نشانه ها

پيرمرد روزهاي پي در پي درحياط خانه اش روي صندلي گردان سفت و سخت مي نشست. به خودش قول داده بود تا وقتي خدا را نديده از جايش تکان نخورد. يک عصر دل انگيز بهاري در حالي که داشت روي صندلي گردانش جلو و عقب مي رفت و طبق معمول در طلب خواسته عجيبش بود چشمش به دختر بچه اي افتاد که آن سوي خيابان مشغول بازي کردن بود. ناگهان توپ دختر بچه قل خورد و توي حياط پيرمرد افتاد. دخترک به سوي حياط دويد تا توپش را بردارد، نگاهش با پيرمرد تلاقي کرد و
سه‌شنبه، 17 فروردين 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نشانه ها
نشانه ها
نشانه ها

نویسنده: دي دي رابينسون
مترجم: سعيده موسوي



پيرمرد روزهاي پي در پي درحياط خانه اش روي صندلي گردان سفت و سخت مي نشست. به خودش قول داده بود تا وقتي خدا را نديده از جايش تکان نخورد. يک عصر دل انگيز بهاري در حالي که داشت روي صندلي گردانش جلو و عقب مي رفت و طبق معمول در طلب خواسته عجيبش بود چشمش به دختر بچه اي افتاد که آن سوي خيابان مشغول بازي کردن بود. ناگهان توپ دختر بچه قل خورد و توي حياط پيرمرد افتاد. دخترک به سوي حياط دويد تا توپش را بردارد، نگاهش با پيرمرد تلاقي کرد و گفت: « آقاي پيرمرد من هر روز شما را مي بينم که روي صندلي گردان نشسته ايد و به نقطه اي نامعلوم زل زده ايد. مي توانم بپرسم دنبال چه مي گرديد؟»
پيرمرد جواب داد:« آه. دختر کوچولوي من تو هنوز کوچکتر از آن هستي که اين چيزها را بفهمي.»
دخترک گفت: « شايد. اما مادرم هميشه به من مي گويد اگر چيز توي سرم دارم بهتر است درباره اش حرف بزنم. اين کمک مي کند که همه چيز را زودتر بفهمم. مادرم مي گويد: فکرهاي خوب را با ديگران تقسيم کن، انديشه هايت را با ديگران در ميان بگذار.»
پيرمرد در حاليکه زير لب غرولند مي کرد گفت: « بله. درست است خانم کوچولو هيچ فکر نمي کردم که شما مي تواني کمکم کني.»
دخترک گفت: « خوب شايد اين طور نباشد، اما مي توانم شنونده خوبي براي شما باشم آقاي پيرمرد.»
پيرمرد گفت:« بسيار خوب. مي گويم من در جستجوي خدا هستم.»
دختر کوچولو که متعجب شده بود گفت:« با تمام احترامي که براي شما قائل هستم بايد بگويم شما تمام روز روي اين صندلي مي نشينيد، به جلو و عقب تاب مي خوريد تا خدا را پيدا کنيد؟! »
پيرمرد گفت:« بله. چون اين براي من خيلي مهم است. هر طور شده بايد قبل از مرگم به اين حقيقت دست پيدا کنم که آيا واقعاً خدايي وجود دارد يا نه. بايد لااقل به نشانه اي از او برسم که هنوز نرسيده ام.»
دخترک که از حرفهاي پيرمرد بد جوري شگفت زده شده بود گفت: « نشانه؟ يک نشانه؟! خدا نشانه هايش را به شما نشان مي دهد وقتي يکي پس از ديگري نفس مي کشيد، وقتي گلهاي تازه شکوفا شده را مي بوييد، وقتي صداي آواز پرندگان را مي شنويد، وقتي کودکان متولد مي شوند، وقتي مي خنديد وقتي گريه مي کنيد. وقتي قطرات اشک يکي يکي روي گونه هايتان مي غلطند و آنها را حس مي کنيد، وقتي به ديگران مهر مي ورزيد، وقتي باد مي وزد و وقتي رنگين کمان بر آسمان نقش مي بندد و وقتي فصلهاي سال تغيير مي کنند. اين همه نشانه از خدا وجود دارد آنها را مي بينيد و باور نمي کنيد؟! آقاي پيرمرد خدا در درون من است همانطور که در درون شما. هيچ احتياجي به جستج و نيست چون او هميشه اينجاست.»
سپس در حاليکه دستهايش را بي هدف در هوا مي چرخاند ادامه داد:« مادرم هميشه مي گويد اگر دنبال چيزهاي عجيب و غريب مي گرديد بدان که چشمانت را بسته اي. ديدن خدا يعني ديدن چيزهاي ساده، يعني ديدن همه چيزهايي که در زندگي هست.»
پيرمرد گفت:« دختر جان تو واقعاً ديدگاه هاي خوبي در مورد خداشناسي داري اما اينها کافي نيست. من هنوز قانع نشده ام.»
دخترک چند قدم جلوتر رفت دستهاي کودکانه اش را روي قلب پيرمرد گذاشت و خيلي آرام در گوش او گفت:«همه چيز از اينجا آغاز مي شود نه بيرون آن». آنگاه به آسمان اشاره کرد و گفت: «آنجا خبري نيست. خدا را در آيينه قلبت جستجو کن. آن وقت است که نشانه ها را خواهي ديد آقاي پيرمرد.»
دختر بچه توپش را برداشت و به آن سوي خيابان رفت رويش را برگرداند و لبخندي به پيرمرد زد. بعد خم شد تا گلهاي تازه روييده کنار خيابان را ببيند و فرياد زد :«مادرم هميشه مي گويد اگر دنبال چيزهاي عجيب و غريب مي گردي بدان که چشمانت را بسته اي.»
منبع:
CHICKEN SOUP FOR THE SOUL, PAGE
305-306
منبع: ماهنامه شاهد جوان شماره51




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط