترش عذراخانم فرستادند آنجا برای پذیرایی و آشپزی. شب پانزدهم یا شانزدهم ماه مبارک رمضان بود که دوستان و فامیل را دعوت کردند و لباس سفید و شیکی را که دختر عمهام با سلیقه روی آن، گل نقاشی کرده بود، دوختند و من پوشیدم. مهریهام هزار تومان بود. خانواده داماد گفتند: اگر میخواهید خانه مهر کنید. ولی پدرم به من گفت: من قیمت ملک و خانههایشان را نمیدانستم. نمیدانستم قیمت در خمین چطور است، به همین دلیل هم پول مهر کردم.
من هرگز مهرم را مطالبه نکردم اما امام آخرهای عمرشان وصیت کردند که یک دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد.
***
امام(ره)همیشه احترام مرا داشتند.هیچ وقت با تندی صحبت نمیکردند. اگر لباس و حتی چای میخواستند، میگفتند:ممکن است بگویید فلان لباس را بیاورند؟ گاهی اوقات هم خودشان چای میریختند. در اوج عصبانیت، هرگز بیاحترامی و اسائه آداب نمیکردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف میکردند. تا من نمیآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمیکردند. به بچهها هم میگفتند صبر کنید تا خانم بیاید. ولی این طور نبود که بگویم زندگی مرا با رفاه اداره میکردند. طلبه بودند و نمیخواستند دست، پیش این و آن دراز کنند، همچنان که پدرم نمیخواست. دلشان میخواست با همان بودجه کمی که داشتند، زندگی کنند، ولی احترام مرا نگه میداشتند و حتی حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. همیشه به من میگفتند: جارو نکن. اگر میخواستم لب حوض روسری بچه را بشویم، میآمدند و میگفتند: بلند شو، تو نباید بشویی. من پشت سر ایشان اتاق را جارو میکردم و وقتی منزل نبودند، لباس بچهها را میشستم. یک سال که به امامزاده قاسم رفته بودیم، کسی که همیشه در منزلمان کار میکرد با ما نبود. بچهها بزرگ شده و دخترها شوهر کرده بودند. وقتی ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشویم.ایشان همین که دیدند من دارم ظرفها را میشویم، به فریده، یکی ازدخترها که در منزل ما بود، گفتند:فریده! بدو.خانم دارد ظرف میشوید.
امام در مسائل خصوصی زندگی من دخالت نمیکردند.اوایل زندگیمان، یادم نیست هفته اول یا ماه اول به من گفتند:من کاری به کار تو ندارم. به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش اما آنچه از تو میخواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک بکنی، یعنی گناه نکنی.
در طول زندگي 70 ساله آنها هم هيچگاه امام با صداي بلند با ايشان صحبت نكردند. در اواخر حيات امام، خانم به شاهعبدالعظيم براي زيارت رفته بودند و دير شده بود. در حالي كه آقا معمولا ساعت 2 بعدازظهر ناهار ميخوردند. امام يك ساعت و نيم سر سفره نشسته بودند تا خانم بيايد و غذا نخورده بودند. هيچگاه امام از خانم نخواستند كه فلان چيز را برايشان بياورند؛ آب، چاي و...»
***
خديجه خانم در بيان خاطراتش در اين باره ميگويد: «حضرت امام به من خيلي احترام ميگذاشتند و خيلي اهميت ميدادند. هيچ حرف بد يا زشتي به من نميزدند. امام حتي در اوج عصبانيت هرگز بياحترامي و اسائه ادب نميكردند. هميشه در اتاق، جاي بهتر را به من تعارف ميكردند تا من نميآمدم، سر سفره، خوردن غذا را شروع نميكردند. حتي حاضر نبودند كه من در خانه كار كنم.
امام حتي در مسائل شخصي خانم دخالت نميكرد و در مورد لباس و رفت و آمدهاي او نظر نميداد. نوه امام از قول مادربزرگش ميگويد: « اصلا امام كاري به رفت و آمد ايشان نداشت. فقط در ابتدا، امام بايد خانواده يا فرد مورد نظر را ميشناختند، اما پس از آن ديگر حرفي نميزدند.
در مورد لباس خانم هم كه لباسشان از سوي مادرشان از تهران فرستاده ميشد، هيچ وقت امام درباره نامناسب بودن آن سخني نميگفتند. حتي روزي آقا براي دخترشان كه 12 ساله بودند كفش قرمز رنگ ميخرند، در آن موقع اصلا رسم نبوده است و دختران بايد كفش سياه پا ميكردند. البته خود خانم هم مراعات ميكردند، اما خود ايشان ميفرمودند كه هيچگاه نشد كه در نوع پوشش يا رفت و آمدم با كسي اظهارنظر كنند.»
***
سوالي پرسيده ميشود كه پس امام به همسر و فرزندانش چه توصيه ميكرد كه آنان اينگونه در مسير راستي راه ميپيمودند؟ «امام كلا در زندگي به يك اصل معتقد بودند كه خانم اين اصل را اينگونه روايت ميكنند: اگر ميخواهيد به بهشت برويد؛ دو كار انجام دهيد: اول اينكه هرچه خداوند واجب دانسته، انجام دهيد و هرچه حرام دانسته، انجام ندهيد. امام فقط اين دو قيد را گذاشتهاند. البته خانم و خانواده كاملا رعايت ميكردند چرا كه آقا، فردي نبودند كه در برابر خلاف شرع سكوت بكنند.»
***
اما به هر حال، خانم هم اين رفتار امام را تاييد ميكند و ميگويد: «به مستحبات خيلي كاري نداشتند. به كارهاي من هم كاري نداشتند. هر طوري كه دوست داشتم، زندگي ميكردم.» امام حتي منزل را به محلي براي تدريس تبديل كرده بودند و به همسر خود به عنوان شاگرد «جامعالمقدمات» ميآموختند: «خانم قبل از ازدواج مدتي ادبيات عرب را نزد پدرشان فرا گرفته بودند. نزد امام هم ادامه دادند و كتاب «جامعالمقدمات» را ميخواندند.
امام سريع درس ميدادند، از خانم پرسيدم كه ايشان اينگونه تدريس ميكردند، شما متوجه ميشديد؟ ايشان فرمودند: بله، مي فهميدم. خانم حافظه فوقالعادهاي داشتند، يك غزل را يك بار ميخواندند، حفظ ميشدند. البته ايشان ذوق شعري هم داشتند. تدريس امام به خانم چندماهي طول ميكشد، اما پس از تولد فرزندان، مشغوليتشان در خانه بيشتر شد و از طرف ديگر به قسمتهايي از ادبيات عرب رسيده بودند كه لازم بود آقا مطالعه كنند و وقت اين كار را نداشتند. بنابراين با موافقت طرفين تدريس متوقف ميشود.»
***
امام با آيتالله ثقفي، پدر همسرش هم روابط صميمانهاي داشت و همواره به طور مستمر در جريان مبارزات خود، با حوصله براي ايشان نامه مينوشت و حالشان را جويا ميشد: «روابط دوستانه شديدي داشتند و احترام متقابل مابين آنها وجود داشت.» اگرچه خانواده ثقفي سياسي نبودند و هيچگاه پدر همسر امام به مبارزات سياسي نميپرداخت؛ به جز امضاي دو اطلاعيه، اولي عليه لايحه ايالتي و ولايتي و ديگري درباره مقاله روزنامه اطلاعات عليه امام در ديماه 56. اما گويا امام هم محيط خانه را سياسي دوست نميداشت: «پس از اينكه خانم وارد منزل آقا ميشوند، امام با توجه به اينكه كاملا سياسي بودند، هيچ وقت مسائل سياسي را در خانه مطرح نميكردند خانم امام هيچگاه در مسائل سياسي صحبت و دخالت نميكردند. روحيه ايشان هم همينطور است. برخي ميگويند كه يكي از علل موفقيت امام هم همين مسئله بوده است كه وقتي وارد منزل ميشدند، تشنجات سياسي در آنجا نبوده است.»
***
حتي پس از انقلاب هم، خانواده همسر امام در ميدان سياست وارد نشدند و به انتقاد يا حمايت از اين و آن نپرداختند و به خانم هم مطالبي را نميگفتند تا به گوش همسر خود [امام] برساند. البته شايد دليل ديگري هم داشت: «اصلا به خانم مطلبي را نميگفتند. اگر هم مسئلهاي بوده، به دليل اينكه خانم غيرسياسي بودند، مطلبي را نميگفتند. شما اگر وارد فضاي منزل خانم شويد، تنها بويي كه استشمام نميكنيد، سياست است. خانم واقعا خانم خانه بوده است. نظر امام هم اين بوده كه هيچگاه مسائل سياسي را وارد منزل نكنند.»
***
خديجه خانم در مسير مبارزات امام، ناگهان با فوت حاج آقا مصطفي، فرزند بزرگش روبرو شد كه بسيار او را بيتاب كرد، فرزندي كه « بسيار به او علاقه داشتند و حتي از ديگر فرزندان بيشتر او را دوست ميداشتند؛ آقا مصطفي در منزل بسيار محترم بودند و ديگر فرزندان او را «داداش» صدا ميكردند و حتي خانم و آقا هم ايشان را «داداش» مورد خطاب قرار ميدادند. ايشان بسيار در نجف فعال بودند و روي جنبه مرجعيتي امام تاكيد داشتند. خانم علاوه بر آقا مصطفي، به فرزند ايشان «حسين آقا» هم بسيار علاقه داشتند.
ايشان كه فوت ميكنند، خانم بسيار ناراحت ميشود. يك روز از ايشان پرسيدند كه فوت امام يا حاج احمدآقا يا آقا مصطفي، كدام براي شما سختتر بود؟ گفتند: فوت مصطفي مسئله ديگري بود. ايشان زماني كه از فوت آقامصطفي مطلع ميشوند، بسيار گريه ميكردند ولي زماني كه آقا به خانه ميآمدند، گريه نميكردند.
از طرف ديگر در مسير امام هم اصلا شك نكردند و حتي ناراحتي خودشان را به امام منتقل نميكردند. البته زماني كه امام براي نماز يا تدريس به خارج از منزل ميرفتند، ايشان در حرم يا منزل بسيار گريه ميكردند. امام هم زماني كه در نجف تدريس ميكردند جاي خالي آقا مصطفي را ميديدند و ناگهان ميلرزيدند. اما هيچگاه گريه نميكردند و فقط براي سيدالشهداء و ياران ايشان گريه ميكردند.» اما هيچگاه خانم بر بيتابي خود براي آقا مصطفي چيره نشدند.
***
نوه خانم و آقا درباره نقش مادربزرگش در منزل امام و همراهي 70 ساله او با ايشان ميگويد: «خانم واقعا همراه امام بودند. شك ندارم كه اگر خانم امام نبود، امام به هيچ وجه به اين موفقيتها نميرسيدند. نقش خانم در خانواده نقشي فوقالعاده است و يك محوريت واقعي دارند. ايشان شرايط امام را در تمامي مقاطع درك ميكردند و رياست منزل همواره بر عهده ايشان بود.»
منابع تحقیق :
شهروند امروز
کتاب پابه پای آفتاب
jamaran.ir
seemorgh.com
این مقاله برای خانواده ها در مورد رفتار با همسر خیلی نکات آموزنده دارد.
بخوانید و لذت ببرید و استفاده کنید.
خانواده اجدادی بانو ثقفی
فرزند آنان، ميرزاابوالقاسم كلانترتهراني، از پرورشيافتگان حوزه تهران، اصفهان و نجف و همشاگردي و همعصر با علماي بزرگي همچون «حاج ملاعلي كني» بود و در محضر درس «شيخ مرتضي انصاري» حضور يافت: «شيخ مرتضي به گفتههاي وي در درس اعتماد ميكرد و او هم درس استاد را پس از ختم جلسه، براي برخي از شاگردان علاقهمند تقرير ميكرد تا سرانجام به مقامي نائل آمد كه در چندين جلسه، شيخ مرتضي انصاري به اجتهاد وي تصريح كرد.»
او در زماني كه «ملاعلي كني» توليت مدرسه مروي را برعهده داشت، از نجف به تهران آمد و در اين مدرسه به مدت هفت سال به تدريس فقه و اصول پرداخت كه شاگردانش عالمان بزرگي همچون؛ سيدحسين قمي تهراني، شيخعبدالنبي نوري، سيدمحمدصادق تهراني، شيخ حسنعلي نخودكي اصفهاني و شيخفضلالله نوري بودند.
ميرزاابوالقاسم لقبش را از «محمودخان كلانتر» دايياش گرفته بود. محمودخان در زمان ناصرالدينشاه، مامور رسيدگي به امور اجتماعي و اقتصادي شهر تهران بود كه سرانجام در قحطياي كه در تهران رخ داده بود، ناصرالدين او را در نابسامانيها متهم كرد و به دار آويخت. فرزند ميرزاابوالقاسم، همچون پدر يك عالم ديني بود و قريحه شعر داشت و در زمان درگذشت پدر، در رثاي او شعر بلند بالايي سرود. «ميرزا ابوالفضل تهراني» كه شاگرد پدر بود، در تهران مجتهد شد و در حكمت، فلسفه و عرفان صاحبنظر شد.
او اگرچه به درجه اجتهاد رسيده بود، اما به عراق رفت و با دعوت ميرزاي شيرازي از جلسه درس «ميرزاحبيبالله رشتي» در نجف به سامرا آمد و در كنار فقه و اصول به حديث و رجال پرداخت. او همچنين در آن دوره، زبان و ادبيات «عبراني و سرياني» را براي آشنايي با يهوديت و مسيحيت فرا گرفت. او در سامرا هممباحثه با «ميرزامحمدتقي شيرازي (ميرزاي دوم) و سيدمحمد فشاركي اصفهاني» بود.
همچنين ميرزا ابوالفضل آنچنان در ادبيات و شعر متبحر بود كه روزي در مجلس ادباي ميرزاي شيرازي، شاعر فرستاده دولت عثماني كه براي عرض اندام در برابر ميرزا آمده بود، مقهور كرد كه درباره آن شاعر عثماني نوشتهاند: «دستانش چنان ميلرزيد كه سطل هنگام فرو رفتن در چاه ميلرزد...» او در نهايت به تهران بازگشت و در زمان ناصرالدينشاه، توليت مدرسه سپهسالار را برعهده گرفت. او پدربزرگ خديجه خانم ثقفي است كه پدرش هم همچون پدربزرگ روحاني بود و در اين مسير گام بر ميداشت.
«ميرزامحمدثقفي تهراني» از شاگردان شيخ عبدالكريم حائري يزدي، موسس حوزه علميه قم بود و قريحه شعري او همچون پدرش زبانزد بود. او آنچنان در قم به درس و تحصيل پرداخت كه «دو دوره اصول خارج و عمده مباحث فقهي را از بحث رئيسالشيعه، مرحوم حاج شيخعبدالكريم حائري يزدي - رضوانالله عليه - استفاده و وي به خط شريف خويش [حائزي بزرگ] به مقام اجتهاد و اعتماد او تصريح كرد.» سپس ثقفي به تهران بازگشت و در مدرسه سپهسالار در رشته فقه، اصول و معارف عقلي، تدريس و اقامه جماعت كرد كه مشهورترين اثر او، «روان جاويد» تفسير فارسي و روان قرآن در 5 جلد است.
خانم ثقفی خود درباره نام خانوادگیاش گفته بود: « ثقفی به نام عشیرهای از اجدادمان باز میگردد كه در كربلا در ركاب سیدالشهدا (ع) جنگیده بودند».
ماجرای خواندنی ازدواج امام (ره) از زبان خود بانو ثقفی ( قدس ایران )
***
همانطور که گفتم، من با مادربزرگم زندگی میکردم. نام او خانم مخصوص بود و ما به او خانم مامانی میگفتیم. زمانی که خانوادهام در قم بودند، من و مادربزرگ، هر 2 سال یک مرتبه به قم میرفتیم.2 شب در راه میخوابیدیم.یک شب در علیآباد و یک شب هم در جای دیگر.پدرم در قم خانه آبرومندی در کوچه آسید اسماعیل در بازار اجاره کرده بود. خانه بزرگی بود که اندرونی و بیرونی و حیاط خوبی داشت. صاحبخانه هم تاجر معتبری بود.
آن زمان مدرسهای که در آن دروس جدید تدریس میشد، کلاسی داشت که 20 شاگرد در آن حضور داشتند. تعداد کسانی که میتوانستند ماهی 5 ریال بدهند، خیلی کم بود، به همین دلیل فقط دختران پزشکان، تاجرها یا... به مدرسه میرفتند. ما 3 خواهر بودیم که به مدرسه میرفتیم.خواهرهایم درقم درس میخواندند و من در تهران. خلاصه، تا کلاس هشتم درس خوانده بودم که صحبت ازدواج مطرح شد. همانطور که گفتم، در آن مدتی که خانوادهام در قم بودند، ما چند بار به آنجا رفتیم. یک بار 10 ساله بودم، یک بار 13 ساله و یک بار هم 14 ساله. دفعه آخر، پدرم از مادربزرگم خواهش کرد که من بمانم. مادربزرگم میخواست پس از 15 روز به تهران برگردد. چون عید بود. پدرم خواهش و تمنا کرد: (من قدسی جان را سیر ندیدم. بگذارید 2 ماه پیش من بماند. ما تابستان به تهران میآییم و او را میآوریم.)
بالاخره مادربزرگم راضی شد و من با اینکه راضی نبودم، چند ماه در قم ماندم. آن موقع من تصدیق ششم را گرفته بودم، به هر حال چند ماه در قم ماندم و بعد با مادرم به تهران آمدم.در مدت این 5 سال، پدرم در قم دوستانی پیدا کرده بودکه یکی از آنان آقا روحالله بودند.هنوز حاجی نشده و مرد نجیب، متدین و باسوادی بودند. پدرم ایشان را که با من 12 سال تفاوت سنی داشت پسندیده بود. یکی دیگر از دوستان پدرم آقای سید محمد صادق لواسانی بودند که به آقا روحالله گفته بود: چرا ازدواج نمیکنی؟
ایشان هم که 26، 27 سال داشتند، گفته بودند: من تاکنون کسی را برای ازدواج نپسندیدهام و از خمین هم نمیخواهم زن بگیرم و کسی را در نظر ندارم.آقای لواسانی گفته بودند:آقای ثقفی 2 دختر دارد و خانم داداشم میگوید خوبند.
***
بعدها آقا برایم تعریف کردند که وقتی آقای لواسانی گفت که آقا ثقفی 2 دختر دارد و از آنها تعریف میکنند، مثل اینکه قلب من کوبیده شد.این طور شد که آقای لواسانی از طرف امام آمد خواستگاری.قبل خواستگاری حدود 2 ماه طول کشید.چون من حاضر نبودم به قم بروم.آن زمان هم که به خانه پدرم میرفتم، بعد از 10، 15 روز از مادربزرگم میخواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و کوچهها خیلی باریک بودند. به همین خاطر، زود از قم میآمدم. آن 2 ماهی که پدرم مرا به زور نگه داشت، خیلی ناراحت بودم. مراحل خواستگاری آغاز شد. پدرم میگفت: از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت میبرد، اما آدمی است که نمیگذارد به تو بد بگذرد.
پدرم به دلیل رفاقت چندسالهاش از آقا شناخت داشت، اما من میگفتم:اصلاً به قم نمیروم.
گرچه بر اثر خوابهایی که دیدم، فهمیدم این ازدواج مقدر است.
آقا سید احمد لواسانی از جانب داماد، هر شب میآمد خواستگاری و میپرسید:چه شد؟
پدرم هم میگفت:زنها هنوز راضی نشدهاند.
***
آقا سید احمد هم که با پدرم دوست بود، 2، 3 روز میماند و برمیگشت. مدتی گذشت تا اینکه دفعه پنجمی که در عرض دو ماه آمده بود، گفت:بالاخره چه شد؟
پدرم میخواست رد کند و بگوید:من نمیتوانم دخترم را بدهم.اختیارش دست خودش و مادربزرگش است و ما برای مادربزرگش احترام قائلیم.
مادربزرگم راضی نبود، چون شریک ملکهای مادربزرگم هم از من خواستگاری کرده بود. فردای شبی که آن خواب را دیدم، سرصبحانه جریان را برای مادربزرگم تعریف کردم، بلافاصله وقتی اسباب صبحانه را جمع کردیم، پدرم وارد شد، زمستان بود و کرسی گذاشتیم. همه اینها بر حسب اتفاق بود. وقتی پدرم وارد شد و نشست، من چای آوردم، گفتند: آقا سید احمد آمده، دفعه پنجمش است و حرفی به من زده که اصلاً قدرت گفتن ندارم. حرف این بود: با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگی نمیتواند زندگی کند و این حرفها را کسانی که مخالفند، میزنند. در واقع همه مخالف بودند، اول خودم، بعد مادربزرگم، مادرم و همه فامیل، پدرم هم گفت: میل خودتان است، اما به ایشان اعتقاد دارم که مرد خوب، باسواد و متدینی است و دیانتش باعث میشود که به قدسیجان بد نگذرد.
پدرم گفت:اگر ازدواج نکنی، من دیگر کاری به ازدواجت ندارم.سپس گزی را برداشتند و گفتند: من به عنوان رضایت قدسی ایران گز را میخورم.باز من چیزی نگفتم، ابهت خوابی که دیده بودم، مرا گرفته بود، خواب چه بود؟ خواب حضرت رسول(ص)، امیرالمومنین و امام حسن(ع) را دیدم، در حیاط کوچکی که همان حیاطی بود که برای عروسی اجاره کردند، همان اتاقها به همان شکل و شمایل، حتی پردههایی که خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم، آن طرف حیاط اتاق، مردها بودند، پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) و امام حسن(ع) نشسته بودند و طرفی که اتاق عروس بود، من بودم و پیر زنی با چادری شبیه چادر شب که نقطههای ریزی داشت و به آن چادر لکی میگفتند، در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه میکردم، از او پرسیدم: اینها چه کسانی هستند؟ پیرزن گفت: آن رو به رویی که عمامه مشکی دارد پیامبر(ص)، آن مرد هم که مولوی سبز و کلاه قرمز با شال بلند دارد، علی(ع) است، این طرف هم جوانی عمامه مشکی بود که پیرزن گفت: این هم امام حسن(ع) است... خوشحال شدم و گفتم: ای وای، این پیامبر است و این امیرالمومنین، من این افراد را دوست دارم، آن آقا امام دوم من است و از خواب پریدم، ناراحت شدم که چرا زود از خواب پریدم، زمانی که برای مادربزرگم تعریف کردم، گفت:مادر! معلوم میشود که این سید حقیقی است، این تقدیر توست.
سرانجام آقا سید احمد لواسانی و 2 برادر امام(ره) و آقا سید محمد صادق لواسانی و داماد با یک خدمتگزار به نام مسیب برای خواستگاری نزد پدرم آمدند.پدرم هم مرا خبر کرد.ذبیحالله، خدمتگزار آقایم، آمد منزل مادربزرگم و گفت: خانم مهمان دارند، گفتهاند قدسی ایران بیاید آنجا.
***
مادربزرگم گفت:مهمانش کیست؟
به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده است.واهمه از این داشتند که باز بگویم نه.من هم رفتم خانه مادرم.آنجا که رفتم موضوع را فهمیدم. آن خواهرم که یک سال و نیم از من کوچکتر بود، شمس آفاق، دید و گفت داماد آمده! داماد آمده!
مرا بردند و داماد را از پشت اتاق نشانم دادند.مردها توی اتاق دیگری نشسته بودند و من از پشت در اتاق ایشان را دیدم.آقا زردچهره بودند و مویشان کمی به زردی میزد. اتفاقاً رو به روی در، زیر کرسی نشسته بود. وقتی برگشتم، مادرم و خواهرانم هم آمدند و داماد را دیدند. چون هیچکدام قبلاً داماد را ندیده بودند. من از داماد بدم نیامد اما سنی هم نداشتم که بتوانم تشخیص بدهم که چه کار باید بکنم.
ذاتاً هم آدم صاف و سادهای بودم.پدرم آمد و آهسته از خانم جانم پرسید:وقتی قدسی ایران برگشت، چه گفت؟
مادرم گفت هیچی نشسته است
بعداً به من گفتند:وقتی تو ساکت نشسته بودی، به زمین افتاد و سجده کرد.
چون خودش ایشان را پسندیده بود.پدرم همیشه میگفت من دلم یک پسر اهل علم میخواهد و یک داماد اهل علم.همین هم شد. آقا اهل علم بود و یکی از برادرهایم، یعنی حسن آقا را هم اهل علم کرد. با وجود همه آنچه گفتم، پدرم هم به آسانی رضایت نداد. روزی که میخواست جواب مثبت به آقا سید احمد بدهد، به ایشان گفته بود خانمها ایراد میگیرند.
آقا سیداحمد پرسیده بود:ایرادشان چیست؟
پدرم گفته بود:یکی این که او را نمیشناسد و او مال خمین است و دختر در تهران بزرگ شده و در رفاه بزرگ شده است و وضع مالی مادربزرگش خیلی خوب بوده و با وضع طلبگی زندگی کردن برایش مشکل است. ما نمیدانیم آیا اصلاً چیزی دارد یا نه. اگر درآمدش فقط شهریه حاج عبدالکریم باشد، نمیتواند زندگی کند. ما میخواهیم بدانیم که آیا از خودش سرمایهای دارد؟ از آن گذشته داماد زن دیگری دارد یا نه؟ شاید در خمین زن و بچه داشته باشد. بعدها خود امام به من گفتند که ایشان اصلاً زن ندیده بودند. آقا سید احمد به پدرم گفته بود: خانمها درست میگویند. به من اطمینان داری یا نه؟ اگر به من اطمینان داری، خودم میروم خمین و تحقیق میکنم و از وضع زندگی ایشان میپرسم. بعد هم رفت خمین و منزلشان را دید. منزل خانواده امام مفصل و آبرومند بود. 2 تا حیاط تو در تو داشتند و خودشان هم خیلی خوب و خوش برخورد و آقامنش بودند. بودجه او هم ماهی سیتومان بود که از ارث پدر داشت. وقتی آقا سیداحمد لواسانی میآید، ماجرا را به پدرم میگوید. او هم رضایت میدهد.
بعد هم که من آن خواب را دیدم.عروسی ما در ماه مبارک رمضان بود و این مسئله چند دلیل داشت. اول اینکه امام مقید بودند که درسها تعطیل باشد و دوم آن که من نزدیک تولد حضرت صاحبالزمان(عج) آن خواب را دیدم و به این دلیل، خواستگاران اول ماه رمضان آمدند. عقد ما مفصل نبود. پدرم در اتاق بزرگ اندرونی که تالار نام داشت، نشسته بود. مرا صدا کرد و گفت: قدسیجان! بیا. من تازه از مدرسه آمده بودم و چون بیچادر پیش ایشان نمیرفتیم، چادر خواهر کوچکم را انداختم سرم و نزدشان رفتم. پدرم گفت: آن طرف کرسی بنشین.
خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و آن روز، هشتم ماه بود. در این مدت، چند روز در منزل پدرم بودند و مادرم هم خوب و مفصل از آنان پذیرایی کرده بود. آنان در پی خانهای اجارهای میگشتند تا عروس را ببرند. بنا بود عروسی در تهران برگزار شود و بعد به قم برویم. بعد از 8 روز، خانه پیدا شد که درست همانی بود که در خواب دیده بودم. پدرم گفت: مرا وکیل کن که من آقا سیداحمد را وکیل کنم که بروند حضرت عبدالعظیم(ع) صیغه عقد را بخوانند. آقا هم برادرش آقای پسندیده را وکیل میکند.
من مکثی کردم و بعد گفتم:قبول دارم.
***
به این ترتیب، رفتند و صیغه عقد را خواندند. بعد از اینکه خانه مهیا شد، پدرم گفتند: به اینها اثاث بدهید که میخواهند بروند آن خانه. اثاث اولیه مثل فرش و لحاف کرسی و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها را فرستادند. یک ننه خانم هم داشتیم که دایه مادرم بود. او را هم با دخترش عذراخانم فرستادند آنجا برای پذیرایی و آشپزی. شب پانزدهم یا شانزدهم ماه مبارک رمضان بود که دوستان و فامیل را دعوت کردند و لباس سفید و شیکی را که دختر عمهام با سلیقه روی آن، گل نقاشی کرده بود، دوختند و من پوشیدم. مهریهام هزار تومان بود. خانواده داماد گفتند: اگر میخواهید خانه مهر کنید. ولی پدرم به من گفت: من قیمت ملک و خانههایشان را نمیدانستم. نمیدانستم قیمت در خمین چطور است، به همین دلیل هم پول مهر کردم.
من هرگز مهرم را مطالبه نکردم اما امام آخرهای عمرشان وصیت کردند که یک دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد.
***
امام(ره)همیشه احترام مرا داشتند.هیچ وقت با تندی صحبت نمیکردند. اگر لباس و حتی چای میخواستند، میگفتند:ممکن است بگویید فلان لباس را بیاورند؟ گاهی اوقات هم خودشان چای میریختند. در اوج عصبانیت، هرگز بیاحترامی و اسائه آداب نمیکردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف میکردند. تا من نمیآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمیکردند. به بچهها هم میگفتند صبر کنید تا خانم بیاید. ولی این طور نبود که بگویم زندگی مرا با رفاه اداره میکردند. طلبه بودند و نمیخواستند دست، پیش این و آن دراز کنند، همچنان که پدرم نمیخواست. دلشان میخواست با همان بودجه کمی که داشتند، زندگی کنند، ولی احترام مرا نگه میداشتند و حتی حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. همیشه به من میگفتند: جارو نکن. اگر میخواستم لب حوض روسری بچه را بشویم، میآمدند و میگفتند: بلند شو، تو نباید بشویی. من پشت سر ایشان اتاق را جارو میکردم و وقتی منزل نبودند، لباس بچهها را میشستم. یک سال که به امامزاده قاسم رفته بودیم، کسی که همیشه در منزلمان کار میکرد با ما نبود. بچهها بزرگ شده و دخترها شوهر کرده بودند. وقتی ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشویم.ایشان همین که دیدند من دارم ظرفها را میشویم، به فریده، یکی ازدخترها که در منزل ما بود، گفتند:فریده! بدو.خانم دارد ظرف میشوید.
امام در مسائل خصوصی زندگی من دخالت نمیکردند.اوایل زندگیمان، یادم نیست هفته اول یا ماه اول به من گفتند:من کاری به کار تو ندارم. به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش اما آنچه از تو میخواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک بکنی، یعنی گناه نکنی.
اما زندگی مشترک
در طول زندگي 70 ساله آنها هم هيچگاه امام با صداي بلند با ايشان صحبت نكردند. در اواخر حيات امام، خانم به شاهعبدالعظيم براي زيارت رفته بودند و دير شده بود. در حالي كه آقا معمولا ساعت 2 بعدازظهر ناهار ميخوردند. امام يك ساعت و نيم سر سفره نشسته بودند تا خانم بيايد و غذا نخورده بودند. هيچگاه امام از خانم نخواستند كه فلان چيز را برايشان بياورند؛ آب، چاي و...»
***
خديجه خانم در بيان خاطراتش در اين باره ميگويد: «حضرت امام به من خيلي احترام ميگذاشتند و خيلي اهميت ميدادند. هيچ حرف بد يا زشتي به من نميزدند. امام حتي در اوج عصبانيت هرگز بياحترامي و اسائه ادب نميكردند. هميشه در اتاق، جاي بهتر را به من تعارف ميكردند تا من نميآمدم، سر سفره، خوردن غذا را شروع نميكردند. حتي حاضر نبودند كه من در خانه كار كنم.
امام حتي در مسائل شخصي خانم دخالت نميكرد و در مورد لباس و رفت و آمدهاي او نظر نميداد. نوه امام از قول مادربزرگش ميگويد: « اصلا امام كاري به رفت و آمد ايشان نداشت. فقط در ابتدا، امام بايد خانواده يا فرد مورد نظر را ميشناختند، اما پس از آن ديگر حرفي نميزدند.
در مورد لباس خانم هم كه لباسشان از سوي مادرشان از تهران فرستاده ميشد، هيچ وقت امام درباره نامناسب بودن آن سخني نميگفتند. حتي روزي آقا براي دخترشان كه 12 ساله بودند كفش قرمز رنگ ميخرند، در آن موقع اصلا رسم نبوده است و دختران بايد كفش سياه پا ميكردند. البته خود خانم هم مراعات ميكردند، اما خود ايشان ميفرمودند كه هيچگاه نشد كه در نوع پوشش يا رفت و آمدم با كسي اظهارنظر كنند.»
***
سوالي پرسيده ميشود كه پس امام به همسر و فرزندانش چه توصيه ميكرد كه آنان اينگونه در مسير راستي راه ميپيمودند؟ «امام كلا در زندگي به يك اصل معتقد بودند كه خانم اين اصل را اينگونه روايت ميكنند: اگر ميخواهيد به بهشت برويد؛ دو كار انجام دهيد: اول اينكه هرچه خداوند واجب دانسته، انجام دهيد و هرچه حرام دانسته، انجام ندهيد. امام فقط اين دو قيد را گذاشتهاند. البته خانم و خانواده كاملا رعايت ميكردند چرا كه آقا، فردي نبودند كه در برابر خلاف شرع سكوت بكنند.»
***
اما به هر حال، خانم هم اين رفتار امام را تاييد ميكند و ميگويد: «به مستحبات خيلي كاري نداشتند. به كارهاي من هم كاري نداشتند. هر طوري كه دوست داشتم، زندگي ميكردم.» امام حتي منزل را به محلي براي تدريس تبديل كرده بودند و به همسر خود به عنوان شاگرد «جامعالمقدمات» ميآموختند: «خانم قبل از ازدواج مدتي ادبيات عرب را نزد پدرشان فرا گرفته بودند. نزد امام هم ادامه دادند و كتاب «جامعالمقدمات» را ميخواندند.
امام سريع درس ميدادند، از خانم پرسيدم كه ايشان اينگونه تدريس ميكردند، شما متوجه ميشديد؟ ايشان فرمودند: بله، مي فهميدم. خانم حافظه فوقالعادهاي داشتند، يك غزل را يك بار ميخواندند، حفظ ميشدند. البته ايشان ذوق شعري هم داشتند. تدريس امام به خانم چندماهي طول ميكشد، اما پس از تولد فرزندان، مشغوليتشان در خانه بيشتر شد و از طرف ديگر به قسمتهايي از ادبيات عرب رسيده بودند كه لازم بود آقا مطالعه كنند و وقت اين كار را نداشتند. بنابراين با موافقت طرفين تدريس متوقف ميشود.»
***
امام با آيتالله ثقفي، پدر همسرش هم روابط صميمانهاي داشت و همواره به طور مستمر در جريان مبارزات خود، با حوصله براي ايشان نامه مينوشت و حالشان را جويا ميشد: «روابط دوستانه شديدي داشتند و احترام متقابل مابين آنها وجود داشت.» اگرچه خانواده ثقفي سياسي نبودند و هيچگاه پدر همسر امام به مبارزات سياسي نميپرداخت؛ به جز امضاي دو اطلاعيه، اولي عليه لايحه ايالتي و ولايتي و ديگري درباره مقاله روزنامه اطلاعات عليه امام در ديماه 56. اما گويا امام هم محيط خانه را سياسي دوست نميداشت: «پس از اينكه خانم وارد منزل آقا ميشوند، امام با توجه به اينكه كاملا سياسي بودند، هيچ وقت مسائل سياسي را در خانه مطرح نميكردند خانم امام هيچگاه در مسائل سياسي صحبت و دخالت نميكردند. روحيه ايشان هم همينطور است. برخي ميگويند كه يكي از علل موفقيت امام هم همين مسئله بوده است كه وقتي وارد منزل ميشدند، تشنجات سياسي در آنجا نبوده است.»
***
حتي پس از انقلاب هم، خانواده همسر امام در ميدان سياست وارد نشدند و به انتقاد يا حمايت از اين و آن نپرداختند و به خانم هم مطالبي را نميگفتند تا به گوش همسر خود [امام] برساند. البته شايد دليل ديگري هم داشت: «اصلا به خانم مطلبي را نميگفتند. اگر هم مسئلهاي بوده، به دليل اينكه خانم غيرسياسي بودند، مطلبي را نميگفتند. شما اگر وارد فضاي منزل خانم شويد، تنها بويي كه استشمام نميكنيد، سياست است. خانم واقعا خانم خانه بوده است. نظر امام هم اين بوده كه هيچگاه مسائل سياسي را وارد منزل نكنند.»
***
خديجه خانم در مسير مبارزات امام، ناگهان با فوت حاج آقا مصطفي، فرزند بزرگش روبرو شد كه بسيار او را بيتاب كرد، فرزندي كه « بسيار به او علاقه داشتند و حتي از ديگر فرزندان بيشتر او را دوست ميداشتند؛ آقا مصطفي در منزل بسيار محترم بودند و ديگر فرزندان او را «داداش» صدا ميكردند و حتي خانم و آقا هم ايشان را «داداش» مورد خطاب قرار ميدادند. ايشان بسيار در نجف فعال بودند و روي جنبه مرجعيتي امام تاكيد داشتند. خانم علاوه بر آقا مصطفي، به فرزند ايشان «حسين آقا» هم بسيار علاقه داشتند.
ايشان كه فوت ميكنند، خانم بسيار ناراحت ميشود. يك روز از ايشان پرسيدند كه فوت امام يا حاج احمدآقا يا آقا مصطفي، كدام براي شما سختتر بود؟ گفتند: فوت مصطفي مسئله ديگري بود. ايشان زماني كه از فوت آقامصطفي مطلع ميشوند، بسيار گريه ميكردند ولي زماني كه آقا به خانه ميآمدند، گريه نميكردند.
از طرف ديگر در مسير امام هم اصلا شك نكردند و حتي ناراحتي خودشان را به امام منتقل نميكردند. البته زماني كه امام براي نماز يا تدريس به خارج از منزل ميرفتند، ايشان در حرم يا منزل بسيار گريه ميكردند. امام هم زماني كه در نجف تدريس ميكردند جاي خالي آقا مصطفي را ميديدند و ناگهان ميلرزيدند. اما هيچگاه گريه نميكردند و فقط براي سيدالشهداء و ياران ايشان گريه ميكردند.» اما هيچگاه خانم بر بيتابي خود براي آقا مصطفي چيره نشدند.
***
نوه خانم و آقا درباره نقش مادربزرگش در منزل امام و همراهي 70 ساله او با ايشان ميگويد: «خانم واقعا همراه امام بودند. شك ندارم كه اگر خانم امام نبود، امام به هيچ وجه به اين موفقيتها نميرسيدند. نقش خانم در خانواده نقشي فوقالعاده است و يك محوريت واقعي دارند. ايشان شرايط امام را در تمامي مقاطع درك ميكردند و رياست منزل همواره بر عهده ايشان بود.»
منابع تحقیق :
شهروند امروز
کتاب پابه پای آفتاب
jamaran.ir
seemorgh.com